Tuesday, April 10, 2012

کتاب : «تصوف و عرفان از دیدگاه علمای متاخر شیعه»(4) - علیرضا عرب

فصل پنجم

احوال و مقامات اکابر و بزرگان طریقت تصوّف و
عرفان و لزوم تبعیّت و پیروى از ایشان









در این فصل، آرا و دیدگاه‏هاى امام خمینى(ره) و علماى متأخّر شیعه
را در باب اکابر و بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، در دو بخش مطرح
مى‏کنیم:
احوال و مقامات بزرگان طریقت تصوّف و عرفان. در این بخش، خواهیم
دید که امام خمینى همان‏طور که پیش از این نیز اقرار و اذعان کرد، از زبان
اهل تصوّف در بیان معارف الهیه استفاده مى‏کند. در این فصل خواهیم دید
که امام خمینى و استاد سیّد جلال‏الدّین آشتیانى که به تبحّر ایشان در
عرفان نظرى، هیچ‏کس شکّى ندارد و بر مصباح الهدایة امام خمینى، یک
مقدّمه تفصیلى نوشته است، از عظمت مقام اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى
محمّدیین و اقطاب که در رأس آن کمّل قرار دارند، درست به شیوه و زبان
بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، سخن خواهند گفت. در فصل سوم
مشاهده شد که منظور امام خمینى از محمّدیون یا محمّدیین، براساس
آموزه‏هاى صوفیّه حقّه، همین صوفیّه شیعه حقّه است که نه مثل اهل ظاهر
در پوسته شریعت مانده‏اند و نه مثل جهله اهل تصوّف، خود را از قید
شریعت رهانیده‏اند، بلکه با جمع میان شریعت و طریقت به حقیقت
رسیده‏اند. پس اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى محمّدیین هم در نظر
ایشان، مشایخ و اکابر کامل طریقت تصوّف و عرفانند که در رأس آنان
قطب قرار دارد. مطالب عرضه شده استاد آشتیانى در مقدّمه بر مصباح
الهدایة
هم درحقیقت برگرفته از آرا و نظریات امام خمینى است. در این
بخش مى‏بینیم که امام خمینى، هم به فرزند خود ــ مرحوم حاج سیّد احمد
خمینى ــ و هم به دیگران توصیه و نصیحت مى‏کند که مقامات عارفان و
اولیاى الهى را که در دستگاه فکرى ایشان، همان اقطاب و بزرگان طریقت
تصوّف و عرفان هستند، انکار نکنند و راه رستگارى را بر خویش نبندند.
لزوم و وجـوب تبعیّت و پیروى از مشایخ تصوّف و عرفان. امام خمینى،
تبعیّـت و پیـروى بى‏چون و چـرا از بزرگـان تصـوّف و عرفـان را
"فطـرى" و خـلاف آن را خـلاف فطـرت مى‏دانـد. حرکـت به‏سـوى
انسـان کامـل را ــ که در عصـر غیبـت همـان اقطـاب و مشایـخ هـر عصـر
و دوره‏انـد ــ حرکت به‏سوى خـدا و ستایـش از آنـان را حمـد و ستایـش
او مى‏دانـد و تصریح مى‏نماید که صاحبان مقامات اولیا را ــ که به اذعان
خود ایشان، اقطاب و کاملان طریقت تصوّف و عرفانند ــ از جان و دل،
طالب است. مى‏گوید که باید از مردان راه هدایت طلبیم. درحقیقت،
امام خمینى، براساس آیه شریفه «اِنَّما اَنتَ مُنذِرٌ و لِکُلِّ قَومٍ هادٍ»،[1] اقطاب و
اولیاى طریقت تصوّف و عرفان را، هادیان راه خدا در هر عصر و دوره‏اى
معرّفى مى‏کند و بر لزوم و وجوب پیروى و تبعیّت محض و بى‏چون و
چراى از آنـان، پاى مى‏فشـرد. قصّه موسى و خضـر هم که در سـوره
مبارکه کهف آمـده است، مؤیّـد صحّـت تأکیـد امام خمینـى در ایـن زمینه
است.
در این قسمت هم، از نظرات دیگر علماى بزرگ شیعه نیز، بهره
مى‏بریم. ضمن آنکه تیغ را در غلاف خواهیم کرد و این را در کلّیت کتاب
نیز ملحوظ نظر قرار داده‏ایم.

نکته‏ها چون تیغ پولادست تیز
 گر ندارى تو سپر واپس گریز

پیش این الماس بى‏اِسْپَر میا
 کز بریدن تیغ را نبود حیا

زین سبب من تیغ کردم در غلاف
 تاکه کژ خوانى، نخواند برخلاف[2]


احوال و مقامات بزرگان طریقت تصوّف و عرفان

دیگران هم به‏تبع رسول‏خدا(ص) مى‏توانند به‏مقام خاتمیّت دست یابند
امام خمینى در این زمینه نوشته است:
«و اگر عین ثابتش تابع اسم اعظم باشد، دایره نبوّت به او ختم شود.
چنانچه به رسول‏اکرم و نبىّ معظّم خاتم، صلّى‏اللّه‏ علیه و آله، ختم شد و
احدى از موجودات اوّلین و آخرین و انبیاى مرسلین [عین] ثابتشان تابع
اسم اعظم و ظهور ذات به جمیع شؤون نبود. از این جهت ظهور به تمام
شؤون پیدا کرد و غایت ظهور به هدایت حاصل شد و کشف کلّى واقع
گردید و نبوّت، ختم به‏وجود مقدّسش شد و اگر فرضا از اولیا به‏تبع آن
ذات مقدّس و هدایت او بدین‏مقام رسد، کشفش عین همین خواهد بود و
تکرار در تشریع جایز نخواهد بود.»[3]
اقطاب و اولیاى کامل طریقت تصوّف و عرفان، همان کسانى هستند
که امام خمینى در آخر این مطلب و با لفظ "اولیا" به آنان اشاره کرد و اگر
استاد آشتیانى، از مقام اقطاب و اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى محمّدیین،
سخن مى‏گوید ــ که خواهیم آورد ــ علاوه‏بر تسلّط بر آموزه‏هاى بزرگان
طریقت تصوّف و عرفان، گریزى هم به این اندیشه‏هاى امام خمینى زده
است.

