Tuesday, April 10, 2012

کتاب : «تصوف و عرفان از دیدگاه علمای متاخر شیعه»(9) - علیرضا عرب

فصل هشتم

طریقه شوشتریّه









در این فصل به‏معرّفى طریقه‏اى مى‏پردازیم که اینک در دومین قرن
زایش و پیدایش خویش به‏سر مى‏برد. سخن پیرامون این طریقه بسیار
است که ما به‏شکلى کاملاً مختصر به‏معرّفى آن خواهیم پرداخت. "طریقه
شوشتریّه" طریقه‏اى است که در میان علماى حوزه‏هاى علمیّه زاده شده،
رشد یافته و هنوز به‏صورت پراکنده به حیات خویش ادامه مى‏دهد.

داستان زایش و پیدایش
سرحلقه این طریقه، مرحوم آیت‏اللّه‏ سیّدعلى شوشترى بوده است.
داستان ورود وى به طریقت تصوّف و عرفان این‏گونه نقل شده است:
مرحوم سیّد بعد از تحصیلات مراتب علم و تکمیل اجتهاد از علماى
نجف اشرف اجازه حاصل و به‏وطن باز آمد و به‏تدریس و قضا مشغـول
شد. در یکى از شب‏ها در حدود ساعت دو بامداد صداى در را شنیدند.
وقتى نام او را پرسیدند، گفت: نام من ملاّقلى جولاست و مى‏خواهم
به‏محضر آقا برسم. سیّدعلى فرمود: حالا دیر وقت است. اگر کارى هست
فردا به در مدرس بیایید. در این هنگام عیال سیّد گفت: شاید کارى مهم و
لازم داشته باشد که این وقت شب آمده. شایسته است رخصت دهید تا
به‏خدمت شما برسند. سیّدعلى فرمود: حالا که تو خود راضى به‏زحمت
هستى، پس ناچار باید از اتاق بیرون روى تا آن مرد وارد شود. وقتى
ملاّقلى وارد شد، در گوشه‏اى قرار گرفت و ساکت ماند. گفتند: حاجتت را
بگو. گفت: آمده‏ام عرض نمایم این راه که مى‏روى به جهنّم مى‏رسد. این را
گفت و رفت.
وقتى عیال سیّد آمد، پرسید چه کارى داشت؟ سیّد در جواب فرمود:
گویا جنون داشته است. بعد از هشت شب باز در همان‏وقت در منزل
سیّدعلى کوبیده شد. معلوم شد ملاّقلى است و مى‏خواهد خدمت آقا برسد.
سیّدعلى وقتى فهمید ملاّقلى است گفت: گویا هروقت جنونش گل مى‏کند،
نزد ما مى‏آید. بعد از ورود خطاب به سیّدعلى گفت: مگر نگفتم این راه که
مى‏روى به‏جهنّم مى‏رسد. حکم امروزت مبنى‏بر ملکیّت آن محل باطل
است و سند صحیح و معتبر به‏امضاى علما و معتبرین در وقف‏بودن آنجا
در فلان‏جا به این نشانى پنهان است. این را گفت و رفت. سیّد به فکر فرو
رفت که این مرد کیست و چه مى‏گوید؟
چون صبح شد به مدرس رفت و با بعضى از خواص به آن محل رفته و
آنجا را کندند، جعبه‏اى ظاهر شد. وقتى باز کردند، همان سندى که ملاّقلى
گفته بود یافتند. لذا سیّدعلى حکم دیروز خود را لغو کرده و حکم به
وقف‏بودن آنجا دادند. پس از هشت شب دیگر، نیمه‏شب در کوبیده شد،
باز هم ملاّقلى بود. سیّدعلى وقتى فهمید که ملاّقلى آمده، خود به‏دیدارش
شتافته و مقدمش را گرامى داشته و در صدر نشاند و گفت: حق با شما بود.
حال تکلیف چیست و چه باید کرد؟ ملاّقلى گفت: حال که معلوم شد جنون
ما  گل نمى‏کند، هر آنچه دارى بفروش و بعد از اداى دیون به‏نجف اشرف
برو و ضمن عمل به این دستورالعمل منتظر باش تا به تو برسم. سیّدعلى نیز
طبق دستور عمل کرده و به نجف اشرف رفت. روزى در وادى‏السّلام
ملاّقلى را دید که مشغول دعاست. بعد از فراغت از دعا به‏خدمتش رسید و
با هم به محلّ خلوتى رفتند. ملاّقلى گفت: فردا من در شوشتر فوت خواهم
کرد و دستورالعمل تو نیز این مى‏باشد و از آنجا با سیّدعلى وداع گفت.[65]

ملاّقلى جولا  کیست؟
پیرامون هویّت معنوى ملاّقلى و اینکه به کدامین طریقه یا سلسله از
سلاسل تصوّف و عرفان وابستگى و تعلّق داشته است، چیزى دردست
نیست. عدّه‏اى هم از این مسأله سوءاستفاده کرده و ناشران این مطلب
بى‏اساس شده‏اند که طریقه شوشتریّه، طریقه‏اى عرفانى است که هیچ
ارتباطى با پیشینه عرفانى امّت اسلامى که دراختیار اهل تصوّف و عرفان
است، نداشته است. اینان تخیّل خویش را به‏کار انداخته و داستان‏هاى
عجیب و غریبى به‏رشته تحریر درآورده‏اند. از جمله آنکه، ملاّقلى
فرستاده حضرت ولى‏عصر(عج) بوده است.[66] درحالى‏که این برخلاف
مسلّمات عقاید شیعه است. زیرا براساس عقاید شیعى، هرکس که در عصر
غیبت کبرا، ادّعاى ارتباط با حضرت را داشته باشد کذّاب است. تمامى این
داستان‏ها از آن جهت ساخته و پرداخته شده است که ارتباط ملاّقلى و
به‏تبع او طریقه شوشتریّه با پیشینه عرفانى امّت اسلام که دراختیار اهل
طریقت تصوّف و عرفان است، مورد انکار واقع شود. ما از دریچه
هویّت‏یابى براى ملاّقلى جولا وارد میدان بررسى ریشه و خاستگاه طریقه
شوشتریّه نمى‏شویم. زیرا آنچه در این زمینه گفته‏اند و نوشته‏اند، همه
برپایه ظنّ است، درحالى‏که: «وَ ما یَتَّبِعُ اَکْثَرُهُمْ اِلاّ ظَنّا اِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنى مِنَ الْحَقِّ
شَیْئا...»
[67] بلکه براى اوّلین‏بار و به‏شیوه حقّ، به گفتار و نوشتار مشایخ این
طریقه استناد خواهیم کرد، تا معلوم شود که اینان خود را اهل تصوّف و
عرفان دانسته و خویش را تافته‏اى جدابافته از پیشینه عرفانى امّت اسلام
نمى‏دانند. این موضوع اهمیّت چندانى ندارد که ملاّقلى وابسته به‏کدام
سلسله عرفانى از میان سلاسل تصوّف و عرفان بوده است و این طریقه از
دل کدامین سلسله زاده شده است. آنچه اهمیّت اساسى و حیاتى دارد، آن
است که مشایخ این طریقه، خود را هم‏رأى و هم‏مرام با بزرگان تصوّف و
عرفان دانسته و طریقت خود را طریقت تصوّف و عرفان مى‏دانند. البتّه
در رابطه با خاستگاه این طریقه، مى‏توان به‏صورت کلّى به‏نتیجه‏اى رسید
که در جاى خویش عنوان خواهد شد.

مشایخ این طریقه
مشهورترین مشایخ این طریقه عبارتند از: مرحومان سیّدعلى
شوشترى، ملاّ حسینقلى همدانى، سیّد احمد کربلایى طهرانى، شیخ محمّد
بهارى، میرزا جواد آقا ملکى تبریزى، سیّد محمّد سعید حبّوبى، سیّدعلى
آقاى قاضى، شیخ عبّاس قوچانى، سیّد هاشم حدّاد، علاّمه طباطبایى،
محمّدحسن الهى طباطبایى، سیّد عبدالکریم کشمیرى و علاّمه سیّد
محمّدحسین حسینى طهرانى، رضوان‏اللّه‏ تعالى علیهم اجمعین که همگى
به‏جز سیّدهاشم حدّاد، معمّم و از علماى معاصر حوزه‏هاى علمیه بوده‏اند.

نسبت این طریقه با طریقت تصوّف و عرفان
در این قسمت به بررسى نسبت میان طریقه شوشتریّه و طریقت
تصوّف و عرفان مى‏پردازیم. به‏بیان دیگر، به بررسى این مسأله
مى‏پردازیم که آیا مشایخ این طریقه، طریقت خود را همان طریقت
تصوّف و عرفان مى‏دانند، یا نه، طریقت خود را طریقه‏اى عرفانى ــ و نه
صوفیانه ــ و متمایز از طریقت تصوّف و عرفان تلقّى مى‏نمایند. به‏همین
منظور، به آنچه در این زمینه به‏صورت مکتوب از مشایخ این طریقه
برجاى مانده تمسّک خواهیم جست تا حقیقت امر هویدا گردد:

