Thursday, September 20, 2012

قطب ، از اهل بیت خداست!


مولانا معتقد است که آنچه مایه انکار مقامات رسول خدا(ص) به وسیله ابوجهل بود و آنچه مایه انکار مقامات دیگر اولیای الهی به ویژه قطب وقت به وسیله مخالفان آن ها است حسادت است.مولانا می کوید کسی از پذیرش حق و حقیقت و خدا عار ندارد اما وقتی این حق و حقیقت و خدا در آیینه دل یک ولیّ ظهور می یابد ، کور دلان با نگریستن به بدنه آن آینه که همان جسم خاکی ولیّ و قطب وقت است از روی حسادت
، به او به آن خدای متجلّی شده در آینه وجود او ایمان نمی آورند.غافل از آنکه این تجلّی الهی در آیینه قلب ولیّ وقت ، خود یکی از بزرگ ترین آزمایش ها و امتحان های الهی است تا در پرتو آن ، محتویات درونی انسان ها بروز کند.آنکه خالص است خلوصش در ایمان و آنکه ناخالص است نا خالصی اش در حسادت و تمسخر و عدم ایمان ظهور یابد و بروز کند.ناخالصان چون به ظاهر ولیّ و قطب وقت خویش می نگرند و او را انسانی مانند خود می بینند تصور می کنند همه چیز در همین ظاهر انسانی خلاصه می شود.


از طرف دیگر ، مولانا بر خلاف اعتقاد رایج مسلمانان به ویژه شیعیان مصطلح ، معتقد است که اهلیّت شخص برای آنکه از اهل بیت(ع) قرار گیرد به نسبت های خونی نیست بلکه به نسبت های ایمانی است.زیرا اهل بیت به معنای اهل بیت محمد(ص) نیست بلکه به معنای اهل بیت خدا است.به معنای اهل حرم الهی است.ای بسا کسی که با پیامبر(ص) پیوند خونی دارد و با افتادن در گرداب گناه و عصیان ، مانند پسر نوح نا اهل می شود و ای بسا کسی که پیوند خونی با پیامبر(ص) ندارد ولی به خاطر صعود به اوج قلّه ایمان ، مصداق عترت و اهل بیت(ع) در عصر خویش می شود.پس هر کسی که پاکیزه خو شود و در مراتب ایمان الهی بالا رود و سرآمد مومنان عصر خویش شود ، در دایره اهل بیت خدا یا همان اهل بیت(ع) وارد می شود و مصداق عینی اهل بیت در زمانه خویش می شود.حال این شخص می خواهد از نسل عمر باشد یا از نسل علی(ع).مولانا عمر را از آن جهت مثال می زند که می داند شیعیان او را ناخوش می دارند.می خواهد بگوید حتا اگر کسی از نسل عمر هم باشد اما با ریاضت های شرعیه ، خود را پاکیزه خو کرده باشد و سرآمد مومنان و مردم عصر خویش شده باشد از اهل بیت الهی محسوب می شود.این اعتقاد حضرت مولانا ریشه های قرآنی و روایی و عقلانی دارد که به خواست خدا در نوشتاری دیگر به آن ها خواهیم پرداخت.

بنابراین چون مولانا اهل بیت را بر اساس پیوندهای ایمانی و نه ضرورتا پیوندهای خونی معنا می کند به مهدویّت نوعی معتقد است.یعنی معتقد است چون رشته هدایت و تربیت آدمی هرگز قطع نمی شود با غیبت حضرت مهدی(عج) که اصطلاحا مهدی شخصی محسوب می شود مهدی های نوعی یعنی اقطاب که به اوج قلّه هدایت بار یافته اند و هادی و مهدی عصر خویش هستند یکی پس از دیگری می آیند و به دستگیری از مردم و ارشاد و هدایت آن ها به سوی تکمیل ظرفیّت های معنوی شان می پردازند.

