Thursday, September 20, 2012

این داستان خیالی نیست! (عظمت مکتب درویشی و درویشان در نگاه یک آیت الله مجتهد)


آیت الله سیّد محمد حسین حسینی طهرانی در عین آنکه در سلک روحانیت بودند از مشایخ طریقت در طریقه شوشتریّه بودند.بسیار اهل دل و بسیار منصف بودند.بنده در بهار سال 1364 در مشهد و در منزلشان در یک دیدار نیمه خصوصی ایشان را ملاقات کرده ام.ایشان در یکی از کتاب هایشان داستانی را از برخوردشان با یک درویش صاحبدل نقل کرده اند و ضمن
آن به تایید مکتب درویشی پرداخته و طلاب و روحانیان را به خاطر اینکه رویه ای خلاف رویه درویشان دارند تخطئه می کنند.این داستان حاوی درس های بزرگی است و امیدوارم برای همگان مفید افتد.این داستان را به عنوان زنگ تفریح مباحث خود نقل می کنیم تا دوستان از سلسله مباحث خشک ما خسته نشوند :


«من در اینجا فقط یک برخورد خود را با کسى که در اثر خدمت (به)

مادر، به مقام عالى رسیده بود و کشف حجابهاى ملکوتى براى او شده

بود، براى شما بیان مى کنم.

یک روز در تهران، براى خرید کتاب، به کتابفروشى اسلامیّه که در

خیابان بوذرجمهرى بود رفتم، یکى از شرکاى این مؤسّسه، آقاى حاج

سیّد محمّد کتابچى است که در انبار شرکت، واقع در منتهى الیه خیابان پامنار، قرب خیابان بوذرجمهرى و کتابفروشى، مشغول کار و از میان برادران شریک، او مسؤول انبار و ارسال کتب به شهرستانها و یا احیانا فروش کتابهاى کلّى است. من براى دیدار ایشان که با سابقه ممتدّ دوستى و آشنایى، غالبا از ایشان دیدار مى نمودم به محلّ انبار رفته و کتابهاى لازم را خریدارى نمودم. صبحگاه، قریب چهار ساعت به ظهر مانده بود.مردى در آن انبار براى خرید کتاب آمده و کمربند چرمى خود را روى زمین پهن کرده بود و مقدارى از کتابهاى ابتیاعى خود را بر روى کمربند چیده بود. از قبیل قرآن و مفاتیح و کلیله و دمنه و بعضى از کتب قصص و رسائل عملیّه و مشغول بود تا بقیه کتابهاى لازم را جمع کند و بالاخره پس از اتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد،در میان کمربند بست و آماده براى خروج بود که ناگهان گفت: حبیبم، اللّه.طبیبم، اللّه. یارم، یارم. جونم، جونم.

چون نگاه به چهرهاش کردم، دیدم خیلى قرمز شده و قطراتى از عرق

بر پیشانى اش نشسته و چنان غرق در وَجد و سرور است که حدّ ندارد.

گفتم: "آقاجان! درویش جان! تنها تنها مخور، رسم ادب نیست!"

شروع کرد یک دور، دور خود چرخ زدن. آنگاه با صداى بلند و

سوزناک، این ابیات از باباطاهر عریان را بسیار شیوا و دلنشین خواند:


اگر دل، دلبره دلبر کدام است؟

وگر دلبر، دله دل را چه نام است؟

دل و دلبر به هم آمیخته وینُم

ندونُم دل که و دلبر کدام است؟


* * *

... در این حال، ساکت شد و گریه بسیارى کرد و سپس شاد و شاداب

شد و خندید.

گفتم: احسنت! آفرین! من حقیر فقیر، وامانده هستم. انتظار دعاى

شما را دارم! شروع کرد به خواندن این ابیات:


مو از قالُوا بَلى، تشویش دیرُم

گنه از برگ و بارون، بیش دیرُم

اگر "لا تَقْنَطُوا" دستم نگیره

مو از "یا وَیْلَتا"، اندیش دیرُم


* * *

... گفت: الحمدللّه راهت خوب است. سیّد! سر به سر ما مگذار! من

بیچاره وامانده ام. تو هم بارى روى کول ما مى گذارى؟! آنگاه گفت:

یک روز، من در همین انبار آمدم، کتاب بخرم. علاّمه دهخدا هم

آمده بود. قدرى با هم صحبت کردیم. من به او گفتم: انصافا شما زحمت کشیده اید! حقیقتا رنج برده اید، ولى تصوّر مکنید مطلب با اینها تمام مى شود. حیف، اگر عمر در راههاى دیگر صرف مى شد، چه بهره ها بود؟چه خبرها بود؟ اینک بیاور ببینم تا چه دارى؟! بیا تا ببینم در دستت چیست؟!


تَه که ناخوانده اى، علم سماوات

تَه که نابرده اى، ره در خرابات

تَه که سود و زیان خود ندونى

به یارون کى رسى،هیهات هیهات


علاّمه (دهخدا) تکانى خورد، آنگاه قدرى در فکر فرو رفت و

رنگش قدرى تغییر کرد و هیچ جوابى به من نداد.


... گفتم: عنایات از جانب خداوند است، ولى آیا به حسب ظاهر، براى

این عنایاتى که به شما شده است، سبب خاصّى را درنظر دارى؟!