آیت‏اللّه‏ سیّدعلى آقاى قاضى
ایشان از مشایخ مطرح و بزرگ طریقه شوشتریّه هستند و شاگردان و
مریدان بزرگ و مشهورى مانند علاّمه طباطبایى و سیّد هاشم حدّاد
داشته‏اند. ایشان، طبق نقل آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى، خود را فقیهى صوفى و
به‏تبع طریقت خود را طریقت تصوّف و عرفان مى‏دانسته‏اند:
«روزى در مجلسى عظیم که بسیارى از مراجع و علماى فقه و حدیث،
از جمله مرحوم آیت‏اللّه‏ آقا سیّد ابوالحسن اصفهانى و آقا ضیاءالدّین
عراقى و غیرها بودند و کلام در میانشان ردّ و بدل بود، مرحوم قاضى با
صداى بلند به‏طورى که همه بشنوند فرمود: "نِعْمَ الرَّجُل اَنْ یَکُونَ فَقیها صوفیا".[68]
و این مانند ضرب‏المثل از کلمات مرحوم قاضى به‏جاى ماند. فقیه یعنى
عالم به‏شریعت و احکام و صوفى یعنى عالم به راه‏هاى نفس امّاره و طریق
جلوگیرى از دام‏هاى شیطان و مبارزه و مجاهده با مشتهیّات نفسانى براى
رضاى خاطر ربّ محمود و پروردگار ذوالطَّولِ وَالاِْحسانِ.»[69]
پس ایشان خود را صوفى مى‏دانسته‏اند. امّا آیا با همه صوفیّه موافق
بوده‏اند؟ جواب منفى است. ایشان هم‏چون دیگر صوفیّه حقّه، با جهله
اهل تصوّف مخالف بوده‏اند:
«و هم‏چنین با دراویش و متصوّفه‏اى که به‏ظاهر شرع اهمیّت
نمى‏دادند، سخت در معارضه و نبرد بود.»[70]
پس مرحوم قاضى نیز هم‏صدا با علماى بزرگ تاریخِ تشیّع که
آرایشان را در این کتاب به‏بررسى نشستیم، صوفیّه را به دو دسته تقسیم
مى‏کند: صوفیّه حقّه، که به طىّ طریقت براساس شریعت مى‏پردازند و
صوفیّه جهله که شریعت را ترک گفته‏اند. بالتّبع ایشان خود را داخل در
صوفیّه حقّه مى‏دانسته‏اند.
از مرحوم قاضى نامه‏اى برجاى مانده است که آن نیز دلالت بر
تصوّف مرحوم قاضى دارد. مرحوم قاضى در این نامه، طریقت را باطن
شریعت معرّفى مى‏نماید. علاوه‏بر اثبات تصوّف مرحوم قاضى، به‏استناد
این نامه، حداقل مى‏توان گفت طریقه شوشتریّه که ایشان از مشایخ آن
بوده است، زاده شده از دل سلاسل معروفیه است. زیرا در این نامه، مرحوم
قاضى خرقه خود را به معروف کرخى مى‏رساند. وى این نامه را به داماد
خویش؛ میرزا ابراهیم شریفى زابلى نوشته است:
«... و اگر در أرض اقدس قدرى ماندید، کما هو المظنون، البتّه متوقّع
است که به‏فیوض عظیمه برسید. تمام اهل طریقت یا اغلب آنها حسب
خود را به‏حضرت رضا ــ علیه و على آبائه و ابنائه الصلاة والسّلام والتحیّة
والثّناء ــ منتهى مى‏سازند و حرفشان بر این است که در دولت هاشمیّه که
تقیّه کم شد و اوّل تنفّس شیعه بود، آن بزرگوار، طریقت را که باطن
شریعت است راهنما شد و علنا به مسلمین رسانید که راه همین است و
ظاهر (کذا). ظاهر آن است و آن مخصوص وجود امیرالمؤمنین و اولاد
کرام او بود ــ صلوات‏اللّه‏ علیهم ــ و فلان و فلان خبر نداشتند. نامحرم
بودند... و گویند که حضرت رضا(ع) خرقه را به معروف کرخى داد...
مقصود آنکه غافل مباش!»[71]
نکته قابل اعتناى دیگرى که در این نامه موجود و حایز اهمیّت
فراوان است، آن است که مرحوم قاضى، على(ع) و فرزندان وى ــ
صلوات‏اللّه‏ علیهم اجمعین ــ را بنیان‏گذار و منشأ تصوّف و عرفان در امّت
اسلام مى‏شناساند.
مرحوم قاضى، علاوه‏بر اینکه خود اذعان داشته که صوفى است،
شهرت صوفى نیز داشته است:

«در مدرسه جدّ ما،[72] یک نفر از اهل دانش به‏نام... با صداى بلند گفت:
بعضى‏ها پیش صوفى (یعنى آقاى قاضى) مى‏روند. منظورش من بودم.
(گفت) شکم قاضى را مى‏درم!»[73]
«فرمودند:3 به پدر آیت‏اللّه‏ بهجت گفتند: پسرت نزد عالم صوفى
مى‏رود. پدرشان نامه‏اى براى ایشان مى‏نویسد و مى‏گوید: من راضى نیستم
به‏نزد آن شخص (یعنى آقاى قاضى) بروى.»4
«مى‏فرمودند:5 رسم چنین بود که هرگاه اهل علمى وفات مى‏یافت،
بازار سرِ راهِ تشییع‏کنندگان را مى‏بستند. از آنجایى که اکثر نجف به‏خاطر
اجدادم مرا مى‏شناختند، گفتم دکّان‏ها را ببندید. بعد عدّه‏اى از اهل دانش به
من گفتند: براى صوفى دستور تعطیل بازار را مى‏دهى؟!»[74]
روش مرحوم قاضى، روش بزرگان طریقت تصوّف و عرفان بوده و
ایشان خواندن کتاب‏هاى بزرگان طریقت تصوّف و عرفان را به‏شاگردان و
مریدان خود توصیّه مى‏کرده است:
«ایشان ــ قدّس سرّه ــ به‏روش بزرگان طریقت، مطالب را در مجالس
خود مطرح مى‏نمودند و کتاب‏هاى ایشان را نام مى‏بردند. کتاب‏هایى که
احیانا مطالبى در آنها به‏طور مشروح بیان شده باشد و خواندن آنها را
به‏شاگردان توصیّه مى‏نمودند.»[75]
مرحوم قاضى آثار بزرگان طریقت تصوّف و عرفان را با علاقه
زیادى مطالعه مى‏کرده و به‏تفکّر در آنها مى‏پرداخته و نیز مطالعه آنها را
به‏سالکان مبتدى توصیّه مى‏کرده است:
«ایشان آثار بزرگان مشایخ (صوفیّه) را با علاقه فوق‏العاده و میل
سیرنشدنى مطالعه مى‏نمودند و درباره مطالب آنها بسیار تأمّل و تفکّر
مى‏نمودند و از نظر ایشان کتاب‏هاى حارث محاسبى[76] و شیخ ابوطالب
محمّد بن على اکملّى2 بهترین این کتب بود و مفیدترین براى سالکان
مبتدى تا در طىّ مراحل نخستین معرفت و حصول یقین و رسیدن
به‏مراتب کمال نفسانى و عروج به‏منازل شایسته آنها، به آنها کمک
کنند.»[77]
شیخ عبدالصّمد همدانى، از مشایخ طریقت در سلسله نعمت‏اللّهى
بوده و صاحب کتاب بحرالمعارف است. مرحوم قاضى به‏نحوى با این
کتاب مأنوس و محشور بوده که از وقتى آن کتاب شریف به‏دستش
مى‏رسد، هرگز آن را بر زمین نمى‏گذارد:
«بنابراین چنین نتیجه‏گیرى مى‏شود که خواندن کتب بزرگان
طریقت، مانند حضور در محضر عالم واجدالشرایط ضرورى و لازم است.
اضافه مى‏نماید باوجودى که کتاب شیخ عبدالصّمد همدانى در سطح بالایى
از نظر دقّت و توانایى جهت روشن‏کردن نیّات پنهانى سالک و راهنمایى
آنها نبود، مع‏الوصف، ایشان ــ قدّس سرّه ــ بعد از به‏دست آوردن آن،
هرگز آن را کنار نگذاشتند. همواره به‏دقّت و تعمّق در مطالب آن
مى‏پرداختند که نشانه آن بـود که پیش از آن از وجود آن بى‏اطّلاع
بوده‏اند، یا به هر ترتیب آن را دراختیار نداشتند، رَبَّنا تَوَکَّلْنا وَ اِلَیکَ أَنَبْنا[78]
باتوجّه به آنکه مرحوم علاّمه طباطبایى نیز کتاب بحرالمعارف را از
عزیزترین و عمیق‏ترین کتاب‏هاى عرفانى مى‏دانسته‏اند، قضاوت مرحوم
سیّد محمّدحسن قاضى فرزند مرحوم قاضى و نویسنده کتاب آیت‏الحقّ،
در زمینه کتاب شریف بحرالمعارف صحیح به‏نظر نمى‏رسد.
مرحوم قاضى علاوه‏بر آنکه خود را صوفى و بالتّبع طریقت خود را
طریقت تصوّف و عرفان مى‏دانسته‏اند، با دیگر سالکان طریقت تصوّف و
عرفان از سلاسل مختلف، رابطه و حشر و نشر داشته‏اند:
«آرى ایشان ــ قدّس سرّه ــ در این مکان (مکانى زیارتى به‏نام صفا
صفّه) حاضر مى‏شدند، امّا نه در شب جمعه که ازدحام بود و به‏دلیل اینکه
شب‏هاى جمعه به‏دور مسجد کوفه و سهله مى‏رفتند، بلکه در میانه‏روز و در
مناسبت‏هاى گوناگون و از مسایلى که به‏یادم مانده است، ایشان با افرادى با
لباس‏هاى غیرمعمول مشغول صحبت مى‏شدند که این افراد ساکن اطراف
این محلّ بودند و گویا از گروه دراویش بودند. شاید هم داراى صومعه‏اى
(خانقاه) بودند در بیرون دیوار بزرگ شهر نجف. آرى گروهى از آنان
نزد ایشان آمده و از مزاحمت‏هاى حکومت شکایت مى‏کردند و ایشان
مدّت زیادى با آنان به‏صحبت پرداخت و.... آرى، به یاد توصیّه ایشان
مى‏افتادم و اینکه چگونه مسؤولان وقت (کشور عراق) شروع به‏ایجاد
مزاحمت شدید کردند و این بیچارگان را از جا و مکان خویش به‏اجبار
بیرون راندند. افرادى از آنان را به سیاه‏چال‏هاى زندان و تبعیدگاه‏ها
انداختند. سپس آنها را تبعید کرده و یا آواره کردند و چه‏بسا عدّه‏اى از آنها
را به‏قتل رساندند... باز هم یادآور مى‏شوم معلوم نیست چه بلاها و
شکنجه‏هایى بر سر این دراویش مجاور آن بقعه آورده‏اند. کشتن، دو
شقّه‏کردن و آواره‏کردن که از همان روزهاى نخستین که به آنان حمله‏ور
شدند، من عمق بلا و فجایعى که حکومت ظالم بر سر آنها وارد خواهد
کرد، احساس کردم.»[79]
مرحوم قاضى على‏رغم اعتراض‏هایى که به ایشان در زمینه
دیدارهایش با دراویش سلاسل دیگر مى‏شده، به این دیدارها تداوم
مى‏بخشیده‏اند:
«در یکى از این کتابچه‏هاى نخبگان چنین خواندم که یکى از
ثروتمندان نجف، دیدار ایشان (مرحوم قاضى قدّس سرّه) را با این
دراویش تقبیح مى‏کرد و این مخالفت را آشکارا در همه‏جا مطرح مى‏نمود
و از هرگونه تهمت و افترا نسبت به ایشان خوددارى نمى‏کرد، بدون آنکه
اصول نزاکت را رعایت نماید. هم‏چنین محکوم‏کردن دیدار وى با گروه
دیگرى با سرپرستى شخصى به‏نام "بهاءعلیشاه" که محلّ تجمّع آنها
نزدیک مسجد کوفه بود.»[80]
مرحوم سیّد محمّدحسن قاضى، فرزند و تربیت‏شده مکتب تربیتى
مرحوم قاضى در زمینه مقام شامخ اقطاب و مشایخ طریقت تصوّف و
عرفان چنین نگاشته‏اند:
«با این سخنان مى‏خواهم آشکارا بگویم و هرگونه شائبه را برطرف
نمایم که من با تمام وجود به مقام شامخ بزرگان اهل معرفت، آرى همه
بزرگان اهل طریقت و روش آنها و تعلیمات و ارشادات آنها و
راهنمایى‏هاى درست ایشان در مسایل اخلاقى و سلوک، ایمان و اعتقاد
کامل دارم.»[81]
مرحوم قاضى منزل شخصى خود را مجلس عرفانى و به اصطلاح
خانقاه اهل دل و اهل طریق و مریدان خویش کرده بوده است. شاید بعضى
بر این اعتقاد بنده خرده بگیرند، امّا عین حقیقت است. مگر چه اعمالى در
این مجالس انجام مى‏شود؟ از طالبان سلوک الى‏اللّه‏ دستگیرى مى‏شود.
نماز جماعت برپا مى‏شود. کتاب‏هاى سلوکى و عرفانى و نیایش عرفانى
خوانده مى‏شود. گاهى بزرگِ حاضر در مجلس سخنانى ایراد مى‏فرمایند و
درخلال مجلس، سالکان و اهل طریقت به توجّه به فکر و ذکر خویش
مى‏پردازند و مشکلات سلوکى اهل طریق حل مى‏شود. در بررسى زندگى
چند تن از مشایخ طریقه شوشتریّه که در این فصل انجام مى‏شود، این
حقیقت معلوم مى‏گردد که همه این موارد بالا در منازل مشایخ این طریقه
انجام مى‏شده است. یعنى درواقع مشایخ این طریقه، منازل شخصى خود را
هم‏چون خانقاه و خانگاه دلسوختگان طریقت سلوک الى‏اللّه‏ کرده بوده‏اند.
از جمله درباره مرحوم قاضى چنین نوشته‏اند:
«استاد[82] مى‏فرمودند: آقاى قاضى امامت جماعت نداشتند و در خانه
یا جاى دیگر تنها نماز مى‏خواندند و من در نماز به ایشان اقتدا مى‏کردم و
شاگردانش هم در منزل با او به‏جماعت مى‏خواندند.»[83]
«آرى یکى ماجراى کارهایى است که سیّدمحمّدرضا خراسانى در
محضر ایشان ــ قدّس سرّه ــ انجام مى‏داده است. بدین‏ترتیب که گفته‏اند:
در جلسات ایشان ــ قدّس سرّه ــ حضور پیدا مى‏کرده است، امّا به‏طور
انفرادى پیش از غروب آفتاب، شروع مى‏کرده به انجام مقدّمات نماز و
هنگامى‏که ما شروع مى‏کردیم به اقامه نماز جماعت، ایشان از همراهى با
جمع خوددارى مى‏نموده و شروع مى‏کرده است به خم‏کردن انگشتان
خود و به‏صدا درآوردن آنها و زمانى که نماز نخستین ما به‏پایان مى‏رسید
شروع مى‏کردند به خواندن نماز و لذا آخرین نوافل او همزمان مى‏شد با
آغاز صحبت‏هاى ایشان ــ قدّس سرّه ــ و این درحالى بود که در محضر
"آغا" بزرگانى هم حضور داشتند، ولى کسى جرأت نُطُق نداشت. آرى
همه ما از دست ایشان دندان بر دندان مى‏ساییدیم و از او و رفتارش خود را
دور مى‏کردیم و چه‏بسا آرزو مى‏نمودیم که کسى به این آقاى محترم
بفهماند که بعد از نماز واجب، او هم به جمع ما بپیوندد و ما را از این
لحظات گرانبهاى صحبت‏هاى ایشان ــ قدّس سرّه ــ محروم نکند و نسبت
به مجلس و حضّار اسائه ادب ننماید.»[84]
در پایان شایسته است که نظر امام خمینى را درباره مرحوم قاضى نقل
کنیم:

«و ایضا شنیدم[85]  که مى‏فرمود: "قاضى، کوهى بود از عظمت و مقام
توحید".»[86]

علاّمه طباطبایى
علاّمه طباطبایى بیشتر به‏عنوان یک فیلسوف و مفسّر قرآن شناخته
شده و جنبه طریقتى ایشان تقریبا مغفول مانده است. باتوجّه به مجموع
آثار ایشان، هیچ شکّى در اهل طریق‏بودن ایشان باقى نمى‏ماند. امّا باتوجّه
به آنچه دو تن از شاگردان و مریدان مبرّز ایشان نقل کرده‏اند، ایشان در
سیماى یک شیخ طریقتى جلوه مى‏کند. مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى در
این زمینه نوشته‏اند:
«اوقاتى که حقیر در حوزه طیّبه قم به‏تحصیل مشغول بودم، استاد
سلوکى[87] ما فقط حضرت آیت‏اللّه‏ علاّمه بودند که دستورات خاصّى را
مى‏دادند و جلسات چند نفرى مقرّر مى‏فرمودند.»[88]
استاد حسن‏زاده آملى نیز از مرحوم علاّمه طباطبایى سیماى یک
شیخ طریقت را ترسیم مى‏نماید که دستورات سلوکى و طریقتى مى‏دهد[89] و
بسان مشایخ طریقت تصوّف و عرفان، دستور چلّه‏نشینى و گرفتن اربعین
کلیمى صادر مى‏کند[90] و سالک را به‏چگونگى خروج از حال قبض
راهنمایى مى‏نماید.[91] مرحوم علاّمه طباطبایى از مریدان مرحوم قاضى

بوده و در مکتب تربیتى وى به‏طىّ طریقت و سلوک الى‏اللّه‏ پرداخته بود.
پرواضح است وقتى که شیخ یک سالک و مراد یک مرید، خود را صوفى
و طریقت خود را تصوّف و عرفان مى‏داند، لاجرم مرید او نیز چنین رأى و
نظرى خواهد داشت. حال که ثابت شد مرحوم علاّمه طباطبایى از مشایخ
طریقت در طریقه شوشتریّه بوده‏اند، باید ببینیم نظر ایشان درباره طریقه
معنوى اسلام چیست؟ ایشان در تعریف تصوّف گفته‏اند:
«هر طایفه که از یک راهى، زمام هستى اجزاى این جهان پهناور را
به‏دست عالمى مافوق طبیعت سپرده و براى مقام آفریدگار جهان، کرنش
مى‏نمایند، عدّه‏اى از آنها به امید پى‏بردن به اسرار پس پرده غیب،
به‏مجاهدات و ریاضات پرداخته و از لذایذ مادّى و شهوات نفسانى چشم
پوشیده و به تخلیه و تجرید نفس پرداخته‏اند و این همان تصوّف است.»[92]
بدین‏گونه تصوّف را راه تجرید نفس و چشم‏پوشى از دنیا و شهوات
نفسانى و نیز راه پرداختن به‏مجاهدات دینى و ورود به پس‏پرده غیب
معرّفى مى‏نماید. ایشان در جاى دیگرى انواع راه‏هاى نیل به حقایق هستى
را مطرح مى‏کنند و از جمله راه تصفیه نفس و مجاهدات دینى را راه عرفان
و تصوّف مى‏نامند و به‏صراحت عرفان را مترادف با تصوّف به‏کار
مى‏برند:
«تقسیم حقیقى، چنان‏که سابقا اشاره کردیم این است که براى
نایل‏شدن به واقعیّات و حقایق هستى که ادیان و مذاهب به‏سوى آنها
دعوت مى‏کنند، سه راه تصوّر شده است: راه ظواهر بیانات دینى ــ که
حقایق را در لفّافه دعوت ساده حفظ کرده است ــ و راه استدلال عقلى با
منطق فطرى که راه تفکّر فلسفى است، و راه تصفیه نفس و مجاهدات
دینى که راه عرفان و تصوّف است.»[93]
وقتى ایشان چنین باصراحت، طریقه معنوى اسلام و راه ورود به عالم
معنا را تصوّف مى‏نامد و خود عمرى در این راه گام زده است، آیا نام خود
را به‏عنوان سالک طریقت تصوّف و عرفان چه مى‏نهاده است؟ آیا با مراد
و شیخ طریقتى خود یعنى مرحوم قاضى هم‏رأى و هم‏عقیده نبوده است؟
ایشان در نامه‏اى که به مرحوم علاّمه طهرانى نوشته است، نامه را
به‏جاى بسم اللّه‏ الرّحمن الرّحیم که شیوه علما و فقهاست، به‏شیوه سالکان
طریقت تصوّف و عرفان با ضمیر غایب و شریف "هو" شروع مى‏کند و در
متن نامه، مرید و شاگرد خود را که از قم به نجف اشرف جهت ادامه
تحصیل مهاجرت کرده است به‏معاشرت با مردان خدا و اهل طریق تشویق
و امر مى‏نماید که مى‏تواند راه‏گشاى طلاّب علوم دینى باشد که شریعت را با
طریقت و درس و تحصیل را با خدا جمع نمایند:
«با بعضى از اشخاص مهذّب و مردان خدا نیز رابطه داشته باشید.
درس و تحصیل بى‏خدا، مثل راهى است که از جادّه پرت بیفتد. لا یَزیدُ السَّیْرُ
فیهِ اِلاّ بُعْدا
. [حرکت در آن، جز دورى چیزى نمى‏افزاید.] و در این‏باب،
خوب است از آقایان عظام با آقاى گلپایگانى، و از باقى‏ماندگان مرحوم
حاج میرزا على آقا قاضى (رحمت‏اللّه‏ علیه) با آقاى آقا شیخ عبّاس
قوچانى رابطه داشته باشید.»[94]

مبحث وحدت وجود یکى از مباحث توحیدى اهل طریقت تصوّف
و عرفان است که ایشان و در رأس ایشان، محى‏الدّین بن عربى مطرح
کرده‏اند و بدین‏خاطر همواره آماج حملات و تهمت‏هاى مخالفان و بعضى
از علما قرار گرفته‏اند. امّا علاّمه طباطبایى با نقل یکى از مکاشفات
خویش، وحدت وجود یا به‏عبارتى دیگر توحید در وجود را از اصول
مسلّمه اهل بیت(ع) معرّفى مى‏کند:
«در نجف اشرف بودم، بعد از نماز صبح که نشسته بودم، در حال
توجّه و خلسه، حضرت علىّ بن جعفر سلام‏اللّه‏ علیهما به من نزدیک شد،
به‏اندازه‏اى که نَفَس آن حضرت گویا به‏صورت من مى‏خورد و فرمود:
"قضیّه توحید در وجود، از اصول مسلّمه ما اهل بیت است".»[95]
ایشان در جاى دیگرى مخالفان مبحث وحدت وجود را عوام‏النّاس
مى‏نامد. مرحوم علاّمه طهرانى نوشته‏اند:
«حضرت استادنا الاکرم آیت‏اللّه‏ المعظّم، علاّمه طباطبایى ــ قَدَّسَ اللّه‏ُ
سِرَّهُ ــ مى‏فرمود: در اذهان عوام از مردم، وحدت وجودى از کافر بدتر
است. یهودى باش، مسیحى باش، امّا وحدت وجودى نباش!»[96]
ایشان بنا به‏نقل مرحومان علاّمه شعرانى،[97] و علاّمه طهرانى،[98]
درویشـان را سالکان راه خدا و صاحبان گفتار عرفانى و توحیدى
مى‏دانسته و خدا را شاکر بوده است که دیگر درویش‏کشى منسوخ شده
است.

