Tuesday, April 10, 2012

کتاب : «تصوف و عرفان از دیدگاه علمای متاخر شبعه»(6) - علیرضا عرب

استناد علاّمه طهرانى به کلام قطب سلسله نعمت‏اللّهى
مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى در بیان
اقسام حجاب‏هاى حایل بین انسان و خدا، به کلامى از آقاى
مجذوب‏علیشاه همدانى، سى‏امین قطب سلسله نعمت‏اللّهى استناد
مى‏جوید. آقاى مجذوب‏علیشاه همدانى که نام ایشان، حاج محمّدجعفر
کبوترآهنگى بوده است، جامع بین علوم ظاهرى و باطنى و از علما و
مجتهدان به‏نام زمان خود بوده‏اند. براى کسب اطّلاعات بیشتر در مورد
ایشان، مى‏توان به کتاب طرائق الحقائق،[114] مراجعه کرد و امّا مطلبى را که
مرحوم علاّمه طهرانى از جناب ایشان نقل نموده‏اند، به این قرار است:
«و بعضى، حجاب را پنج حجاب دانسته‏اند که آن را عوالم حضرات
خمس گویند. چنان‏که در دعاى منسوب به مولى امیرالمؤمنین علیه‏السّلام
وارد است که: "اَللّهُمَّ نَوَّرْ ظاهِرى بِطاعَتِکَ و باطِنى بِمَحَبَّتِکَ و قَلْبى بِمُشاهِدَتِکَ و
رُوحى بِمَعْرِفَتِکَ و سِرّى بِاسْتِقْلالِ اتِّصالِ حَضْرَتِکَ یا ذَالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ."
[115] و در شرح
آن، مرحوم حاج مولى جعفر کبوترآهنگى گوید: و کُلِّیّاتُ هذِهِ الْمَراتِبِ
مُنْحَصِرةٌ فِى خَمسٍ: اِثنان منها...»
[116]
سپس مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى، شرحى را که جناب
مجذوب‏علیشاه همدانى به زبان عربى بر دعاى منسوب به حضرت
على(ع) نوشته‏اند، نقل مى‏نمایند.

مى‏توان براى اهل طریقت تصوّف و عرفان هم وقف کرد
آیت‏اللّه‏ علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى در مخطوطات خود
که در سایت معارف اسلام آمده، در مورد جواز وقف براى استفاده
صوفیان، مطلبى از شهید اوّل نقل کرده که چون موضع مخالف اتّخاذ
نکرده و بلکه به دیده قبول و تأیید آورده، مى‏توان آن را نظر فقهى
شخصى خود ایشان هم دانست:

«در کتاب دروس مرحوم شهید در کتاب وقف در صفحه ششم از
اوّلین صفحه شروع این کتاب در ضمن مراد از عناوینى که مورد وقف
واقع مى‏شوند، گوید[117]: طلبه‏هایى که درس فقه مى‏خوانند، خواه مبتدى و یا
متوسّط و یا در مقطع نهایى باشند (یعنى مى‏توان بر این عدّه وقف کرد) تا
وقتى‏که مشغول تحصیل هستند و به صوفیّه (نیز مى‏توان وقف کرد) که
مشغول عبادت هستند و از دنیا روى‏گردانند. نزدیک‏تر این است که
مشروط به نیازمند و عادل‏بودنشان باشد (یعنى فقیر و عادل باشند به‏جهت
محقّق‏شدن معنى‏اى که اقتضا شده براى فضیلت) و شرط مهم آن است که
از شریعت حقّه خارج نشوند. در اینکه این عدّه، حرفه خود را ترک بکنند
یا خیر محلّ تردید است و احتمالاً مورّق‏کارى و خیّاطى و هرکارى که در
رباط انجام آن امکان‏پذیر است از این قانون مستثناست و رباط‏نشینى و
خرقه‏پوشى از دست یک شیخ و یا به‏صورت دیگر خاصّى، شرط نیست.
(یعنى براى استفاده از اموال موقوفه لازم نیست که صوفیّه و فقرا،
رباط‏نشین و خرقه‏پوش باشند.).»[118]