بیان مقام کمّل اهل‏اللّه‏
ایشان در بیان مقام کاملان از اهل‏اللّه‏ نوشته است:
«و چه در جلوه معارف الهیه و جلوات توحید در قلب اهل معرفت،
که عدالت در آن عبارت است از: عدم احتجاب از حق به خلق و از خلق به
حق و به عبارت اخرى، رؤیت وحدت در کثرت و کثرت در وحدت و این
مختصّ به کمّل اهل‏اللّه‏ است.»[4]
کمّل اهل‏اللّه‏ را از میان اهل معرفت و اهل‏اللّه‏ مى‏داند و پیش از این
دیدیم که ایشان، اهل معرفت و اهل‏اللّه‏ را همان مشایخ و بزرگان تصوّف و
عرفان مى‏داند و لاغیر. پس کمّل اهل‏اللّه‏ هم از نظر ایشان، کاملان در
طریقت تصوّف و عرفان هستند و اقطاب سلسله حقّه، در رأس آنان قرار
دارند. در این رابطه، امام خمینى، ابن‏عربى را که از اعاظم و اکابر طریقت
تصوّف و عرفان و از مشایخ بزرگ سلسله معروفیّه در عصر قطبیّت جناب
ابومدین، بوده است، به‏عنوان یک انسان کامل مطرح مى‏کند و این در
روشن‏شدن نظر ایشان در باب کمّل اهل‏اللّه‏ و اولیاى محمّدیین و کمّل
اولیاى محمّدیین، کمک مى‏کند. ایشان پس از توصیف انسان کامل و نقل
شعرى از على(ع) شعرى از اشعار ابن‏عربى نقل مى‏کند که در آن، وى خود
را انسان کامل نامیده است:

«أَنَا القُرآنُ والسَّبعُ المَثانى
 و روحُ الروحِ لا روحُ الأَوانى»[5]

و چون ایشان، موضع مخالفى اتّخاذ نمى‏کند و بلکه شعر فوق را در
تأیید مطالبش در زمینه انسان کامل مى‏آورد، پس معلوم مى‏شود که با
مدّعاى فوق، موافق است. یعنى محى‏الدّین ابن‏عربى را انسان کامل
مى‏داند.

ذکر حق، غایت آمال کاملان و اولیا و عرفا است
ایشان اشتغال به ذکر الهى را غایت آمال سالکان طریقت تصوّف و
عرفان مى‏داند:
«و بدان اى عزیز که تذکّر از محبوب و به‏یاد معبود به‏سر بردن،
نتیجه‏هاى بسیارى براى عموم طبقات دارد: امّا براى کمّل و اولیا و عرفا،
که خود آن، غایت آمال آنهاست و در سایه آن به وصال جمال محبوب
خود رسند، هَنیئا لَهُم[6]



وصول به هر سه فتح براى همگان ممکن است
ایشان با اتّکا به اندیشه‏هاى عرفاى سلف، به‏ویژه مولى عبدالرّزاق
کاشانى، فتوح سه گانه را شرح داده و درنهایت وصول به هر سه فتح را براى
همگان ممکن مى‏داند:
«پس با فتح قریب، ابواب معارف قلبیّه مفتوح شود و ذنوب نفسیه
مغفور گردد و با فتح مبین، ابواب ولایت و تجلّیات الهیّه مفتوح گردد و
بقایاى ذنوب نفسیّه متقدّمه و ذنوب قلبیّه متأخّره، آمرزیده شود و با فتح
مطلق، فتح تجلّیات ذاتیه احدیه گردد و ذنب مطلق ذاتى مغفور شود.
باید دانست که فتح قریب و فتح مبین، عام است نسبت به اولیا و انبیا و
اهل معارف و امّا فتح مطلق از مقامات خاصّه ختمیه است و اگر براى کسى
حاصل شود، بالتبعیّه و به شفاعت آن بزرگوار واقع مى‏شود.»[7]

اهل‏اللّه‏ و اولیا به کفر و زندقه، متّهم هستند
ایشان از این بابت که عدّه‏اى، باب معرفت‏اللّه‏ را به روى مردم بسته‏اند
و اولیا و اهل‏اللّه‏ را به کفر و زندقه متّهم مى‏کنند، تأسّف مى‏خورند:
«خیلى مایه تأسّف است براى اهل‏اللّه‏ که یک باب از معرفت را که
مى‏توان گفت غایت بعثت انبیا و منتهاى مطلوب اولیا است، به‏طورى به
روى مردم مسدود کرده‏اند که دم‏زدن از آن، کفر محض و زندقه صرف
است.»[8]
پرواضح است که اهل‏اللّه‏ و اولیایى که به کفر و زندقه متّهم هستند، نه
ائمّه اطهار، که بزرگان تصوّف و عرفانند. زیرا ایشان اهل‏اللّه‏ را کسانى
مى‏داند که هم‏اکنون مى‏توانند از معارف بگویند، امّا با دسیسه‏هاى مخالفان
مواجه هستند و این به‏روشنى اعتقاد ایشان را به امتداد سلسله صوفیّه حقّه
تا عصر حاضر بازگو مى‏کند و از طرف دیگر مخالفان، جرأت جسارت
به‏ساحت مقدّس اهل‏بیت(ع) را ندارند. امام‏خمینى یک‏بار دیگر و این‏بار
در متن فوق، بزرگان تصوّف و عرفان را اهل‏اللّه‏ و اولیا مى‏نامد.

عشق و محبّت به اولیاى الهى و ستایش آنها عشق به خدا و ستایش اوست
ایشان در توضیح این مطلب نوشته است:
«پس فطرت همه مردم ثناجو و ستایش گوى ذات مقدّس اویند و از
دیگر موجودات متنفّرند. مگر آن وجودهایى که به‏حسب سیر در ممالک
کمال و شهرهاى عشق، فانى در ذات ذوالجلال شوند که عشق و محبّت به
آنها و ثنا و ستایش آنها، عین عشق به حق و ستایش اوست. «حبّ خاصّان
خدا حبّ خداست.»[9]
در عبارت «مگر آن وجودهایى که به‏حسب سیر در ممالک کمال و
شهرهاى عشق، فانى در ذات ذوالجلال شوند...» با اشاره به "شهرهاى
عشق" به ما مى‏فهماند که مقصودش از "آن وجودهایى"، بزرگان طریقت
تصوّف و عرفانند. زیرا به‏قول حضرت مولانا، این عطّار ــ و تبعا دیگر
بزرگان طریقت ــ بوده‏اند که هفت شهر عشق را گشته‏اند:

«هفت شهر عشق را عطّار گشت
 ما هنوز اندر خم یک کوچه‏ایم»

و به این ترتیب، امام خمینى، عشق مریدان را به بزرگان و مشایخ
طریقت توضیح مى‏دهد.

قلوب بزرگان طریقت تصوّف و عرفان
ایشان قلوب اقطاب و مشایخ کامل طریقت تصوّف و عرفان را که
سیر خویش را تمام نموده و به‏مقام فناى ذاتى رسیده‏اند، قلوبى مى‏داند که
جز حق و سلطنت الهیه در آن چیزى نیست:
«بالجمله، انسان قبل از شروع به سلوک و سیر الى‏اللّه‏ مستعیذ نیست و
پس از آنکه سیر تمام شد و از آثار عبودیّت به هیچ‏وجه باقى نماند و به
فناى ذاتى مطلق نایل شد، از استعاذه و مستعاذمنه و مستعیذ، اثرى باقى
نماند و جز حق و سلطنت الهیّه در قلب عارف چیزى نیست.»[10]

آیا احترام مریدان به مشایخ طریقت، شرک و کفر است؟
مخالفان طریقت تصوّف و عرفان، به سجده غیرارادى سالکان
طریقت در مقابل مشایخ خود ایراد مى‏گیرند. درحالى که اگر به‏مدد الهى
به‏موضوع سجده انسان به انسان در جریان قصّه یوسف(ع) توجّه شود،
روشن مى‏شود که گرچه سجده انسان به انسان ظاهرى کفرآمیز و
شرک‏آلود دارد، امّا درحقیقت، سجده نور به نور و سجده تجلّیّات
ضعیف‏تر نور الهى به تجلّیّات قوى‏تر آن است. امام خمینى در نقش یک
فقیه سالک، به شبهه‏افکنان چنین پاسخ داده‏اند:

«و امّا مطلق خضوع بدون این اعتقاد یا تجزّم به این معنى ــ ولو تکلّفا
ــ ولو به‏غایت خضوع برسد، اسباب کفر و شرک نمى‏شود. گرچه بعضى
انواع آن حرام باشد، مثل پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع و این
گرچه عبادت و پرستش نیست، ولى ممنوع است شرعا على‏الظّاهر. پس
احتراماتى که صاحبان مذاهب از بزرگان مذهب خود مى‏کنند با اعتقاد به
آنکه آنها بندگانى هستند که در همه‏چیز محتاج به حق‏تعالى هستند ــ در
اصل وجود و کمال آن ــ و عباد صالحى هستند که با آنکه مالک نفع و ضرّ
و موت و حیات خود نیستند، به‏واسطه عبودیّت مقرّب درگاه و مورد
عنایات حق‏تعالى و وسیله عطّیات اویند، به‏هیچ‏وجه شائبه شرک و کفر در
آن نیست و احترام خاصّان خدا، احترام او و "حبّ خاصّان خدا حبّ
خداست".»[11]
باتوجّه به اضطراب و قلقى که در این‏عبارت ایشان: «گرچه بعضى
انواع آن حرام باشد، مثل پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع و این
گرچه عبادت و پرستش نیست، ولى ممنوع است شرعا على‏الظّاهر»،
به‏عنوان یک فقیه صاحب فتواست و نمى‏تواند یک فتواى صریح بدهد،
معلوم مى‏شود که ایشان حتّى پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع را هم
حرام نمى‏داند. زیرا ایشان با بزرگان تصوّف و عرفان آشنایى و مراوده
داشته و آداب آنان را مى‏شناخته و مى‏دانسته است که اگر مریدان در مقابل
مشایخ طریقت، پیشانى بر خاک مى‏سایند، عنایتى به جسم آن بزرگواران
ندارند، بلکه متوجّه فناى مطلق آنان در ذات الهى‏اند و سجده به ارواح
فانى‏شده آنان را سجده به خدا مى‏دانند. چنانچه فرشتگان این را فهمیدند و
با سجده به آدم مقرّب درگاه الهى شدند، امّا ابلیس نفهمید و از آن درگاه
رانده شد.

اولیا و اهل معارف و کیفیّت نزول قرآن
امام‏خمینى توضیح مى‏دهد که پس از رسول‏خدا(ص) سالکان
طریقت و اهل معارف نیز با سلوک الى‏اللّه‏ و وصول به عالم وحى، از کیفیّت
نزول قرآن باخبر مى‏شوند:
«مطلب سوم در اجمالى از کیفیّت نزول قرآن است و این از لطایف
معارف الهیّه و از اسرار حقایق دینیّه است که کم کسى مى‏تواند به شمّه‏اى
از آن اطّلاع پیدا کند به طریق علمى و جز کمّل از اولیا، که اوّل آنها خود
وجود مبارک رسول ختمى است و پس از آن به دستگیرى آن سرور،
دیگر از اولیا و اهل معارف‏اند، کسى دیگر نتواند به طریق کشف و شهود
از این لطیفه الهیّه مطّلع شود. زیرا که مشاهده این حقیقت نشود جز به
وصول به عالم وحى و خروج از حدود عوالم امکانى.»[12]

ستایش از مقام ارجمند پیران طریقت و سالکان راه هدایت
ایشان با تجلیل از مقام اقطاب و پیران طریقت، ما را از غفلت از
نصایح و دستورات آنها برحذر مى‏دارد:
«این همه پیران طریقت و سالکان راه هدایت و راهنمایان انسانیّت
و کتب آسمانى و صحف انبیا عظام و اخبار اولیاى کرام و نصیحت اهل
معرفت و اصحاب قلوب در قلب ما غافلان جاهل، هیچ تأثیرى نکرده و
نمى‏کند و ظاهر خوش خط و خال آن و زینت‏ها و زخارف آن ما را از زهر
کشنده‏اى که در باطن دارد غافل کرده، روزى کشف باطن آن بر ما شود که
احتراز از مفاسد آن ممکن نباشد.»[13]

سالکان طریقت، مقدّسان و وارستگان و مخلصانند
ایشان در این زمینه نوشته‏اند:
«و بدان‏که سالک الى‏اللّه‏ و مجاهد فى سبیل‏اللّه‏ نباید به حد علمى این
معارف قناعت کند و تمام عمر را صرف استدلال که حجاب، بلکه اعظم
است کند، چون طىّ این مرحله با پاى چوبین، بلکه با مرغ سلیمان نیز نتوان
کرد. این وادى، وادى مقدّسین است و این مرحله، مرحله وارستگان. تا
خلع نعلین حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاى عصاى اعتماد و
توجّه به غیر، از یمین نگردد، به وادى مقدّس که جایگاه مخلصان و
منزلگاه مقدّسان است قدم نتوان گذاشت.»[14]
پیش از این ملاحظه شد که ایشان، سالکان سلوک عملى طریقت را
صوفى نامید. پس این مقدّسان و وارستگان و مخلصان نیز که یا مشغـول
طىّ طریقـت تصوّف و عرفاننـد و یا آن را به‏پایـان برده‏انـد، همـان
صوفیانند.


انکار مقامات اهل معرفت، مانع ترقّیات روحیّه است
ایشان با توضیح این مطلب که حبّ نفس و علاقه به زخارف
بى‏ارزش دنیوى، منشأ انکار مقامات اولیا و اهل معرفت است، این انکار
را از حجب ظلمانى و مانع نیل به مقامات روحانیّه و ترقّیات روحیّه
مى‏داند. یعنى اگر کسى به‏تمام دستورات الهى عمل کند، امّا اسیر این انکار
باشد، هرگز به خدا نزدیک نخواهد شد:
«چنانچه مراتب و مقامات انسانیّه را نیز کسى‏که به آن نرسیده و از
حجاب انانیّت خارج نشده انکار کند و معارج و مدارج اهل معرفت و اولیا
را ناچیز شمارد و این خود، یکى از بزرگ‏ترین عوایق سیر الى‏اللّه‏ و
بالاترین موانع ترقّیات روحیّه و مقامات روحانیّه است که نفس امّاره
به‏واسطه حبّ به خود و زخارف دنیا در حجاب ظلمانى باقى مانده و
وساوس شیطانیّه نیز به او کمک کرده تا اخلاد به ارض پیدا کند. حتّى گاهى
کار به آنجا انجامد که صلوة و صیام اولیاى کمّل را مثل نماز خود پندارد یا
اگر امتیازى قایل شود فقط در آداب ظاهریّه از قبیل قرائت و طول رکوع و
سجود و غیر آن، که صورت نماز است، نماز آنها را ممتاز داند و اگر قدرى
از این مقدار نیز تجاوز کند، غایت امتیاز را به اقبال قلب در وقت نماز و
تفکّر در معانى و مفاهیم عرفیّه آن داند. بدون آنکه از حضور قلب و
مراتب آن و اسرار آن و کیفیّت تحصیل آن خبرى داشته باشد یا آنکه
درصدد باشد که لااقل حضور قلب را به‏همان اندازه که خودش تراشیده
تحصیل کند و موانع آن را برطرف و مقتضیات آن را تحصیل کند.»[15]