سیّد هاشم حّداد
سیّد هاشم حدّاد، مرید و تربیت‏شده مرحوم سیّدعلى آقاى قاضى و از
مشایخ طریقه شوشتریّه بوده است. وى مراد و تربیت‏کننده تعدادى از
سالکان طریقت از جمله مرحومان علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى
طهرانى و استاد مرتضى مطهّرى بوده است. ما اصلاً در پى ارایه شرح‏حال
مشایخ طریقه شوشتریّه نیستیم، بلکه مى‏خواهیم با استناد به کلام آنها،
نسبت آنها را با طریقت تصوّف و عرفان نشان دهیم.
شیخ معروف کرخى و سرىّ سقطى و جنید بغدادى از اعاظم مشایخ
طریقت تصوّف و عرفان و از اوّلین مشایخ سلاسل معروفیه‏انـد، که
به‏شدّت مورد بى‏مهرى برخى از علماى ظاهر و مخالفان طریقت قرار
گرفته‏اند. امّا مرحوم حدّاد هر سه را شیعه دانسته و به‏شدّت از آنها دفاع
مى‏نماید که حاکى از شدّت علاقه باطنى وى به ایشان است. مرحوم علاّمه
طهرانى از قول مرحوم حدّاد ــ که پاسخ منتقدانش را داده است ــ چنین
نقل مى‏کند:
«من یک روز با رفقاى کاظمین، بعد از زیارت نوّاب اربعه در بغداد،
براى زیارت قبر معروف کرخى با آنها رفتم و سر قبر جُنید هم نرفتم، با
آنکه جُنید از اعاظم "این طایفه" است. وى مى‏گوید: "شیخ ما در اصول و
فروع و در بلاکشیدن، علىّ مرتضى است." او خواهرزاده سرىّ‏سقطى بوده
و وى تحقیقا شیعه بوده است و از اعاظم اهل تشیّع و ولایت و از مشایخ
"این طریق" است. امّا معروف کرخى، بدون هیچ تردید و شکّى از اعاظم
شیعه و داراى ولایت عالیه بوده است. کیست که در معروف کرخى شکّ
کند؟ همه علما او را به‏عظمت و جلالت یاد کرده‏اند و او را از شیعیان خُلَّص
و از تربیت‏شدگان به‏دست حضرت امام علىّ بن موسى‏الرّضا علیه‏السَّلام
شمرده‏اند.»[99]
وقتى مرحوم حدّاد، از سالکان طریقت تصوّف و عرفان با عنوان
"این طایفه" و از طریقت تصوّف و عرفان با عنوان "این طریق" یاد مى‏کند،
به‏معناى آن است که خود را جزیى از "این طایفه" و طریقت خود را "این
طریق" یعنى طریقت تصوّف و عرفان مى‏داند. ایشان در جاى دیگرى
درباره جُنید نهاوندى بغدادى که اوّلین قطب سلاسل معروفیه است، چنین
سخن گفته است:
«مى‏فرمودند: "جُنید از استادان عرفان است و وقتى حسین را تخطئه
کرده است، معلوم مى‏شود در کار حسین منصور حلاّج خللى بوده است."»[100]
ایشان جُنید را که از اعاظم و مشایخ طریقت تصوّف است، استاد
عرفان مى‏نامد و این مى‏تواند براى کسانى که آگاهانه یا ناآگاهانه سعى
مى‏کنند میان تصوّف و عرفان دیوار بکشند و اوّلى را بد و دیگرى را
خوب جلوه دهند، راه‏گشا و قابل توجّه باشد. ایشان کلامى طولانى دارد در
بیان اینکه چرا هر انسانى براى تکامل و رسیدن به مقام توحید، نیازمند
مشایخ طریقت تصوّف و عرفان است که ما گوشه‏اى از آن را به‏نقل
مرحوم علاّمه طهرانى مى‏آوریم:

«بارى، اراضى اطراف زینبیّه در آن وقت، همه بایر و یا سبزى‏کارى
بود. روزى در خدمت ایشان پس از زیارت اهل قبور که قریب صحن
مطهّر است، چون مى‏بایستى به‏شام برویم و در راه قدرى پیاده مى‏رفتیم،
به‏انتظار وصول ماشین، دیدیم جماعتى از خشت‏زن‏ها مشغول خشت‏زدن
مى‏باشند. ایشان فرمودند: "مطلبى تازه برایم منکشف گردیده است و
آن‏چنان است که تربیت انسان عینا به‏مثابه این خشت‏هاست که این
عمله‏جات بدان اشتغال دارند. این خاک‏ها گرچه هرچه بیشتر قابل باشند و
چسبنده باشند، خودبه‏خود خشت نمى‏گردند. احتیاج به خَلط و مَزج با آب
را به‏قدر معیّن دارند و سپس ورزیدن آنها را تا ذرّاتشان به هم التیام پیدا
نماید و پس از آن در قالب ریختن و بدین اشکال مکعّب که مى‏نگرید
درآوردن. نفوس بشر هم در تکامل خود نیاز به‏تربیت استاد[101] دارد که باید
آنها را از حالت استعداد محض به‏فعلیّت برساند. خوف و سرور، قبض و
بسط، وعده و وعید و اشتغال به اعمالى که موجب رفع حجاب‏هاست، حتما
براى آنها باید تحقّق پیدا کند تا به‏مرحله توحید کامل برسند و این فقط با
تدبیر و تصرّف و تعلیم و تربیت استاد کامل در مدّت دراز امکان‏پذیر
است وگرنه آن نفوس، همین‏طور به‏حالت اوّلیه خود و یا به‏تبدّلات و
تغیّرات بى‏رویّه و اصول، باقى مى‏مانند تا مرگ، آنها را دریابد. تربیت در
تحت‏نظر و ولایت استاد، حکم همین ورزش‏کارى‏هاى عدیده (بر) روى
گِل‏هاست و پس از آن به‏قالب درآوردن مى‏باشد تا داراى قیمت گردد و
بتوان از آن بهره گرفت".»[102]

و در ادامه ضمن برشمردن ویژگى‏هاى مشایخ طریقت تصوّف و
عرفان، به‏تشریح دیدگاه اهل طریقت نسبت به‏مفاهیمِ مسلمان و شیعه و
ارایه تعریفى نو از این دو مفهوم که دیدگاه و تعریف مشترک همه مشایخ
صوفیّه حقّه است و مى‏تواند بابى نو در مباحث کلامى شیعه باز کند
مى‏پردازد:
«از اینجاست که حتما استاد باید مسلمان شیعه به توحید رسیده و
استاد در فنّ تربیت شاگرد[103] باشد وگرنه محال است بتواند شاگرد را
به‏صورت کمال خود درآورد. مسلمان یعنى تابع شریعت و منهاج و روش
خاتم‏المرسلین. شیعه، یعنى تابع و پیرو ولایت.»[104]
و علاّمه طهرانى در تشریح بیانات شیخ طریقتى خود مى‏نویسند:
«هریک از استادان و مربّیانى که به‏مقام توحید محض و فناى خالص
محمّدى نرسیده باشند، روى این بیان، حقّ دستگیرى از سالک و
(اِعمال)[105] ولایت بر وى را ندارند.»[106]
طبـق این تعاریفى که از دو مفهـوم مسلمان و شیعه ارایه شد،
کسانى‏که در مرحله پاى‏بندى به‏شریعت متوقّف مانده‏اند و هنوز گام در
طریقت ننهاده‏اند، مسلمان محسوب مى‏شوند و مسلمانانى این‏چنین،
گرچه ظاهرا محبّ و دوستدار اهل بیت(ع) باشند و به فقه جعفرى هم
عمل نمایند، امّا درحقیقت شیعه محسوب نمى‏شوند تا آن‏گاه که ولایت از
طریق تربیت معنوى در دل آنها جاى گیرد و بزرگان عرفان ــ که فانیان در
ذات الهى هستند ــ به‏مصداق کریمه: «اللّه‏ُ وَلِىُّ الَّذینَ امَنوا یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ
اِلَى النُّورِ...»
[107] او را از قید حجاب‏هاى ظلمانى رهانیده و به عالم نور که عالم
شهود وجه کریم‏اللّه‏ است، وارد نمایند که «اللّه‏ُ نُورُ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ...»[108]
متأسّفانه توحیدى که از دیرباز در علم کلام مسلمانان مطرح بوده
است، درنهایت منجربه توحیـد عددى مى‏شود که عین شرک است. امّا
اهل طریقت، همواره از توحید شهودى که منجربه شهود صمدیّت
خداى‏تعالى در عالم مى‏شود دفاع کرده‏اند و مى‏کنند. توحید صمدى، شهود
توحید در آیینه تمام ذرّات و اجزاى عالم هستى است و با توحیدى که خدا
را به‏عدد درآورده و خدا را یکى مى‏داند، نه دو تا، تفاوت بنیادین دارد.
مرحوم حدّاد معتقد بوده است که هیچ‏یک از معارف الهى بدون شهود
توحید صمدى، قابل ادراک نیست. مرحوم علاّمه طهرانى نوشته است:
«ایشان در این سفر مى‏فرمودند: "غالب مسایل معارف الهى، بلکه
همه آن مسایل، بدون ادراک توحید شهودى قابل ادراک نیست. مسأله
جبر و تفویض و امر بین‏الأمرین، مسأله طینت و خلقت، مسأله سعادت و
شقاوت، مسأله قضا و قدر، مسأله لوح و قلم و عرش و کرسى، مسأله ازل و
ابد و سرمد، مسأله ربط حادث به قدیم، مسأله دعا و اجابت آن و امثال
ذلک از مسایل کثیره‏اى که در این‏باب ذکر مى‏شود، همه و همه با توحید
حضرت حقّ، جلّ و علا، حل شده است و بدون آن لاینحل است."»[109]
سپس علاّمه طهرانى در شرح بیانات شیخ طریقتى خود؛ مرحوم
حدّاد و با نقل مناجات‏هایى از ائمّه اطهار(ع) از جمله فقراتى از صحیفه
سجّادیه، توحید موردنظر و درخواست اهل بیت(ع) را توحید شهودى و
صمدى معرّفى مى‏کند، نه توحید عددى:
«این تقاضا عین تمنّاى توحید است. یعنى خداوندا چشم مرا به‏لقایت
بگشا تا من تو را بنگرم و خودم را و خودیّتم را نبینم و شهودا و وجدانا
ادراک کنم که عزّت، انحصار به تو دارد و عزّت و ذلّت من از ناحیه تو
است، نه از ناحیه من.»[110]
«واضح است تا وقتى که شهود عینى توحید براى انسان حاصل نشود،
این درخواست‏ها از لقلقه لسان تجاوز نمى‏کند و این حالات حقیقتا در
انسان متمکّن نمى‏گردد. امّا به‏واسطه انکشاف توحید أفعالى و أسمایى این
معانى پدیدار مى‏آید. بنابراین، درخواست و طلب این معانى، درخواست
و طلب توحید است.»[111]
مرحوم حدّاد هم، هم‏چون مشایخ سلف خویش، از جمله شیخ
طریقتى خود، مرحوم قاضى، مجالس عرفانى و توحیدى برپا مى‏کرده
است. مجالسى که اغلب در منزل خویش برپا مى‏کرده و در آن به‏اقامه نماز