علماى اعلام اسلام، اهل تصوّف و عرفان بوده‏اند
مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى در
مخطوطات خود، مطالبى را از قول ملاّ محمّدتقى مجلسى نقل مى‏کند که از
فحواى کلام برمى‏آید که خود نیز کاملاً به آن مطالب معتقد است. از جمله
شیخ معروف کرخى قدّس سرّه را شیعه خالص و دربان حضرت رضا
علیه‏السّلام مى‏داند. شیخ معروف کرخى، همان‏طور که اهل علم و اهل دل
مى‏دانند، مبدأ سلاسل معروفیه از جمله سلسله نعمت‏اللّهى گنابادى است.
پس، از نظر ملاّ محمّدتقى مجلسى ــ مجلسى اوّل ــ و نیز مرحوم آیت‏اللّه‏
علاّمه طهرانى، سلاسل معروفیه از جمله سلسله نعمت‏اللّهى گنابادى،
سلسله‏هایى شیعى هستند و نیز علاّمه طهرانى معتقد است که مرحوم
مجلسى اوّل، اثبـات نموده است که حقیقت تصوّف و تشیّع یک چیز
است:
«در کتاب تشویق السالکین که مرحوم ملاّ محمّدتقى مجلسى(ره)
درباره لزوم تصوّف و سلوک نوشته است، اثبات نموده است که حقیقت
تصوّف و تشیّع یک چیز است و صوفى به‏معناى زاهد از دنیا و راغب به
آخرت و ملتزم به تطهیر باطن است و علماى اعلام اسلام همگى صوفى
بوده‏اند و از جمله افرادى را که نام مى‏برد، خواجه نصیرالدّین طوسى و
ورّام کندى و سیّد رضى‏الدّین على بن طاووس و سیّد محمود آملى صاحب
کتاب نفائس الفنون و سیّد حیدر آملى صاحب تفسیر بحرالابحار و ابن‏فهد
حلّى و شیخ ابن ابى‏جمهور احسائى و شیخ شهید مکّى و شیخ بهاءالدّین
عاملى (شیخ بهایى) و قاضى نوراللّه‏ شوشترى که از سلسله علّیّه نوربخشیه
است و در کتاب مجالس المؤمنین به دلایل قویّه اثبات مى‏کند که جمیع
مشایخ مشهور، شیعه بوده‏اند و علاّمه حلّى در کتاب امامت از شرح تجرید
گوید: به تواتر منقول است که حضرت امیرالمؤمنین علیه‏السّلام سیّد و
سرور ابدال (صوفیان) بوده‏اند. از همه اطراف عالم به خدمت آن حضرت
علیه‏السّلام مى‏آمدند به جهت آموختن آداب سلوک و ریاضات و طریق
زهد و ترتیب احوال و ذکر مقامات عارفین و شیخ ابویزید بسطامى فخر
مى‏کرد به آن‏که سقّا بود در خانه حضرت صادق علیه‏السّلام و شیخ معروف
کرخى قدّس سرّه العزیز، شیعه خالص و دربان حضرت رضا علیه‏السّلام
بود تا از دنیا رحلت کرد.
و هم علاّمه حلّى در کتاب منهج الکرامة در جایى‏که مفاخرت
حضرت امیر را مى‏شمارد، مى‏گوید: که علم طریقت منسوب است به
حضرت امیرالمؤمنین علیه‏السّلام و صوفیّه کلّهم نسبت فرقه خود را به آن
حضرت مى‏دهند.
و حاصل سخن آنکه اصل تصوّف، صافى‏نمودن باطن است از زنگ
ماسوى و متخلّق‏شدن به اخلاق‏اللّه‏ و تحصیل کمالات روحانى و رسیدن به
مقام قرب و معرفت عیانى و متابعت تامّه از شریعت مصطفوى و طریقت
مرتضوى علیهماالسّلام چنان‏که از مشایخ این طایفه کسانى بوده‏اند که از
علوم ظاهرى نیز هریک سرآمد زمان خود بودند. چنان‏که از تصانیف
ایشان معلوم است، مثل مولاناى رومى و شیخ علاءالدّوله سمنانى و شیخ
شهاب‏الدّین سهروردى صاحب حکمت اشراق و شیخ محى‏الدّین عربى
صاحب فتوحات و شیخ عبدالرّزاق کاشى صاحب تأویلات و شیخ
ابوحامد غزّالى و شیخ روزبهان صاحب تفسیر عرائس و شیخ عطّار و
غیرهم.»[119]