ایشان، در جاى دیگرى انکار مقامات اهل معرفت را شیوه جهّال
دانسته و به پسرش وصیّت مى‏کند که مبتلا به این انکار نشود و از معاشرت
با منکران مقامات اهل طریقت پرهیز کند:
«پسرم، آنچه در درجه اوّل به تو وصیّت مى‏کنم آن است که انکار
مقامات اهل معرفت نکنى که این شیوه جهّال است و از معاشرت با
منکرین مقامات اولیا بپرهیزى که اینان قطّاع طریق حق هستند.»[16]
ایشان در جایى دیگر، جهل مرکب را منشأ بیمارى انکار مقامات
اهل طریقت و مبدأ سوءظنّ به آنها معرّفى مى‏کند:
«بالاترین قذارات معنویه، که تطهیر آن را با هفت دریا نتوان نمود و
انبیا عظام علیهم‏السّلام را عاجز نموده، قذارت جهل مرکب است که منشأ
داء عضال انکار مقامات اهل‏اللّه‏ و ارباب معرفت است و مبدأ سوءظن به
اصحاب قلوب است و تا انسان به لوث این قذارت، آلوده است، قدمى
به‏سوى معارف نخواهد برداشت.»[17]
در فصل دوم همین کتاب، گفته شد که منظور امام خمینى از ترکیباتى
همانند: اهل‏اللّه‏، ارباب معرفت، اصحاب قلوب و... سالکان و بزرگان
طریقت تصوّف و عرفانند. در این متن هم دیده شد که ایشان سوءظن به
اصحاب قلوب را یک قذارت و آلودگى برشمرد و بیان کرد که اگر کسى به
این آلودگى، مبتلا باشد، قدمى به‏سوى معارف نمى‏تواند بردارد. ایشان در
جاى دیگرى، با دادن این تذکّر به اهل علم که منکر مقامات اصحاب قلوب
و اهل طریقت نباشند، این انکار را سرمنشأ تمام بدبختى‏ها و شقاوت‏ها
مى‏دانند:
«افسوس که ما از معارف الهیّه و از مقامات معنویّه اهل‏اللّه‏ و مدارج
عالیه اصحاب قلوب به کلّى محرومیم، یک طایفه از ما به کلّى مقامات را
منکر و اهل آن را به خطا و باطل و عاطل دانند و کسى‏که ذکرى از آنها کند
یا دعوتى به مقامات آنها نماید، او را بافنده و دعوت او را شطح محسوب
دارند. این دسته از مردم را امید نیست که بتوان متنبّه به نقص و عیب
خویش کرد و از خواب گران بیدار نمود. اِنَّکَ لا تَهْدى مَن اَحْبَبتَ.[18] و ما اَنتَ
بِمُسمِعٍ مَن فِى الْقُبورِ.[19] آرى، آنهایى که چون نویسنده بیچاره از همه‏جا
بى‏خبر، دلشان زنده به‏حیات معرفت و محبّت الهیّه نیست، مردگانى‏اند که
غلاف بدن، قبور پوسیده آنهاست و این غبار تن و تنگناى بدن مظلم، آنها
را از همه عوالم نور و نور على نور، محجوب نموده: و مَن لَم یَجعَلِ اللّه‏ُ لَه نورا
فَما لَهُ مِن نُورٍ.
[20] این طایفه، هرچه حدیث و قرآن، از محبّت و عشق الهى و
حبّ لقا و انقطاع به حق بر آنها فرو خوانند، به تأویل و توجیه آن پردازند
و مطابق آراء خود، تفسیر کنند.... ولى لعمر الحبیب که مقصودى از این
کلام نیست جز آنکه براى برادران ایمانى، خصوصا اهل علم، تنبّهى
حاصل آید و لااقل منکر مقامات اهل‏اللّه‏ نباشند که این انکار، سرمنشأ تمام
بدبختى‏ها و شقاوت‏هاست، مقصود ما آن نیست که اهل‏اللّه‏ کیانند، بلکه
مقصود آن است که مقامات انکار نشود. امّا صاحب این مقامات کیست،
خدا مى‏داند و این امرى است که کسى را بر آن اطّلاعى نیست. "آن را که
خبر شد خبرى باز نیامد."»[21]
اینکه امام خمینى، مى‏گوید: «مقصود ما آن نیست که اهل‏اللّه‏
کیانند،...» ناظر بر این حقیقت است که توفیق سلوک الى‏اللّه‏، موهبتى است
که خدا مى‏دهد. به تبلیغ نیست، به تقدیر است. وقتى خدا به رسول
گرامى‏اش مى‏گوید که تو هدایت‏کننده نیستى، بلکه این من هستم که هر که
را بخواهم، هدایت مى‏کنم، دیگر جایگاه امام خمینى و امثال ما معلوم
است.

اولیا و کمّل از اولیاى محمّدیین، چه مقامى دارند؟
استاد آشتیانى در مقدّمه خود بر مصباح الهدایة، با اتّکا به آراى
امام‏خمینى، اقطاب و کمّل از اولیاى محمّدیین را فانیان در ذات الهى و
صاحبان ولایت کلّیه مى‏داند:
«اگرچه از خواص صاحبان ولایت کلیه، ولوج در واحدیّت و احدیّت
است و جنّات افعال به‏تمام مراتبها، گنجایش کمّل از اولیاى محمّدیین را
ندارد و مقام سیر تکاملى آن بزرگواران، منتهى به جنّت اسماء و جنّت
ذات مى‏شود.»[22]
استاد آشتیانى در جایى دیگر، در عین آنکه حضرت مهدى(عج) را
خاتم ولایت محمّدیه مى‏داند، امّا این ولایت را در اقطاب و کمّل از
محمّدیین نیز سارى و ظاهر مى‏داند:

«چه آنکه نبوّت، جهت خلقى است و داراى دولت خاص است که
تابع اسماء حاکم بر صاحب آن مقام است، ولى ولایت، جهت حقّى است،
و حکم آن ازلى و ابدى است و در اقطاب و کمّل از محمّدیین سریان و
ظهور دارد و خاتم ولایت محمّدیه که عیسى و خضر و هر ولیىّ در امّت
مرحومه در دایره ختمیّت او قرار دارد، حضرت مهدى موعود، عَلَیهِ وَ عَلى
آبائِهِ السَّلامُ، است.»[23]
امام خمینى خود نیز معتقد است که همگان مى‏توانند با ارتیاضات
قلبیّه و طىّ طریقت تصوّف و عرفان، مظاهر اسماء اللّه‏ و آیات کبراى الهى
شوند و متصرّف در وجود آنان خداوند باشد:
«انسان با ارتیاضات قلبیّه مى‏تواند مظهر اسماءاللّه‏ و آیت کبراى الهى
شود و وجود او وجود ربّانى و متصرّف در مملکت او دست جمال و جلال
الهى باشد و در حدیث، قریب به این معنى است که "همانا روح مؤمن،
اتّصالش به خداى‏تعالى شدیدتر است از اتّصال شعاع شمس به آن یا به نور
آن" و در حدیث صحیح وارد است که "بنده چون با نافله به من نزدیک
شد، او را دوست دارم و چون دوست داشتم او را من گوش او شوم که با آن
مى‏شنود و چشم او شوم که با آن مى‏بیند و زبان او شوم که با آن نطق مى‏کند
و دست او شوم که با آن، اخذ مى‏کند".»[24]
ایشان در جاى دیگرى نوشته‏اند:
«امّا آنچه انبیا گفته‏اند را مى‏توان با اِعمال آن به آنجایى که خود انبیا
رسیدند، رسید. براى اینکه امرى که در یک فرد از بشر تحقّق پیدا کرد،
براى طبیعت او ممکن است و لذا براى افراد دیگر هم ممکن مى‏شود.»[25]
و در جاى دیگرى، اقطاب کمّل محمّدیه را بسان ائمّه هدى(ع)
لیله‏القدر دانسته و این را نظر مرحوم شاه‏آبادى معرّفى مى‏نماید:
«و شیخ عارف ما، شاه‏آبادى، دام ظلّه مى‏فرمودند که دوره محمّدیه،
لیله‏القدر است و این یا به اعتبار آن است که تمام ادوار وجودیه، دوره
محمّدیه است و یا به‏اعتبار آن است که در این دوره، اقطاب کمّل محمّدیه
و ائمّه هداة معصومین لیالى قدر مى‏باشند.»[26]
لیله‏القدر دانستن اقطاب و پیران طریقت، به آن معناست که
همان گونه که لیله‏القدر از هزار ماه که معادل هشتاد و سه سال و چهارماه
مى‏شود، برتر و بهتر است و احیاى آن، ارزش احیاى یک عمر را دارد،
پیروى و اطاعت از اقطاب و مشایخ طریقت تصوّف و عرفان هم آدمى و
عمر آدمى را احیا مى‏کند.

مشایخ طریقت، سرمایه سعادت انسان‏هایند
استاد حسن‏زاده آملى، با استناد به مثنوى، استاد و شیخ طریقت را
سرمایه سعادت هر انسانى معرّفى مى‏نماید:
«در این فصل از استاد، سخن به‏میان آوردم تا نفوس مستعدّه را
تنبیهى باشد که سرمایه سعادت انسان، استاد است و به‏قول عارف رومى:

هیچ‏کس بى اوستا چیزى نشد
 هیچ آهن، خنجر تیزى نشد

هر که گیرد پیشه‏اى بى‏اوستا
 ریشخندى شد به شهر و روستا


هر که در ره، بى‏قلاوزى رود
 هر دو روزه راه، صدساله شود

هر که تازد سوى کعبه بى‏دلیل
 همچو این سرگشتگان گردد ذلیل

چنان‏که معروض داشته‏ایم، غرض ما در این فصل، توجّه به سیر و
سلوک عرفانى و رویدادهاى حالات روحانى و تفریع طایفه‏اى از اصول و
امّهات علمى بر آنها است، به‏قول عارف رومى در مثنوى:

ترک لذّت‏ها و شهوت‏ها سخاست
 هرکه در شهوت‏فرو شد برنخاست.»[27]

آیت‏اللّه‏ استاد حسن حسن‏زاده آملى، با استناد به شیوه آموزش به
طوطى‏هاى با استعداد و سپس با استناد به عنوان شعرى از مثنوى و
درنهایت خود آن شعر، مى‏خواهد به خواننده اثر خود تفهیم نماید که
ظاهر مشایخ، مثل همان آینه‏اى است که ما هم عکس خودمان را در آن
مى‏بینیم. یعنى وقتى به مشایخ طریقت مى‏نگریم، مى‏بینیم آنها هم انسانى
شبیه ما هستند. درحالى‏که در باطن مشایخ، فقط خداى‏تعالى حضور دارد و
بس. مانند آن استاد آموزش سخن به طوطى‏ها، که در پشت آینه نشسته و
طوطى‏ها او را نمى‏بینند و گمان مى‏کنند که از طوطى در آینه، آموزش
مى‏گیرند. پس مشایخ تصوّف و عرفان ظاهرى شبیه به ما دارند و انسان
هستند، امّا به‏دلیل فنایشان در ذات اقدس الهى، در پس آیینه جسمشان،
خداوندى نشسته است که او از دهان آنها با ما حرف مى‏زند و دستورات
سلوکى مى‏دهد، و امر و نهى مى‏نماید:
«حقیقت امر در این مقام چنان است که براى حرف آموختن طوطى،
او را جلوى آینه به گونه‏اى که عکس خود را در آن ببیند قرار مى‏دهند و
کسى در پشت آینه حرف مى‏زند و طوطى به‏گمانش که آن حرف از
طوطى هم‏نوع اوست که در آینه مى‏باشد و به‏تدریج از او حرف مى‏آموزد
و به حرف مى‏آید.
شیرین و دلنشین این که دل و طوطى در اصطلاح علم عدد، دو جسم
یک روح‏اند و به‏قول عیانى در کنوزالاسماء:

نزد اهل حرف و اهل عیان
 حرف‏جسم و عدداوست‏چه جان

این مطلب را عارف رومى در دفتر پنجم مثنوى در ضمن این عنوان:
"تمثیل تلقین شیخ، مریدان را و پیغمبر، امّت را که ایشان طاقت تلقین حق
ندارند و با حق، الفت نتوانند. چنان‏که طوطى با صورت آدمى الفت ندارد
که از او تلقین تواند گرفت و حق‏تعالى شیخ را چون آینه پیش مرید دارد و
از عقب آینه تلقین مى‏کند"، بسیار نیکو به‏نظم درآورده است که اکنون
نقل مى‏کنیم.
در این مقام به سرّ کریمه "و ما کانَ لِبَشرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللّه‏ُ اِلاّ وَحْیا اَو مِن وَراءِ
حِجابٍ أَو یُرْسِلَ رَسُولاً فَیُوحِىَ بِاِذْنِه ما یَشاءُ اِنَّه عَلِىٌّ حَکیمٌ."،
[28] آگاهى و آشنایى
حاصل مى‏شود.
امّا نظم عارف رومى اینکه:

طوطیى در آینه مى‏بیند او
 عکس خود را پیش او آورده رو

در پس آیینه آن اُستا نهان
 حرف مى‏گوید ادیب خوش بیان


طوطیک‏پنداشته‏کان‏گفت‏پست
 گفتِ‏آن‏طوطى‏است‏کاندرآینه‏ست»[29]