جماعت، خواندن اشعار عرفانى، قرائت کتاب‏هاى بزرگان صوفیّه و...
مى‏پرداخته است. درواقع، مرحوم حدّاد نیز هم‏چون مشایخ سلف خود،
منزل خویش را به‏مثابه خانقاه اهل دل قرار داده بوده است. مرحوم علاّمه
طهرانى، چنین نقل کرده‏اند:
«در این مجالس و محافل، به غیر از ذکر خدا و مطالب توحیدى
چیزى نبود و به‏طور کلّى در تمام مجالس حضرت ایشان، سخنى از دنیا و
اوضاع و کسب و کار نبود. آنچه بود، توحید بود و بس.»[112]
«موقع ظهر، نماز را بجاى مى‏آوردند و در تمام اوقات، ایشان امام
بودند به‏استثناى بعضى اوقاتى که شخص غریبى احیانا در مجلس بود که در
این‏صورت به بنده مى‏فرمودند تا امامت نمایم.»[113]
«اوّل اذان صبح، در منزل اذان داده مى‏شد و ایشان از بام به‏زیر
مى‏آمدند و نماز را به‏جماعت ایشان بجاى مى‏آوردیم و در نمازهاى
مغرب، سوره‏هاى کوچک و در عشاء و صبح، سوره‏هاى بزرگ‏تر را
قرائت مى‏نمودند.»[114]
«بارى در این سفر، کیفیّت قرائت قرآن و نمازهاى تهجّد و بیدارى
شب‏ها و سایر امور حضرت آقا، از زیارت‏ها به‏مثابه سفرهاى قبل بود.
مگر اینکه در این سفر، تائیّه ابن‏فارض را بیشتر مى‏خواندند و براى رفقا
برخى از ابیاتش را تفسیر مى‏کردند و ایضا از دیوان مغربى، نه همه
اشعارش، بلکه بعضى از آنها برایشان بسیار جالب بود و مکرّرا آنها را با
حال سوز و نشاط و عشق و وَجد مى‏خواندند و گویا با احوال خود تطبیق
مى‏کردند.»[115]

آیت‏اللّه‏ سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى
مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى، مرید و جانشین مرحوم سیّد هاشم
حدّاد و از مشایخ طریقه شوشتریّه بوده است. مرحوم حدّاد با این وصیّت
معنوى، ایشان را جانشین خویش ساخته است:
«بسم‏اللّه‏ الرّحمن الرّحیم
هُوَ الْحَىُّ الَّذى لا یَموتُ
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ و صَلَّى اللّه‏ُ على محمّدٍ و الِهِ الطّاهِرینَ.
امّا بعد، حقیر، سیّدهاشم حدّاد، وصى و جانشین قرار دادم از طرف
خودم، چه در حال حیات و چه در حال ممات، در امور شریعت و در امر
طریقت و تربیت افراد براى وصول به حقّ، آقاى آقا سیّد محمّدحسین
حسینى طهرانى را و ایشان لسان من است و ایشان مورد اعتماد من
مى‏باشد و به‏دیگرى اعتمادى ندارم. 6 شهر ربیع‏الاوّل 1397 هجرى
قمرى والسّلام علیکم و رحمت‏اللّه‏ و برکاته ـ سیّدهاشم.»[116]
مى‏توان آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى را پرکارترین مشایخ طریقه
شوشتریّه در دفاع از طریقت تصوّف و عرفان و مشایخ و بزرگان آن
دانست. ایشان، به‏ویژه در ایّام آخر عمر خویش، بسیار صادقانه و کاملاً

باصراحت لهجه، از طریقت تصوّف و عرفان و مشایخ و بزرگان، به‏ویژه
پیشتازان آن، دفاع کرده و مرزهاى خیالى‏اى را که عدّه‏اى سعى داشته و
دارند میان تصوّف و عرفان بکشند از بین برد و به تبیین این مطلب
پرداخت که راه علماى بزرگ تاریخ تشیّع که گامى در طریقت داشته‏اند، از
جمله مشایخ طریقه شوشتریّه، همان راه معروف کرخى، شقیق بلخى و
بایزید بسطامى بوده و طریقت شوشتریّه، طریقه‏اى از طرایق تصوّف و
عرفان است. ایشان نیز هم‏چون مرحومان امام‏خمینى، علاّمه طباطبایى،
محمّدتقى مجلسى و... پیشتازان طریقت تصوّف و عرفان را شاگردان و
مریدان امامان(ع) دانسته و تصوّف را زاده دامان مکتب اهل بیت(ع)
معرّفى مى‏کنند. ایشان در پاسخ به ایرادات مرحوم محدّث نورى که از
مخالفان و منتقدان صوفیّه بوده، نوشته است:
«باید به مرحوم نورى گفت: با ایراد این کوته‏بینى‏ها و این
پایین‏نگرى‏ها و این نسبت‏هاى صحیحه واقعیّه وصول، اتّحاد، فنا به
اولیاى خدا؛ هم‏چون تلامذه مشخّصه و تربیت‏یافتگان مکتب امامان ما
هم‏چون بایزید و شقیق و معروف، با برچسب باطل و مُهر بدعت و سکّه
ننگین به مقاصد و منویّات راقیه آنان نهادن، کار خاتمه پیدا نمى‏کند و
مطلب و محاکمه فیصله نمى‏یابد. شیخ ابوالفتوح رازى، شهید ثانى، سیّد ابن
طاووس هم دنبال همین مقاصد عالیه بوده‏اند. فنا و وحدت و وصول
به‏حضرت ربّ العزّه منتهى آمال و آرزویشان بوده است. داستان عرفان و
شوریدگى و سلوک سبیل خداوندى به‏همین چند تن عالم جلیل و حبر نبیل
اسلام تمام نمى‏شود. همه علماى حقّه حقیقیّه، امثال ابن‏فهد حلّى،
ملاّصدرا شیرازى و فیض کاشانى و فیّاض لاهیجانى، دو شاگرد ارجمند
وى و حکیـم سبزوارى و سیّدمهـدى بحرالعلوم و شهیـد اوّل و مجلسى اوّل
و دو عالم نبیل و وحید، پدر و پسر، حاج ملاّمهدى و حاج ملاّ احمد نراقیّین
و استاد و وصىّ شیخ انصارى، آیت حقّ و سند عرفان، سیّدعلى شوشترى و
آخوند ملاّ حسینقلى همدانى و شاگردان ذوى‏المجد والاعتبارش، آقا سیّد
احمد طهرانى کربلایى و حاج شیخ محمّد بهارى و حاج میرزا جواد آقا
ملکى تبریزى و آقا سیّد سعید حبّوبى نجفى و امثالهم، همه و همه از این
زمره‏اند. همه، سخن از وحدت وجود و وصول و فنا دارند. همه از بایزید و
معروف تجلیل مى‏کنند. همه، سخنشان و مرامشان واحد است. کجا
مى‏توان با نسبت‏هاى نارواى خداناپسندانه دامان اینان را لکّه‏دار نمود؟!
کجا مى‏توان حساب اینها را در عمل و عقیده با امامان به حقّ شیعه جدا
کرد؟! کجا با نسبت‏هاى خلاف واقع به عرفاى راستین و حکماى متّقین،
امثال محى‏الدّین و ملاّصدراى شیرازى مى‏توان سرپوش بر روى عقول و
افهام نهاد؟!»[117]
«آخر چه کسى امثال گفتار بایزید بسطامى و شقیق بلخى و شیخ
مستجاب‏الدّعوه اهل بغداد؛ معروف کرخى را از زمره شاگردان اهل بیت
عصمت علیهم‏السّلام اخراج کرده است و به‏زمره مخالفین پیوند داده
است، جز همین امثال شما محدّثین حشویّین ظاهریّین که به‏مجرّد
ناپسندآمدن کلمات راقیه و مطالب عالیه ایشان، فورا با چماق تکفیر و
تفسیق بر رؤوسشان، آنها را جزو مخالفین و متمرّدین و متعدّین و
منحرفین به‏شمار آوردید؟!»[118]
ایشان یک صفحه بعد، در ادامه دفاع از پیشتازان طریقت تصوّف و
عرفان، یعنى بایزید بسطامى، شقیق بلخى و معروف کرخى، علماى بزرگ
اسلام و تشیّع را هم‏مرام با آنان ذکر و به‏شدّت به مخالفان طریقت تصوّف
و عرفان حمله و تصوّف را روح تشیّع و حقیقت ولایت مى‏نامند:
«شما اوّلاً این شاگردان بزرگ ائمّه علیهم‏السّلام را با اتّهام مخالف،
کنار زدید و به‏دنبال آن به‏امثال ابوالفتوح و سیّد ابن طاووس و شهید ثانى
نسبت عدم پیروى از راه و روش آنان دادید، براى آنکه اینان را از زمره
خودتان؛ حشویّینِ منهاى عرفان الهى و قائلین به وحدت حقّ‏تعالى
به‏حساب آورده، دکّان علوم ظاهرىِ بدون معرفت و سلوک خداوندى و
تهذیب نفس و ریاضات مشروعه را رونق بخشید. با آنکه درحقیقت،
اینان به آنان ملحق هستند و سپس به‏علمایى بزرگوار نظیر ایشان، هم‏چون
حکیم و فیلسوف اسلام و افتخار جهان، ملاّصدراى شیرازى اعلى‏اللّه‏
درجته به‏ملاحظه تعریف و تمجید از ابن‏عربى، نسبت الحاد و انحراف
دادید و به ملاّمحسن فیض، ملاّ مسى‏ء و به محى‏الدّین، ممیت‏الدّین لقب
دادید و با عبارت‏پردازىِ طرفدارى از مکتب اهل عصمت و لفّاظىِ
پیروى از اهل بیت طهارت و تشیّع حقیقى خود را سرگرم نمودید و با
این‏گونه اعمال و رفتار، از روح تشیّع و حقیقت ولایت دور شدید.»[119]
ایشان در جاى دیگرى، سالکان و بزرگان طریقت تصوّف و عرفان
را شاگردان رسول‏خدا(ص) و ائمّه اطهار(ع) و بهره‏مند از الهام از ذات
اقدس الهى مى‏داند:
«همان‏طور که ذکر شد رجوع به کتب فلسفه و عرفانى که بالاخره
منتهى به‏گفتار امثال بایزید و خواجه انصارى و ابوسعید ابوالخیر بشود،
رجوع به‏کتب دشمن نیست، بلکه رجوع به‏کتب دوست مى‏باشد، براى
استفاده و بهره گیرى از معانى عالیه و مضامین آن که بالاخره منتهى به ائمّه
معصومین صلوات‏اللّه‏ و سلامه علیهم اجمعین و یا به رسول‏اکرم صلّى‏اللّه‏
علیه و آله و سلّم خواهد شد و یا به‏مکاشفات و مشاهدات عینیّه غیبیّه که از
حضرت ربّ ودود بر ایشان الهام و انکشاف پذیرفته است. این کجا و آن
کجا؟!»[120]
ایشان در جاى دیگرى، قلم به دستانى را که علیه طریقت تصوّف و
عرفان و سالکان و مشایخ و بزرگان آن، مطلب مى‏نویسند یا بر منبر
پیامبر(ص) به ایراد تهمت‏هاى بى‏اساس مى‏پردازند، در مواقف پس از
مرگ، اسیر و گرفتار معرّفى مى‏کنند و به آنها مى‏تازند و پیشتازان طریقت
تصوّف و عرفان را اخصّ خواص و احبّ محبّان امامان مى‏نامند:
«تصوّر کردید که آن‏گاه که قلم در دستتان بود و قدرت داشتید چنین
تهمت‏هایى را به امثال اخصّ خواصّ و احبّ محبّان امامان ما، هم‏چون
حضرت امام صادق و فرزند اکبرش حضرت موسى بن جعفر و فرزند
ارشد وى حضرت علىّ بن موسى علیهم الصلوة والسّلام بزنید و با این کرّ و
فرّها و خیز و جست‏ها و بم و زیرها، آنها را منزوى کنید و در زندان،
عزلت و حبسِ دورى و کناره‏گیرى از عامّه مردم رها کنید، آنان شما را یله
و رها باز مى‏گذارند؟! به خداوند سوگند مى‏خورم که اینک دیده‏اید[121] و