گفت: بلى! من مادر پیرى داشتم، مریض و ناتوان و چندین سال

زمین گیر بود. خودم خدمتش را مى نمودم و حوایج او را برمى آوردم و غذا برایش مى پختم و آب وضو برایش حاضر مى کردم و خلاصه به هرگونه در تحمّل خواسته هاى او در حضورش بودم و او بسیار تند و بداخلاق بود.بعضا فحش مى داد و من تحمّل مى کردم و بر روى او تبسّم مى کردم و به همین جهت، عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من، چهل سال مى گذشت. زیرا نگهدارى عیال، با این خُلق مادر مقدور نبود و من مى دانستم اگر زوجه اى انتخاب کنم، یا زندگانى ما را به هم خواهد زد، یا من مجبور مى شدم، مادرم را ترک گویم و ترک مادر، در وجدانم و عاطفه ام قابل قبول نبود. فلهذا به نداشتن زوجه، تحمّل کرده و با آن، خود را ساخته و وفق داده بودم.

گهگاهى در اثر تحمّل ناگوارى هایى که از وى به من مى رسید، ناگهان

گویى برقى بر دلم مى زد، و جرقه اى روشن مى شد و حال خوش دست مى داد، ولى البتّه دوام نداشت و زودگذر بود.

تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود ــ و من رختخواب خود را

پهلوى او و در اتاق او مى گستردم، تا تنها نباشد و براى حوایج، نیاز به

صدازدن نداشته باشد ــ در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده ــ و همیشه در اتاق پهلوى خودم مى گذاردم که اگر آب بخواهد، فورا به او بدهم ــ او در میان شب تاریک، آب خواست.

فورا برخاستم و آب کوزه را در ظرفى ریخته و به او دادم و گفتم:

بگیر، مادرجان! او که خواب آلود بود و از فوریّت عمل من خبر نداشت،

چنین تصوّر کرد که من آب را دیر داده ام. فحش غریبى به من داد و کاسه آب را بر سرم زد. فورا کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادرجان،مرا ببخش، معذرت مى خواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟

اجمالاً آنکه به آرزوى خود رسیدم و آن برق ها و جرقه ها تبدیل به

یک عالمى نورانى همچون خورشید درخشان شد و حبیب من، یار من،

خداى من، طبیب من، با من سخن گفت و این حال، دیگر قطع نشد و چند سال است که ادامه دارد.

در این حال، گیوه خود را وَرکشید و کتابها را به دوش گرفت وخداحافظى کرد و گفت: انشاءاللّه پیش شما مى آیم و به سمت در انباربراى خروج رفت.در این حال، روى خود را به طرف ما کرده، و این غزل را با همان آهنگ خواند:


منم که گوشه میخانه، خانقاه من است

دعاى پیرمغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ وصبوح نیست،چه باک

نواى من به سحر، آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم به حمداللّه

گداى خاک در دوست، پادشاه من است

غرض زمسجد و میخانه ام،وصال شماست

جز این خیال ندارم، خدا گواه من است

از آن زمان که برین آستان، نهادم روى

فراز مسند خورشید، تکیه گاه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم، ورنه

رمیدن از در دولت ، نه رسم و راه من است

گناه اگرچه نبود اختیار ما، حافظ

تو در این ادب باش وگو گناه من است


... و من داستان او را براى بعض از دوستان که در نواحى دروازه
شمیران سکنا دارند، تعریف کردم، گفتند: ما او را مى شناسیم، و مادر او راکه چند سال (است که) فوت کرده است، نیز با همین اخلاق و کیفیّت مى شناختیم.
... بارى، منظور از این قضیّه، بیان نتایج معنوى خدمت به مادر است

که چون دلش گشوده شـود، در آسمان باز مى شود. دل مادر گنجینه مهرخدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است و اگر باز شود، درهاى آسمان باز مى شود. دیده شده است. چه بسیارى از افراد سالک راه خدا به تهجّد و قیام شب و صیام نهار و ریاضتهاى مشروع، مدّتها بسر برده اند، ولى چون رفتارشان با مادر و پدر، خوب نبـوده است، از زحمات خود طرفى نبسته و پس از سالیان متمادى، کشف بابى براى آنها نشده است ولى افرادى نظیر همین مرد مذکور که زیاد هم به ریاضات و مستحبّات و نوافل و ترک مکروهات، مشغول نبوده اند، امّا در اثر مراعات همین امورى که به نفوس مردم وابسته است، از قبیل نرنجانیدن زیردست و نرنجیدن از مردم و توقیر و تکریم در مقابل ذوى الحقوق، از بزرگان و اولیا و والدین، به مقامات عالیه و درجات سامیه نایل آمده اند.


بارى، از بحث در این آیه مبارکه و بیان این قضیه، معلوم شد: چطور

قرآن به سوى سبل سلام رهبرى مى کند؟ و بر مرد دستفروشِ تهىدست که گیوه خود را وَرمى کشد و سرمایه و بضاعت مزجاة خود را هر روز به دوش مى کشد، چنان یقین و بصیرتى مى دهد که عقلاى عالم از ادراک آن عاجز و او بر همه تعیّنات و امور اعتباریه، لبخند مى زند و با چشمى باز و ملکوتى در عالم گذر مى کند و بر مردم نابینا و کور از ادراک حقایق و معنویّات،ترحّم مى نماید و خود را صدرنشین عالم امکان و فرازمسند خورشید را تکیه گاه خود مى بیند.

در اینجا دیگر نباید تعجّب کنیم که چگونه قرآن، این افراد را صاحب

یقین و حقّ و مخالفانشان را کور تلقّى مى کند و آنان را اولوالالباب و

صاحبان خرد و فهم معرّفى مى نماید و بر مخالفانشان لعنت مى فرستد و عاقبت وخیمى را برایشان در انتظار است.»(1)


*******************************

1.آیت الله سیّد محمد حسین حسینی طهرانی/ نور ملکوت قرآن/ ج1/صص 141 ـ 147، باتلخیص.

No comments:

Post a Comment