لزوم و وجوب تبعیّت‏و پیروى از مشایخ تصوّف و عرفان

نباید مقامات اولیا را انکار کرد، باید تسلیم امر آنها بود.
امام خمینى نوشته است:
«ولى آنچه مهم است براى امثال ماها آن است که اکنون که محرومیم
از مقامات اولیا، انکار آنها را هم نکنیم و تسلیم باشیم که تسلیم امر اولیا
خیلى فایده دارد و نعوذ باللّه‏، انکار خیلى مضرّ است. اَللّهُمَّ اِنّى مُسَلِّمٌ لاَِمْرِهِم،
صَلَواتُ‏اللّه‏ِ عَلَیهِم اَجمَعینَ.»
[30]
همان‏طور که در فصل دوم از همین کتاب دیدیم و اینجا هم مى‏بینیم،
مقصود امام خمینى از اولیایى که باید تسلیم امر آنها بود، بزرگان طریقت
تصوّف و عرفان در هر دوره زمانى‏اند. زیرا مخاطبان امام خمینى در
کتاب‏هایش، شیعیان هستند، نه اهل سنّت و یا پیروان ادیان دیگر و
شیعیان هم، هرگز، جرأت و جسارت انکار مقامات رسول‏خدا(ص) و ائمّه
اطهار(ع) را ندارند. پس اولیایى که متأسّفانه مورد انکار واقع مى‏شوند،
اولیا و بزرگان طریقت تصوّف و عرفانند و اینانند که به دعوت و نصیحت
امام خمینى، باید تسلیم امرشان بود و از انکار آنها باید به خدا پناه برد و
ایشان چه زیبا و با دعا، خود را تسلیم امر آنها نشان مى‏دهد:
«خدایا، همانا من، تسلیم امرشان هستم، که صلوات خدا بر جملگى
آنها باد.»
ایشان در موارد دیگرى، تمسّک به هادیان طرق معرفت را که
واسطه‏هاى صعود الى‏اللّه‏اند، واجب و لازم دانسته و سلوک بدون تمسّک
به آنان را سلوک به‏سوى شیطان و جهنم مى‏داند:
«بدان‏که طىّ این سفر روحانى و معراج ایمانى را با این پاى شکسته و
عنان گسسته و چشم کور و قلب بى‏نور نتوان نمود: وَ مَنْ لَم یَجْعَلِ اللّه‏ُ لَهُ نُورا فَما
لَهُ مِنْ نُورٍ.
[31] پس، در سلوک این طریق روحانى و عروج این معراج عرفانى،
تمسّک به مقام روحانیّت هادیان طرق معرفت و انوار راه هدایت،[32]  که
واصلان الى‏اللّه‏ و عاکفان على‏اللّه‏اند، حتم و لازم است و اگر کسى با قدم
انانیّت خود بى‏تمسّک به ولایت آنان بخواهد این راه را طى کند، سلوک او
الى الشیطان و الهاویه است.»[33]
«همین‏طور، در رابطه روحانیه عروجیه، که عکس رابطه کونیّه
نزولیه است و بعبارة اخرى قبض وجود و رجوع الى مابدء است، محتاج به
واسطه است که بدون آن واسطه صورت نگیرد و ارتباط قلوب ناقصه
مقیّده و ارواح نازله محدوده به تامّ فوق‏التمام و مطلق من جمیع الجهات
بى‏واسطه‏هاى روحانى و رابطه‏هاى غیبى تحقّق پیدا نکند و اگر کسى گمان
کند که حق‏تعالى با هر موجودى قیّوم و به هر یک از اکوان محیط است
بى‏واسطه وسایط، چنانچه اشاره به آن شده در آیه شریفه ما مِنْ دابَّةٍ اِلاّ هُوَ آخِذٌ
بِناصِیَتِها،
[34] اختلاط بین مقامات و اشتباه بین اعتبارات نموده و مقام کثرت
مراتب وجود را با فناى تعیّنات به هم خلط نموده و این بحث را بدین
رساله چندان ارتباطى نیست و این‏قدر نیز از طغیان قلم واقع شد.
بالجمله، تمسّک به اولیاء نعم که خود، راه عروج به معارج را یافته و
سیر الى‏اللّه‏ را به اتمام رسانده‏اند از لوازم سیر الى‏اللّه‏ است، چنانچه در
احادیث شریفه به آن بسیار اشاره شده.»[35]
وقتى ایشان، به واسطه‏هاى روحانى و رابطه‏هاى غیبى براى موفّقیّت
در سلوک الى‏اللّه‏، اشاره مى‏کند، منظورش اشاره به باطن "اولیاء نعم" است که
خود، راه عروج به معارج را یافته و سیر الى‏اللّه‏ را به‏اتمام رسانده‏اند.
منظورش این نیست که در عالم تخیّل خود، به‏دنبال فرشتگان به‏عنوان
رابطه‏هاى غیبى بگردیم و در مجموع به اولیا و بزرگان طریقت تصوّف و
عرفان اشاره دارد. زیرا اساسا، چه عرفان نظرى و چه عرفان عملى،
محصول ریاضت‏ها و مشاهدات و درس‏هاى بزرگان طریقت است و
دیگران هرچه دارند، از آن بزرگواران اخذ کرده و مى‏کنند.

مریم روح نشود حامله ز انوار مسیح
 تا امانت زنهانى به نهانى نرسد

ایشان در جاى دیگرى بر لزوم و وجوب استفاده از مشایخ تصوّف و
عرفان در سیر و سلوک الى‏اللّه‏ تأکید مى‏کند:
«و در این وادى هولناک و بحر عمیق خطرخیز، از دم حکیم ربّانى یا
عارفى نورانى که رشته علمش متّصل به اولیاء کمّل است استفادت
توحیدات ثلاثه را علما کردن اعانتى به سزا از باطن قلب کند، ولى شرط
این استفاده آن است که با نظر آیه و علامت و سیر و سلوک الى‏اللّه‏ بدان
اشتغال ورزد. والاّ خود خار طریق و حجاب چهره جانان شود. چنانچه
رسول‏خدا صلّى‏اللّه‏ علیه و آله این علم را در حدیث شریف کافى، آیه
محکمه لقب داد.»[36]
عبارت «رشته علمش متّصل به اولیاء کمّل است»، اشاره به مفهوم و
حقیقت سلسله دارد. زیرا اوّلاً معناى رشته همان سلسله است و ثانیا اهل
طریقت چون خود را ملتزم مى‏دانند که مشایخ سلف خویش را یک به یک
نام برده تا اجازه‏شان به معصوم(ع) برسد و چون هر شیخى و یا قطبى باید
از شیخ یا قطب قبل از خود اجازه داشته باشد، به‏همین دلیل، سلسله صوفیّه
حقّه پدید آمده است و امام خمینى تذکّر مى‏دهد که براى سیر و سلوک
الى‏اللّه‏ باید به یکى از مشایخ سلسله صوفیّه حقّه متّصل شد.

امام خمینى، از جان و دل، صاحب مقامات را طالب است
ایشان در این زمینه نوشته است:
«من با شیخ عطّار یا میثم تمّار کار ندارم، ولى اصل مقامات را انکار
نمى‏کنم و صاحب آنها را از جان و دل طلبکارم و در این محبّت امید فرج
دارم، تو خود هرچه خواهى باش و با هر که خواهى پیوند.»[37]
"من با شیخ عطّار یا میثم تمّار کار ندارم" یعنى اینکه نمى‏خواهم به
طرفدارى از سلسله خاصّى متّهم شوم. نمى‏خواهم مبلّغ سلسله خاصّى باشم.
زیرا هدایت دست من نیست، دست خداست. از خدا بخواهید، از عمق
جان بخواهید تا خدا مصداق زمینى و عینى آن مقامات را به شما، در
خواب و بیدارى، نشان دهد.