اعتقاد به مهدویت نوعی ، عدالت و رحمت و حکمت الهی را به طور کامل معنا می کند.زیرا در غیر این صورت ما باید معتقد باشیم خدای تعالی برای عده ای از انسان ها که انسان های ساده با روابط اجتماعی ساده ای بوده اند تا مقطع تاریخی خاصی هادی ها و مهدی هایی به نام پیامبران و امامان می فرستاده است و از دوره غیبت که آدمی و روابط اجتماعی او رو به پیچیدگی های شگرفی نهاده است آن ها را از بهره مندی از اولیای خود محروم کرده است.این نه با عقل سازگار است و نه با مبانی دینی و قرآنی و روایی.

مولانا با اعلان اینکه : 
«مهدی و هادی ، وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو»
به بیان این حقیقت می پردازد که این مهدی پیش رو یعنی قطب وقت که در میان مردم زمان خویش زندگی می کند و همگان او را می بینند مظهر و نایب آن مهدی(عج) است که بنا به مشیّت الهی غایب است و دست مردم از دامان مطهّرش کوتاه است.این می تواند مدرک و سند قابل قبولی برای اثبات تشیع مولانا باشد.البته نه این تشیع رایج بلکه تشیعی که صیقل خورده و شفاف و نورانی شده است.


مولانا نسبت قطب وقت را با عقل ، نسبت خدا با جبرییل می داند.یعنی می گوید قطب به خاطر آنکه فانی در ذات الهی است مظهر خدا است و عقل او که نور محض و کامل مطلق شده است همان جبرییل است و در مواقع لزوم ، وحی الهی را از مرتبه اعلای جان او که عرش الهی است به پایین ترین مرتبه جان او که مرتبه حیات دنیایی او است نازل می کند.

مولانا نور و عوالم نوری را دارای مراتب زیادی می داند که اهل هر مرتبه بر مرتبه پایین تر از خود ولایت و تسلط دارند و از درک مرتبه بالاتر ناتوان هستند.زیرا هر عالم از عوالم نوری ، چشم و گوش و حواس و مشاعر خاص خود دارد که برای درک همان مرتبه کفایت می کند و سالکی که در آن مرتبه قرار دارد از درک مرتبه و مراتب بالاتر ناتوان است زیرا حواس و مشاعر ویژه آن عالم بالاتر به او داده نشده است :


آن ابو جهل از محمد ننگ داشت

وز حسد ، خود را به بالا می فراشت

بو الحکم(1) نامش بد و بو جهل شد

ای بسا اهل از حسد نا اهل شد

من ندیدم در جهان جستجو

هیچ اهلیّت به(2) از خوی نکو

انبیا را واسطه زان کرد حقّ

تا پدید آید حسدها در قلق(3)

زانکه کس را از خدا عاری نبود

حاسد حقّ ، هیچ دیّاری نبود

آن کسی کش(4) مثل خود پنداشتی

زان سبب با او حسد برداشتی

چون مقرّر شد بزرگی رسول

پس حسد ناید کسی را از قبول

پس به هر دوری ولیّ ای قائم است

آزمایش تا قیامت دائم است

هر که را خوی نکو باشد بِرَست

هر کسی کو شیشه دل باشد شکست

پس امام حیّ قائم ، آن ولی است

خواه از نسل عمر ، خواه از علی است

مهدی و هادی ، وی است ای راه جو

هم نهان و هم نشسته پیش رو

او چو نور است و خرد جبریل اوست

وان ولیِّ کم ازو قندیل اوست

وانکه زان قندیل کم ، مشکات(5) ماست

نور را در مرتبه ، ترتیب هاست

زانکه هفصد پرده دارد نور حقّ

پرده های نور دان چندین طبق

از پس هر پرده قومی را مقام

صف صف اند این پرده هاشان تا امام

اهل صف آخرین از ضعف خویش

چشمشان طاقت ندارد نورِ بیش

وان صف پیش ، از ضعیفی بصر

تاب نارد روشنایی بیشتر


(مثنوی معنوی/دفتر دوم/ملامت کردن مردم کسی را.../با حذف ابیاتی)


************************** ***

1.ابو الحکم = حکیم

2.به = بهتر

3.قلق = اضطراب

4.کش = که او را

5.نور و قندیل و مشکات اشاره به مراتب عوالم نوری دارد.

No comments:

Post a Comment