براى دعوت‏خواص‏به‏تصوّف‏وعرفان بایداز روش "سخن در سخن"استفاده‏کرد
مرحوم علاّمه طباطبایى نوشته‏اند:
«درست است که معارف حقیقى، درخور افهام عمومى نیست و
اسرار هستى و رازهاى نهان آفرینش، براى غیرمردان خدا ــ که به تمام
معنى دامن کبریاى حق گرفته، همه‏چیز را فراموش نموده‏اند ــ کشف
نمى‏شود، ولى لازمه این خاصیّت، این نیست که از بیان و تعلیم این راه،
صرف‏نظر شود، بلکه این است که براى رعایت حال افکار عامّه و حفظ
حقوق خاصّه، بدون اینکه پرده‏درى شود، در لفافه ایما و اشاره، با
لطیف‏ترین تلویح، مانند سخن در سخن، به هر نحو ممکن به افهام خاصّه
رسانیده شود.»[120]
ایشان ضمن آنکه اذعان مى‏نماید که فهم دقایق و اسرار عالم هستى،
از عهده هرکسى از جمله عوام برنمى‏آید و کار خواص است، به بیان این
حقیقت نیز مى‏پردازد: باید حقیقت را اعمّ از صحّت طریقت تصوّف و
عرفان و وجوب پیروى از مشایخ طریقت و... در لفافه ایما و اشاره با
لطیف‏ترین تلویح، مانند "سخن در سخن"[121] به اهلش رساند.

همه باید قدم در طریقت بگذارند
مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى در کتاب روح مجرّد مبحث دیگرى را
نیز، با این عنوان باز مى‏کند: «همه باید قدم در طریقت سلوک الى‏اللّه‏
بگذارند، برسند (به مقصد) یا نرسند.»[122] و به این طریق، وجوب
وصل‏شدن به مشایخ طریقت را که همان اولیاى الهى هستند، اعلام
مى‏دارد.
همان‏طور که پیش از این آوردیم، مرحوم ملاّ محمّدتقى مجلسى ــ
مجلسى اوّل ــ هم به‏همگان توصیه نمود که اگر تحمّل طى طریقت و
کشیدن ریاضات شرعیّه را ندارند، به اولیاى الهى وصل شوند و بیعت
نمایند و حداقل خود را شبیه آنان نمایند.[123]

آیت‏اللّه‏ کشمیرى: اصلاً نمى‏دانند صوفى چیست!
«درباره مشکل حوزه نجف آن روز مى‏فرمودند[124]: به‏خاطر تهمت به
اخلاق و عرفان، شخصى مثل سیّد عبدالاعلى سبزوارى که آقاى قاضى را
درک کرده بود، در اوایل کارش در مدرسه آخوند خراسانى، به‏خاطر اتّهام
تصوّف او را از مدرسه بیرون کردند. آن‏قدر، جوّ بد بود که اگر در حجره‏اى
کتاب معراج السّعاده بود، آن طلبه مورد تنفّر و تکفیر قرار مى‏گرفت و
شدیدتر آنکه بعضى براى حاجت، بر علیه مرحوم سیّدعلى آقا قاضى، لعن
مى‏کردند!!
آقا شیخ على‏اکبر اراکى مرد بزرگى بود در نجف. شب تا صبح عبادت