رجوع به انسان کامل، رجوع به اللّه‏ است
امام خمینى رجوع به انسان کامل و سیر و سلوک به‏سوى او را، رجوع
به اللّه‏ و سیر و سلوک به‏سوى خدا مى‏داند:
«و در زیارت جامعه مى‏فرماید: و اِیابُ الخَلْقِ اِلَیکُم و حِسابُهُم عَلَیکُم.[38]
سرّى از اسرار توحید و اشاره به آن است که رجوع به انسان الکامل، رجوع
الى‏اللّه‏ است. زیرا که انسان کامل، فانى مطلق و باقى به بقاء اللّه‏ است و از
خود تعیّن و انیّت و انانیّتى ندارد، بلکه خود از اسماى حسنى و اسم اعظم
است. چنانچه اشاره به این معنى در قرآن و احادیـث شریفـه بسیار
است.»[39]
در اینجا اشاره‏اى هم به آیه‏الکرسى مى‏کنیم. وقتى خداوند در آیه
سوم آیه‏الکرسى مى‏فرماید: «اَللّه‏ُ وَلِىُّ الّذینَ امَنوا یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى
النُّورِ».
[40] به این معنى نیست که بنشینید تا اللّه‏ بیاید و دست شما را بگیرد و به
عالم نور وارد کند. زیرا هرگز چنین اتّفاقى نخواهد افتاد. یعنى بروید
خدمت انسان کامل زمان خودتان ــ که در عصر غیبت، اقطاب و مشایخ
طریقت‏اند ــ و آنها دست شما را مى‏گیرند و از ظلمات به نور وارد
مى‏کنند. زیرا همان‏طور که امام خمینى بیان کرده‏اند، انسان کامل، به‏سبب
فناى مطلقش در ذات الهى و بقایش به بقاى اللّه‏، وجودش همه نور است،
همه اللّه‏ است. منیّتى ندارد، عبد شده است. وجودش، به تبعیّت از الگوى
امّت، حضرت ختمى مرتبت و اولاد معصوم او، صلوات‏اللّه‏ علهیم اجمعین،
دو وجهى است. وجهى بشرى و وجهى الهى: «قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُم یُوحى
اِلَىَّ».
[41] اگر به ظاهرش بنگرى، بشرى است هم‏چون ما، امّا باطنش به
مصداق «یوحى الىّ» همه اللّه‏ است، همه نور است. همه هدایت است، همه
اسماى حسناى الهى است. اسم اعظم است و به‏همین دلیل، اگر تسلیم امر
آنها شویم، درحقیقت تسلیم امر خدا شده‏ایم و آنها دست ما را گرفته و از
ظلمات به نور، درمى‏آورند و به جاهایى بالاتر مى‏برند که فوق تصوّر بشر
است. در مثنوى معنوى و در حکایت روستایى و خورده‏شدن گاوش
توسّط شیر، اشاره به تبدیل آدمى به ابدال الهى شده و قلم به زیبایى به‏کار
رفته است:

روستایى گاو در آخور ببست
 شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایى شد در آخور سوى گاو
 گاو را مى‏جست شب، آن کنجکاو
دست مى‏مالید بر اعضاى شیر
 پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر

گفت شیر: ار روشنى افزون شدى
 زهره‏اش بدریدى و دل خون شدى
این چنین گستاخ زان مى‏خاردم
 کاو در این شب، گاو مى‏پنداردم

مولانا در ابیات فوق، اشاره مى‏کند به اینکه، در سلوک الى‏اللّه‏،
درنهایت این اللّه‏ است که به‏جاى نفس و صفات بشرى در باطن اولیا
مى‏نشیند و عامّه مردم و اهل ظاهر که اسیران ظلمت نفس و دنیا هستند و
چشمان باطنى‏شان بسته است، اللّه‏ را در باطن آن بزرگان نمى‏بینند و گمان
مى‏کنند که آنها هم آدمى درون تهى هم‏چون خود ایشانند و به خود جرأت
جسارت به آنها را مى‏دهند.

نمونه‏اى از قدرت اولیا
امام خمینى قدرت اولیا را قدرتى الهى و ویژه مى‏داند، به‏نحوى که
سالک به اشاره آنها مى‏تواند به عوالم پشت پرده این عالم راه یافته و
به کشف و شهود حقایق موجود در عوالم ماوراى ماده بپردازد:
«بلى، گاهى شود که به اشاره یکى از اولیا، نفس را از این عالم،
انصرافى حاصل شود و به‏قدر لیاقت از عوالم غیب، ادراکى معنوى یا
صورى نماید.»[42]

اولیا را هست قدرت ازاله
 تیره جسته بازگرداند ز راه



باید از مردان راه، هدایت طلبیم
ایشان، هدایت طلبیدن از مردان راه را براى رسیدن به کام دل واجب
مى‏داند:
«و اکنون که ما را به خلوت انس راهى نیست و به مقام قدس
جایگاهى نه، خوب است عجز و ذلّت خود را سرمایه وصول به مقصد و
دستاویز حصول مطلوب قرار داده، دست از دامن مقصود برنداریم تا کام
دل برآریم و لااقل اگر خود مرد این میدان نیستیم، از مردان راه هدایت
طلبیم و از روحانیّت کمّل اعانت جوییم. شاید بویى از معارف به مشام جان
ما برسد و نسیمى از لطایف به کالبد مرده ما بوزد. زیرا که عادت حق‏تعالى،
احسان و شیمه او تفضّل و انعام است.»[43]
ایشان در جاى دیگرى مطابق با عقیده اهالى تصوّف و عرفان، نیاز به
مرشد را در طریق سلوک ناگزیر مى‏داند:
«و لِذلِکَ بِعَقیدَةِ اَهلِ السُّلوکِ لابُدَّ لِلسّالِکِ مِنْ مُعَلِّمٍ، یُرشِدُهُ اِلى طَریقِ السُّلوکِ،
عارِفا کیفِیاتَهُ، غَیرَمُعَوَّجٍ عَن طَریقِ الرِّیاضاتِ الشَّرعِیَّةِ. فَاِنَّ طُرُقَ السُّلوکِ الْباطِنىِّ
غَیرُمَحْصورٍ بِعَددِ أَنفاسِ الْخَلائِقِ.»
[44]
«و به همین جهت، به عقیده اهل سلوک (یعنى صوفیّه) سالک
چاره‏اى ندارد جز آنکه خدمت معلّمى (شیخى از مشایخ طریقت) برود تا
او را در طریقت سلوک راهنمایى کند. شیخى که به کیفیّات طریقت،
عارف بوده و از راه ریاضت‏هاى شرعى بیرون نرفته باشد که راه‏هاى
سلوک باطنى محدود و محصور نبوده و به عدد نفس‏هاى خلایق است.»[45]
ایشان مطلبى دیگر نیز در زمینه همین موضوع دارد.[46]

طریقت تصوّف و عرفان طریقه‏اى فطرى است
ایشان نوشته‏اند:
«و نیز خضوع و فرمانبردارى کامل و تبعیّت از کمّل، فطرى است.
چنانچه مقابل آن برخلاف فطرت است.»
پیش از این بررسى شد که منظور ایشان از کمّل، علاوه‏بر انبیا و
ائمّه(ع) مشایخ کامل طریقت تصوّف و عرفانند که در رأس آنان، قطب
قرار دارد. پس طریقت تصوّف و عرفان را که بر تبعیّت کامل از کمّل
استوار است، طریقه‏اى فطرى مى‏دانند.