خواهید دید[122] در عَقَبات سخت و کریوه‏هاى مهیب و سهمگین وقت مرگ
و عالم قبر و حشر، و نشر و عرض و سؤال و حساب و مواقف عظیمه
عنداللّه‏ ربّ العالمین، فردفرد این افراد ایستاده، و از شما مؤاخذه مى‏کنند
که به چه دلیل و مستند قطعى به ما چنین نسبت‏هایى را به‏رایگان روا
داشتید و در محافل و مجالس درس و بر روى منبر پیامبر و در لابه‏لاى
کتاب‏هاى دینى و عقیدتى جمیع اهل جهان بر ما نثار کردید؟!»[123]
ایشان در جاى دیگرى، با نقل یک واقعه تاریخى از قول شیخ
طریقتى خود، مرحوم شیخ محمّدجواد انصارى همدانى، طریقت تصوّف
و عرفان را دانشگاه تربیت اولیاى الهى معرّفى مى‏کند:
«در لیله جمعه دوازدهم شهر جمادى‏الثانیه سنه یک‏هزار و سیصد و
هفتاد و هفت هجریه قمریه، که حقیر در همدان و در منزل و محضر
حضرت آیت‏اللّه‏ حاج شیخ محمّدجواد انصارى همدانى مشرّف بودم.
ایشان در ضمن نصایح و مواعظ و قضایا فرمودند: "آقا سیّد معصوم‏علیشاه
را آقا محمّدعلى بهبهانى در کرمانشاه کشت. آقا محمّدعلى سه نفر از
اولیاى خدا را کشت. سومى آنها بُدَلا بود که فرمان قتل او را صادر کرده
بود. بُدَلا به او گفت: اگر مرا بکشى، تو قبل از من خاک خواهى رفت! آقا
محمّدعلى به وى گفت: مظفّرعلیشاه و سیّد معصوم‏علیشاه که از تو مهم‏تر
بودند، چنین معجزه‏اى نکردند، تو حالا مى‏خواهى بکنى؟! بُدَلا گفت:
همین‏طور است. چون آنها کامل بودند. مرگ و حیات در نزدشان تفاوت