مى‏کرد. مى‏گفتند او صوفى است، با اینکه من او را از خیلى‏ها بالاتر
مى‏دانستم. اصلاً نمى‏دانند صوفى چیست!»[125]
اتّهام تصوّف به‏معنى آن نیست که تصوّف از نظر آقاى کشمیرى
یک نوع اتّهام است، بلکه منظور ایشان آن است که آنهایى که «اصلاً
نمى‏دانند صوفى چیست!» به‏خاطر این جهل و نادانى‏شان، از تصوّف که
شیوه همه پیامبران و امامان و اولیا بوده است، به عنوان چماق اتّهام
استفاده مى‏کنند تا صوفیّه حقّه را در زمره صوفیّه جهله وانموده، و از رده
خارج کنند.

تبعات سنگین ظلم به سالکان طریقت تصوّف و عرفان
مرحوم آیت‏اللّه‏ سیّد عبدالکریم کشمیرى در پاسخ به پرسشى در این
زمینه گفته است:
«قضیه آن بازارى که زندگى‏اش با نظر آقاى قاضى برگشت را
بفرمایید؟
ج: یک بازارى که چندى قبل در تهران بود، خودش مى‏گفت: وقتى
در نجف پول به من دادند که به علماى مستحق بدهم، اسم آقاى قاضى را
هم بردند، من به دیگران دادم و به ایشان (به‏خاطر اتّهام به تصوّف) پرهیز
کردم. یک وقت دیگر آقاى قاضى را دیدم که یک نگاه به آسمان کرد و
یک نگاه به من، از آن به‏بعد، زندگى‏ام برگشت و وضع مادّى‏ام خراب
شد.»[126]


سالکان طریقت، اشتغال دایمى به والاترین عبادت را دارند
مرحوم سیّد حسن قاضى ضمن شرح احوال پدر خویش؛ آیت‏اللّه‏
سیّدعلى آقاى قاضى، از جمله در توصیف ذکر الهى نوشته است:
«والاترین عبادت‏ها ذکر است و هرگز در جهان آفرینش چیزى
آفریده نشده است، مگر آنکه توأم با ذکر بوده است، امّا انسان این مزیّت
را بر سایر مخلوقات دارد که ذکر او همراه است با آگاهى و توجّه، امّا....
ذکر، روح و جان عبادت است و هرگاه آدمى گام در مراتب کمال نهاد
و مدام ذکر بارى‏تعالى بر زبان او بود، درهاى حکمت از قلب او بر زبانش
جریان پیدا مى‏کند. زیرا ذکر مستمرّ و دائم موجب جلاى دل گشته، او را به
دیدن جمال و جلال حق مهیّا مى‏سازد که نفس آدمى همواره به دیدن
عظمت و جلالش، مشتاق است. این احوال، موجب رضامندى او در برابر
قضا و قدر و آرامش و اطمینان دل مى‏گردد. "أَلا بِذِکْرِاللّه‏ِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ"[127] و
هیچ‏چیز، لذّت‏بخش‏تر از راضى‏بودن آدمى به قضا و قدر الهى که همراه
است با حیرت درباره عظمت او، نیست.»[128]
عبارت «و هرگاه آدمى گام در مراتب کمال نهاد و مدام ذکر
بارى‏تعالى بر زبان او بود» اشاره به طریقت تصوّف و عرفان دارد. زیرا در
طریقت تصوّف و عرفان یکى از دستورات اصلى، "ذکر دوام و فکر مدام"
است. البتّه، گروه‏هایى از صوفیّه هستند که به ذکر دسته‏جمعى و جَلى
اشتغال دارند، امّا در سلسله صوفیّه حقّه که ریشه در ولایت و سیره حضرت
على بن موسى‏الرّضا دارد، ذکر قلبى یا خفى ــ که شیوه ائمّه اطهار بوده
است ــ از طرف مشایخ بزرگوار به قلب تشرّف‏یافتگان به فقر محمّدى
تلقین مى‏شود. و به همین دلیل است که روش سالکان سلسله صوفیّه حقّه،
انزوا و گوشه‏گیرى از مردم و جامعه نیست. زیرا درویشان سلسله حقّه در
عین آنکه، قلبشان مشغول ذکر الهى و توجّه به مبدأ متعال است، مشغول
کارکردن و حشر و نشر با خانواده، فامیل، بستگان و سایر افراد اجتماع و
درس خواندن و درس دادن و خوردن و آشامیدن و سخن‏گفتن و
عبادت‏کردن و... هستند و این ضرب‏المثل در میان ایشان رایج است که
دست به کار و دل با یار.