توصیه به‏معاشرت با مشایخ تصوّف و عرفان
ایشان با تأکیدى مؤکّد، بر معاشرت با مشایخ طریقت و بزرگان اهل
حال، در مسیر سلوک الى‏اللّه‏ پاى مى‏فشرد:
«و اهل ریاضت سکوت را بر خود حتم مى‏داشتند. چنانچه خلوت را
نیز اهمیّت مى‏دادند براى همین نکته با آنکه در معاشرت با اهل معرفت و
دانشمندان و اهل حال و ریاضت فواید بى‏شمار و عواید بسیار است و در

اعتزال، حرمان از معارف و علوم، بسیار است و در خدمت به خلق ــ که از
افضل طاعات و قربات است ــ نوعا با معاشرات و آمیزش دست دهد.
لکن چون آفات معاشرت بسیار است و انسان نمى‏تواند نوعا خود را از آن
حفظ کند، مشایخ اهل ریاضت، اعتزال را ترجیح دهند بر عشرت.
حق آن است که انسان در اوایل امر که اشتغال به تعلّم و استفاده دارد،
باید معاشرت با دانشمندان و فضلا کند، ولى با شرایط عشرت و مطالعه در
احوال و اخلاق معاشرین و در بدایات سیر و سلوک و اواسط و اوایل
نهایات نیز از خدمت مشایخ و بزرگان اهل حال باید استفادت کند. پس
ناچار به عشرت است و چون به نهایات رسید، باید مدّتى به حال خود
بپردازد و اشتغال به حق و ذکر حق پیدا کند.  اگر در این اوقات، خلوت با
حق با عشرت جمع نشود، باید اعتزال کند تا کمال لایق از ملکوت اعلا بر
او افاضه شود و چون حال طمأنینـه و استقرار و استقـامت در خود دیـد و
از حالات نفسانیّه و وساوس ابلیسیّه مطمئن شـد، براى ارشاد خلق و تعلیم
و تربیت بندگان خدا و خدمـت به نوع، به آمیزش و خلطـه پردازد و خود
را مهیّا و آماده کنـد که تا مى‏توانـد از خدمـت به بندگـان خدـا باز
ننشیند.»[47]
البتّه تشخیص اینکه چه کسى آمادگى و اهلیّت ارشاد خلق را پیدا
کرده، در سلسله صوفیّه حقّه، به عهده قطب وقت است و اوست که براى
هرکس که صلاح ببیند، فرمان "ارشاد و دستگیرى" صادر مى‏فرماید.
ایشان در جایى دیگر، همگان را دعوت مى‏کند تا تحت تربیت
بزرگان از اولیا واقع شوند تا به راه مستقیم هدایت گردند:
«دعوت شده است که ما تحت تربیت انبیا برویم و تحت تربیت
بزرگان از اولیا[48] واقع بشویم تا آنها ما را هدایت کنند به راه مستقیم و هر
روز چندین مرتبه از خداى تبارک و تعالى بخواهیم که ما را هدایت کند به
صراط مستقیم، نه راه چپ و نه راه راست. غَیْرِالْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلاَ الضّالّینَ. ما
باید توجّه به این معنا داشته باشیم که موجودى هستیم که اگر خودرو بار
بیاییم بدترین موجودات و منحط‏ترین موجودات هستیم و اگر چنانچه
تحت تربیت واقع بشویم و صراط مستقیم را طى بکنیم، مى‏رسیم به آنجا
که نمى‏توانیم فکرش را بکنیم، آنجایى که بحر عظمت است، بحر کبریایى
است.»[49]

اسلام بهترین راه خداشناسى را رها نمى‏کند
علاّمه طباطبایى در کتاب شیعه به طرح این حقیقت مى‏پردازد که
تصوّف و عرفان بهترین راه خداشناسى است و اسلام که کامل‏ترین دین
است، هرگز این راه را نادیده نگرفته است و به این طریق تصوّف اسلامى
و شیعى را به رسمیّت مى‏شناسد:
«شکّ نیست که طریق سیر معنوى و معرفت نفس، درصورت
صحّت، راه روشنى براى خداشناسى (یا به‏عبارت دیگر معادشناسى)
است و براى کسى که رهسپار این راه گردد و از مخاطر آن مصون مانده، از
پاى درنیاید، حق و حقیقت عیان مى‏شود. روى این اصل، آیا متصوّر
است که اسلام که دین توحید است و هدفى جز تعلیم خداشناسى ندارد،
بهترین راه از راه‏هاى خداشناسى را الغاء و به بیان و تعلیم راهى نسبتا
پایین‏تر از آن بپردازد، و به‏منزلتى ساده‏تر و بسیط‏تر از آن هدایت
کند؟»[50]

وجوب اطاعت از اوامر مشایخ طریقت
سپس در جاى دیگرى از کتاب شیعه، ضمن تأکید مجدّد بر لزوم و
بلکه وجوب قدم نهادن در طریقت تصوّف و عرفان، به بیان این حقیقت
مى‏پردازد که طىّ طریقت باید زیرنظر دلایل و رهبران آن که همان مشایخ
طریقت تصوّف و عرفانند، صورت پذیرد:
«در شرع اسلام، دواها و سم‏هاى عمومى داریم که همان واجبات و
محرّمات عملى فقهى مى‏باشند و رعایت آنها، براى حفظ کمترین حدّ لازم
از بهداشت روحى انسان، ضرورى است و براى به‏دست آوردن درجات و
مراتب گوناگون کمالات روحى، باید قدم‏هاى دیگرى براى اصلاح و
تصفیه حالات روحى برداشت و مجاهدت‏هاى دقیق‏تر و عمیق‏ترى براى
تخلیه قلب از غیر یاد خدا و تحصیل اخلاص کامل بندگى، نمود که بدون
تنظیم دقیق حالات روحى که به‏دست خبرت و معرفت انجام گیرد،
صورت‏پذیر نیست. اینها یک رشته مسلّماتى است که هرگز تردید
نمى‏پذیرد.
از اینجا روشن مى‏شود که مراقبت کامل اعمال دینى از قبیل طاعات و
عبادات، همان مرحله عمومى تقواى دینى را نتیجه مى‏دهد و بس و نیز
روشن مى‏شود که سیر در مراتب بعدى کمال و ارتقا و عروج به مدارج
عالیه سعادت باطنى، دلیل و رهبرى مى‏خواهد که انسان با هدایت و
راهنمایى وى، قدم در راه گذاشته، به سیر پردازد و در امتداد مسیر، زمام
طاعت را به‏دست وى بسپارد و البتّه متبوعیّت و مطاعیّت (دستورات) وى
نیز در زمینه مراعات کامل متن شریعت خواهد بود، نه در دستوراتى که
به‏حسب شرع، مجاز شناخته نشده باشد و حلالى را حرام کند یا حرامى را
حلال نماید.»[51]

No comments:

Post a Comment