نداشت، ولى من هنوز کامل نشده‏ام و نارس هستم، اگر مرا بکشى به من
ظلم کرده‏اى!
آقا محمّدعلى به حرف او اعتنا نکرد و او را کشت. هنوز جنازه بُدَلا
روى زمین بود که آقا محمّدعلى از زیر دالانى عبور مى‏کرد، ناگهان سقف
خراب شد و در زیر سقف جان سپرد. چون ایشان عالم مشهور و معروف
کرمانشاه بود و احترامى مخصوص در میان مردم داشت، فورا جنازه‏اش را
تشییع و دفن کردند، امّا در این أحیان کسى به بُدَلا توجّه نداشت و جنازه
وى در گوشه‏اى افتاده بود و هنوز دفن نشده بود." مرحوم آیت‏اللّه‏ انصارى
فرمودند: "گرچه مظفّرعلیشاه و سیّد معصوم‏علیشاه و بُدَلا، مسلک
درویشى داشتند و این مسلک خوب نیست، امّا فرمان قتل اولیاى خدا را
صادرکردن کار آسانى نیست".»[124]
جنابان، سیّد معصوم‏علیشاه و مظفّرعلیشاه از مشایخ سلسله
نعمت‏اللّهى بوده‏اند. مرحوم انصارى همدانى و به‏تبع ایشان مرحوم علاّمه
طهرانى، این دو تن شیخ طریقت تصوّف و عرفان را اولیاى الهى و از
کاملان معرّفى مى‏نمایند. البتّه مرحوم انصارى از شیوه سخن در سخن
استفاده کرده است. زیرا از طرفى مسلک درویشى و تصوّف را خوب
نمى‏داند و از طرف دیگر دو تن از درویشان را ولىّ‏اللّه‏ مى‏داند. یعنى
مسلکى که خوب نیست، ولىّ‏اللّه‏ تربیت مى‏کند! آیا این سخنى منطقى و
عاقلانه است؟! ایشان چون از طرف مخالفان تحت فشار بوده، از روش
سخن در سخن استفاده کرده است. یعنى به‏نحوى سخن گفته است که هر
مستعدّى به آنچه لیاقت دارد، دست یابد. آنکه لیاقت و ظرفیّت سلوک
الى‏اللّه‏ را دارد، جانب ولى‏اللّه‏ بودن سیّد معصوم‏علیشاه و مظفّرعلیشاه را
مى‏گیرد و گام در طریقت تصوّف و عرفان مى‏گذارد، یا حداقل در جرگه
دوستداران سالکان طریقت قرار مى‏گیرد. امّا آنکه دل به‏پوسته ظاهرى
دین و شریعت صِرف بسته است، جانب مسلک‏درویشى خوب نیست را
مى‏گیرد و به‏دنبال سرنوشت خویش مى‏رود. در هر حال، دو راه براى بیان
معارف الهى وجود دارد: روش سخن در سخن و روش تصریح و
صراحت. مرحومان علاّمه طباطبایى و انصارى همدانى، پیرو روش
نخست و مرحومان قاضى و علاّمه طهرانى، پیرو روش دوم بوده‏اند.
مرحوم علاّمه طهرانى، هم‏چون شیخ طریقتى خویش؛ علاّمه
طباطبایى، دشمنان طریقت تصوّف و عرفان را عوام کالانعام و درویشان و
سالکان طریقت تصوّف و عرفان را مسکینان دل‏سوخته مى‏نامد:
«در زمان ایشان،[125] درویش‏کشى رایج بود. عوامّ کالانعام هرجا
مسکینى دل‏سوخته را که شعار درویشى داشت مى‏یافتند، خانه‏اش را
غارت مى‏کردند و خودش را مى‏کشتند.»[126]
سرشناس‏ترین مرید مرحوم علاّمه طهرانى، مرحوم مطهّرى بوده
است:
«هم‏چنین براى تحقّق آرمان‏هاى بلند حکومت اسلام و حلّ
مشکلات آینده نظام، به‏ملاقات‏هاى خصوصى با رهبر فقید انقلاب روى
آوردند که چون ملاقات‏ها کوتاه و فرصت ناچیز بود، نظرات و طرح‏هاى
خویش را در قالب بیست پیشنهاد مهم و کلیدى به‏مرحوم آیت‏اللّه‏ شهید
مطهّرى ــ رضوان‏اللّه‏ علیه ــ که از دوستان قدیمى و شاگردان سلوکى ایشان
به‏شمار مى‏آمدند، براى ابلاغ به‏محضر آیت‏اللّه‏ خمینى ارایه کردند.»[127]
از دیدگاه مرحوم علاّمه طهرانى، تشیّع و تصوّف حقّه از هم
جدایى‏ناپذیرند و بزرگان صوفیّه که به‏ظاهر مذهب سنّت را داشته‏اند،
به‏خاطر وصول به مقام ولایت و دریافت حقیقت امر، شیعه هستند:
«از اینجا اوّلاً به‏دست مى‏آید که سیر و سلوک صحیح و بى‏غشّ و
خالص از شوائب نفس امّاره، بالاخره سالک را به‏عترت طیّبه مى‏رساند و
از انوار جمالیّه و جلالیّه ایشان در کشف حجب بهره‏مند مى‏سازد و
ابن‏فارض که مسلّما از عامّه بوده و مذهب سنّت را داشته است و حتّى کنیه
و نامش ابوحفص عمر است، در پایان کار و آخر عمر، از شرب معیّن
ولایت سیراب و از آب دهان محبوب ازل، سرشار و شاداب گردیده است.
و ثانیا، همان‏طور که مرحوم قاضى ــ قَدَّسَ‏اللّه‏ُ نَفْسَهُ ــ فرموده‏اند، وصول
به مقام توحید و سیر صحیح الى‏اللّه‏، و عرفان ذات احدیّت ــ عَزَّ اِسْمُهُ ــ
بدون ولایت امامان شیعه و خلفاى به‏حقّ، از على بن ابى‏طالب و
فرزندانش از بتول عذرا صلوات‏اللّه‏ علیهم محال است. این امر درباره
ابن‏فارض مشهود و درباره بسیارى دیگر از عرفاى عالى‏قدر هم‏چون
محى‏الدّین عربى، و ملاّ محمّد رومى، و فریدالدّین عطّار نیشابورى و
امثالهم به‏ثبوت و تحقّق رسیده است.»[128]
ایشان در پاسخ به این اشکال و شبهه مخالفانِ طریقت تصوّف و
عرفان که باتوجّه به وجود حضرت مهدى(عج) چه نیازى به مشایخ
تصوّف و عرفان در تربیت معنوى و باطنى خود داریم، نوشته‏اند:
«امّا پاسخ اشکال اوّل این است که درست است که امام زمان ــ
عجّل‏اللّه‏ تعالى فرجه الشریف ــ زنده و حاضر و ناظر به همه اعمال است و
طبق عقیده و ایمان شیعه، داراى ولایت کلّیّه الهیّه است و تکوینا و تشریعا
در مصدر ولایت و آبشخوار احکام و جریان امور مى‏باشد، ولى آیا این
اعتقاد و عقیده باید راه ما را به استاد[129] ببندد؟! و بدون هیچ دستور و تبعیّتى
از ارشادات او در راه سیر و سلوک خود به‏مقصد برسیم؟! و فقط و فقط از
امام زمان که غایب از نظر ماست و به‏صورت ظاهر هم به او دسترسى
نداریم، استمداد نماییم؟! چرا ما در سایر امور، این کار را نمى‏کنیم؟! چرا
در خواندن حدیث و تفسیر و فقه و اصول و تمام علوم شرعیّه از حکمت و
اخلاق، دنبال استاد مى‏رویم و بهترین و عالى‏ترین استادِ ذى فنّ را اختیار
مى‏نماییم و سال‏هاى سال، بلکه یک عمر در تحت تعلیم و تدریس او به‏سر
مى‏بریم؟! اگر وجود امام زمان، ما را از استاد، بى‏نیاز مى‏کند، چرا در این
علوم، بى‏نیاز نمى‏کند؟»[130]
ایشان رواج تصوّف و عرفان را در حوزه‏هاى علمیّه لازم و واجب
مى‏داند و تأسّف مى‏خورد که چرا این طریقتِ انسان‏ساز که امید مى‏رفت
پس از انقلاب در حوزه‏هاى علمیه رایج شود، جایش در میان طلاّب علوم
شرعى خالى است:
«وَ مِنَ الْمُؤْسَفِ عَلَیه، امروزه در حوزه‏هاى علمیّه، دروس اخلاقى عملى
و سلوک و سیر الى‏اللّه‏ و عرفان شهودى و وجدانى، به‏طور کلّى متروک شده
است. در حوزه مقدّسه علمیّه قم هم که تا اندازه‏اى دروس حکمت متعالیه
نضج یافته است و دروس عرفان در سطح بسیار ضعیفى رواج یافته است،
عرفان نظرى است نه عرفان عملى و آن تنها، مغنى و کافى نیست. دروس
حکمت هم به‏تنهایى انسان را به‏مقصد نمى‏رساند. آنچه اهمّ از امور است،
تدریس و تربیت طلاّب به دروس تزکیه و تهذیب اخلاق عملى و عرفان
شهودى است که ما را آشنا به حقیقت اسلام و نبوّت و معاد و ولایت و
قرآن مى‏کند و بالاخره انسانیّت ما را به ما مى‏نمایاند.»[131]
«و امید مى‏رفت بعد از انقلاب اسلامى، در حوزه‏ها براى تدریس
اخلاق عملى و معارف شهودى، تأسیساتى نوین برپا شود. آن هم نشد.»[132]
«آنچه جان حوزه‏ها را زنده مى‏کند و روح نبوّت و ولایت و اسلام و
قرآن را زنده و جاویدان مى‏نماید، تدریس حکمت عملى و حوزه‏هاى
تربیت طلاّب به عرفان شهودى و وجدانى است که بنیاد اوّلینِ نفوس را
تغییر مى‏دهد و آنان را به‏طهارت واقعیّه و حقیقیّه مى‏کشاند.»[133]

آیت‏اللّه‏ سیّد عبدالکریم کشمیرى
مرحوم کشمیرى محضر مشایخ زیادى از سلاسل مختلف را درک
کرده بوده است. امّا باتوجّه به آنچه از خود ایشان و نیز از مرحوم علاّمه
طهرانى[134] نقل شده است، ایشان محضر دو تن از مشایخ طریقه شوشتریّه؛

یعنى مرحومان آقاى قاضى و سیّدهاشم حدّاد را نیز درک نموده و در زمره
ارادتمندان و مریدان این دو بزرگوار هم بوده است. ضمن آنکه از مرحوم
حدّاد اجازه تلقین ذکر هم داشته است. بنابراین مى‏توان ایشان را هم در
جرگه مشایخ طریقه شوشتریّه وارد کرد. حال گوشه‏اى از سیره و آراى
ایشان را در باب تصوّف و عرفان و بزرگان آن بررسى مى‏کنیم. ایشان
یکى از بزرگان طریقت تصوّف و عرفان را، مظهر کلمه طیّبه «لا اله الاّ اللّه‏»
مى‏دانسته‏اند:
«از قبور اصفهان، قبر بابا رکن‏الدّین در تخت فولاد را اهمیّت
مى‏دادند و مى‏فرمودند: مظهر لا اله الاّ اللّه‏ مى‏باشد.»[135]
ایشان به تمام اهل طریقت، از هر طریقه و سلسله، احترام
مى‏گذاشته‏اند و به‏شاگردان و مریدان خود نیز تذکّر مى‏داده‏اند که اهل ذکر
را اذیّت نکنند که عواقب سوء دارد:
«و بارها مى‏فرمودند: اهل ذکر از هر طایفه که باشند، نباید آنها را
اذیّت و آزار کرد که اثر سوء دارد و چند نمونه را ذکر مى‏کردند که اینجا
جاى تفصیلش نیست.»[136]
ایشان در کلامى، از آقا مستور شیرازى که از مشایخ طریقتى ایشان
بوده است، تعریفى ارایه مى‏کند که درضمن آن مى‏توان متوجّه شد که
ایشان با سالکان سلاسل مختلف در ارتباط بوده است:
«در سلاسل مختلف، از او قوى‏تر ندیدم.»[137]

ایشان در جاى دیگرى ضمن نقل یک خاطره، باز به شاگردان و
مریدان خویش تذکّر مى‏دهد که با اهل ذکر درگیر نشوید:
«در سال 1367 فرمودند: "با اهل ذکر که یاد خدا مى‏کنند حتّى از
مذاهب دیگر، ور نروید و درگیر نشوید که اثر وضعى دارد."
فرمود: "من (در جوانى) به مسجد سهله رفتم، دیدم مرادى با
مریدانشان ذکر مى‏گویند، با حالتى مخصوص که به‏صورت ظاهر زیبنده
نبود. با بزرگ آنان برخورد کردم و گفتم: زیبنده نیست به این حالت
(گردشى و دورى) ذکر مى‏گویید. این واقعه سبب شد که مدّت‏هاى بسیار
زیاد موفّق به رفتن مسجد سهله نشدم، تا اینکه بزرگ آنان و من آشتى
کردیم. چهار روز پس از این قضیّه موفّق به رفتن مسجد سهله شدم".»[138]
ایشان هر وقت در زندگى به‏مشکلى برمى‏خورده است، به یکى از
بزرگان طریقت تصوّف و عرفان متوسّل مى‏شده است:
«حضرت استاد فرمودند: "من هروقت در زندگى‏ام، مشکلى برایم
رخ مى‏دهد، یک سوره یاسین براى بابا رکن‏الدّین مدفون در قبرستان
تخت فولاد اصفهان مى‏خوانم، مشکلم حل مى‏شود".»[139]
ایشان به یکى از شاگردان و مریدانش نیز که دلش مى‏خواسته به روح
یکى از اولیا متّصل شود، دستور اتّصال به روح مرحوم محمّدتقى مجلسى،
که بى‏شکّ از اهل طریقت تصوّف و عرفان بوده، مى‏دهد:
«یکى از شاگردان اهل سلوک در تاریخ 1412 ه . ق. عرض کرد:

"دلم مى‏خواهد به روحى از اولیا متّصل شوم، نظر شما به کدام‏یک
مى‏باشد؟"
فرمود: "براى مرحوم محمّدتقى مجلسى (پدر علاّمه مجلسى) چیزى
(مانند سوره یاسین) بخوانید." دو سال بعد، همان شخص در تاریخ رجب
1414 ه . ق. سؤال کرد که براى اتّصال به بزرگى، به کدام‏یک از اولیا، از
نظر روحى توجّه داشته باشد؟ فرمودند: "محمّدتقى مجلسى (پدر علاّمه
مجلسى)".»[140]
گرچه برخى از فقها، فتوا به حرمت ترک حیوانى داده‏اند، امّا ایشان
براى جلب نورانیّت باطنى، به‏شیوه برخى از صوفیّه، دستور ترک حیوانى
داشته‏اند:
«حضرت استاد در ایّام تعطیل حوزه نجف، سرگرم مجاهدات بودند.
روزى فرمودند: "گاهى از نجف تا به کوفه ــ یک فرسخ راه بیابان بود ــ
پیاده مى‏رفتم (و به‏خاطر ترک اکل حیوانى، براى تمرین و تهذیب نفس)
کمى خرماى خشک و بادام مى‏گرفتم و هسته خرما را بیرون مى‏آوردم و
مشغول اوراد مى‏شدم. گاهى به‏طرف مسجد سهله پیاده مى‏رفتم".»[141]
باز در موارد دیگرى، درباره ارتباط ایشان و مشایخ طریقه شوشتریّه با
سالکان سلاسل دیگر آمده است:
«یکى از بزرگان سلوک و سلاسل عرفانى در یکى از شهرهاى ایران،
گاهى خدمت استاد مى‏رسید و محبّت مى‏ورزید، حتّى خمس مالش را
به‏ایشان مى‏داد و...»[142] «روزى یکى از اهل دانش به‏منزل استاد آمدند، تا از

ایشان استفاده ببرند. استاد به قیافه او نگاه مى‏کردند. بعد از رفتن، سؤال شد
ایشان چطور بودند؟ فرمودند: "او درویش (مسلک) است". درواقع هم
آن شخص در زمره یکى از سلاسل معروف بود.»[143]
«حضرت استاد فرمودند: یک روز یکى از اهل علم نزدم آمد و از من
درباره آقاى حدّاد پرسید و خواست تا به محضر او مشرّف شود. به او گفتم
با من نیا. این کار را ترک کن. علّت این بود که او از اهل دلیل بود و
مى‏ترسیدم وقتى با ایشان حرف مى‏زند، براى من مشکلى به‏وجود بیاورد،
و بگوید به ایشان بگو: دلیل تو براى این حرف چیست؟ بالاخره آن‏قدر
اصرار کرد که او را با خود نزد آقاى حدّاد بردم. ایشان از این اهل دانش
به‏بهترین شکلى استقبال کرد و او را روبه‏روى خود نشاند. با این وجود من
مضطرب و خایف بودم. آن عالم آمد، دو زانو نزدش نشست و عرض کرد:
"به نزد تو آمده‏ام تا مرا تائب و درست کنى!" ایشان فرمود: "استغفراللّه‏. تو
سیّد و عالمى. چرا این حرف را مى‏زنى. بلند شو سر جایت بنشین". او بلند
شد و روبه‏رو نشست و ایشان هیچ حرفى نمى‏زد. در این‏وقت، درویشى
داخل شد و به صداى بلند، پیوسته مى‏گفت: على، على، على...
ایشان به درویش خوش‏آمد گفت و به آن عالم فرمود: "بلند شو، براى
او قلیانى چاق کن!" استاد[144] فرمودند: من ناگهان متوجّه آن عالم شدم. آن
عالم گفت: "من براى او قلیان درست کنم؟!" آقاى حدّاد با صداى بلند به او
فرمود: "تو به نزدم آمدى و با خودت بتى آورده‏اى. برو بت نفس خود را
بشکن و بازگرد!"»[145]
در مجالس ایشان نیز، مانند مجالس فقرى اهل تصوّف و عرفان،
آوازهاى عرفانى خوانده مى‏شده است:
«شنیده‏ایم یکى از بهترین و مشهورترین خوانندگان ایران که
به‏اصفهان آمده بود و میزبان شما او را نزد شما آورد، برایتان خواند.
چطور بود؟
ج: چون استاد به کیفیّت و سوز منبرى و خواننده توجّه دارد تا
به‏کمیّت و صنعت و فنّ آن، فرمودند: "آن‏قدرها هم که مى‏گفتند نبود".»[146]

مشاهیر و بزرگان حوزه، و طریقه شوشتریّه
اغلب مراجع و بزرگان و مشاهیر حوزه‏هاى علمیّه عالم تشیّع، با
سلاسل مختلف تصوّف و عرفان ارتباط داشته‏اند. برخى مشرّف به فقر
محمّدى بوده و بعضى در زمره دوستداران اهل طریقت بوده‏اند که جاى
تفصیلش در اینجا نیست. از جمله، برخى از مراجع و بزرگان و مشاهیر
حوزه‏هاى علمیّه عالم تشیّع، با مشایخ طریقه شوشتریّه سر و سرّ داشته‏اند.
داستان ارادت شیخ مرتضى انصارى به مرحوم آیت‏اللّه‏ سیّدعلى شوشترى،
سرحلقه طریقه شوشتریّه، زبانزد خاصّ و عام است و امّا:
«و احیانا جناب آیت‏اللّه‏ حاج سیّد عبدالکریم کشمیرى و مرحوم

حاج سیّد مصطفى خمینى رحمت‏اللّه‏ علیه، از نجف اشرف به حضورشان
مى‏رسیده‏اند و ایضا مرحوم حاج سیّد کمال شیرازى، گاه و بى‏گاه
به‏محضرشان مى‏رسید و مرحوم حدّاد از همه این افراد پذیرایى مى‏کرد و
راه مى‏داد و هریک را به‏قدر و ظرفیّت خود، اشراب مى‏فرمود. حضرت
آیت‏اللّه‏ حاج شیخ حسن صافى اصفهانى و حجّت‏الاسلام حاج شیخ محمّد
ناصرى دولت‏آبادى و حجّت‏الاسلام حاج شیخ محمّدتقى جعفرى اراکى
ــ دامَ عِزُّهُم ــ هم خدمتشان مشرّف شده و کسب فیض مى‏نمودند، ولى
استاد ایشان در نجف اشرف، مرحوم آیت‏اللّه‏ حاج شیخ عبّاس قوچانى[147]
بودند.»[148]
درباره مرحوم استاد مرتضى مطهّرى هم که پیش از این بررسى شد
که از شاگردان و ارادتمندان مرحومان حدّاد و علاّمه طهرانى بوده‏اند.[149]
مرحوم آیت‏اللّه‏ خویى هم از شاگردان و ارادتمندان سلوکى مرحوم
قاضى بوده است:
«یکى از خدمت‏هاى بزرگى که آیت‏اللّه‏ مرندى به آیت‏اللّه‏ خویى
انجام داد، مرتبط ساختن ایشان با عارف کامل، علاّمه (سیّدعلى آقا) قاضى
بود. حجّت‏الاسلام والمسلمین حاج آقا پورمحمّدى (امام‏جمعه محترم
مراغه) فرمودند: من در این مورد از خود آیت‏اللّه‏ مرندى سؤال کردم.
ایشان فرمودند: "من این ارتباط را بین آن دو بزرگوار برقرار ساختم".
یکى از ارادتمندان آیت‏اللّه‏ مرندى فرمودند: در مورد مرحوم آقا
سیّد ابوالقاسم خویى ــ اعلى‏اللّه‏ مقامه الشریف ــ یک زمانى شایعاتى
به‏گوشمان رسید که آقاى قاضى، ایشان را طرد کرده. من یک روز عصر
خدمت آقاى مرندى رفتم و از ایشان این مطلب را پرسیدم. آیت‏اللّه‏
مرندى درحالى‏که کسالت داشتند و دراز کشیده بودند، بلند شدند و نشستند
و به من فرمودند: "بنویس این را از طرف بنده." من نیز عین عبارت
مرحوم آقا را نوشتم: "روزى سیّد ابوالقاسم پیش بنده آمد و پرسید این
سیّدعلى آقا چگونه شخصى است؟ نگو که مى‏خواهد از زیرزبان ما حرف
بیرون بکشد. گفتم: اگر در این دوره و زمانه، انسان به تمام معنا مى‏خواهى،
شخص ایشان هستند. رفت، فردا آمد و گفت: همان‏طور بود که شما
فرمودید. ایشان نمونه تقواست. [آقاى خویى] مى‏آمد و مى‏رفت خدمت
آقاى قاضى. بعد، یک روز سیّدعلى آقا (قاضى) رو کردند به سیّد
ابوالقاسم و گفتند: آقا سیّد ابوالقاسم، در وجود شما جنبه مرجعیّت متبلور
است. نشان مى‏دهد که شما مرجع خواهید شد. شما اگر با این وضع به بیت
ما رفت و آمد کنید، بالاخره یک زمانى در این دیار نجف، حرف‏هایى
درست مى‏کنند. اگر شما مى‏خواهید با بنده ارتباط داشته باشید، خِفاءً بیایید
و بروید. فلذا آقاى خویى، خِفاءً مى‏آمد خدمت آقاى قاضى و استفاده
مى‏کرد و بعضى از مکاشفاتش هم مشهور است".»[150]
امّا یکى از مکاشفات مرحوم آیت‏اللّه‏ خویى این‏گونه بوده است:
«مرحوم آیت‏اللّه‏ خویى به‏دستور مرحوم سیّدعلى آقاى قاضى ــ
قدّس سرّه ــ آن را (یعنى سوره قدر را) قبل از مرجعیّت مى‏خواندند و
آینده خود را در عالم خواب دیدند که به‏مرجعیّت مى‏رسند و در کنار
انبوهى از بیت‏المال مى‏شنوند منادى در گلدسته و مأذنه صدا مى‏زند، آقاى
ابوالقاسم خویى وفات یافت!»[151]

نتیجه
از مجموع مطالبى که در این فصل و البتّه به‏صورت اجمال، مطرح شد
این نتیجه حاصل مى‏شود که طریقه شوشتریّه، طریقه‏اى عرفانى است و
مشایخ و بزرگان آن، خود را در زمره خانواده بزرگ طرایق و سلاسل
تصوّف و عرفان مى‏دانند و اگر احیانا در بعضى موارد از برخى صوفیّه
انتقاداتى داشته‏اند، مربوط به صوفیّه جهله مى‏باشد، نه همه اهل تصوّف و
امّا در رابطه با خاستگاه این طریقه، باتوجّه به آنکه مرحوم قاضى، خرقه
خود را به معروف کرخى رسانده است، فقط مى‏توان مطمئن بود که
سلاسل معروفیه خاستگاه این طریقه بوده‏اند.

No comments:

Post a Comment