شگفتى علاّمه طهرانى از عظمت سیره و حالات و مقامات یک درویش
علاّمه طهرانى ضمن نقل خاطره‏اى به شرح حالات و مقامات یک
درویش مى‏پردازد:
«من در اینجا فقط یک برخورد خود را با کسى که در اثر خدمت (به)
مادر، به مقام‏عالى رسیده بود و کشف حجاب‏هاى ملکوتى براى او شده
بود، براى شما بیان مى‏کنم.
یک روز در تهران، براى خرید کتاب، به کتابفروشى اسلامیّه که در
خیابان بوذرجمهرى بود رفتم، یکى از شرکاى این مؤسّسه، آقاى حاج
سیّد محمّد کتابچى است که در انبار شرکت، واقع در منتهى‏الیه خیابان
پامنار، قرب خیابان بوذرجمهرى و کتابفروشى، مشغول کار و از میان
برادران شریک، او مسؤول انبار و ارسال کتب به شهرستان‏ها و یا احیانا
فروش کتاب‏هاى کلّى است. من براى دیدار ایشان که با سابقه ممتدّ دوستى
و آشنایى، غالبا از ایشان دیدار مى‏نمودم به محلّ انبار رفته و کتاب‏هاى
لازم را خریدارى نمودم. صبحگاه، قریب چهار ساعت به ظهر مانده بود.
مردى در آن انبار براى خرید کتاب آمده و کمربند چرمى خود را
روى زمین پهن کرده بود و مقدارى از کتاب‏هاى ابتیاعى[129] خود را بر روى
کمربند چیده بود. از قبیل قرآن و مفاتیح و کلیله و دمنه و بعضى از کتب
قصص و رسائل عملیّه و مشغول بود تا بقیه کتاب‏هاى لازم را جمع کند و
بالاخره پس از اتمام کار، مجموع کتاب‏ها را که در حدود پنجاه عدد شد،
در میان کمربند بست و آماده براى خروج بود که ناگهان گفت: حبیبم، اللّه‏.
طبیبم، اللّه‏. یارم، یارم. جونم، جونم.
چون نگاه به چهره‏اش کردم، دیدم خیلى قرمز شده و قطراتى از عرق
بر پیشانى‏اش نشسته و چنان غرق در وَجد و سرور است که حدّ ندارد.
گفتم: "آقاجان! درویش جان! تنها تنها مخور، رسم ادب نیست!"
شروع کرد یک دور، دور خود چرخ زدن. آن‏گاه با صداى بلند و
سوزناک، این ابیات از باباطاهر عریان را بسیار شیوا و دلنشین خواند:

اگر دل، دلبره دلبر کدام است؟
 وگر دلبر، دله دل را چه نام است؟

دل و دلبر به هم آمیخته وینُم
 ندونُم دل که و دلبر کدام است؟

* * *
... در این حال، ساکت شد و گریه بسیارى کرد و سپس شاد و شاداب
شد و خندید.
گفتم: احسنت! آفرین! من حقیر فقیر، وامانده هستم. انتظار دعاى
شما را دارم! شروع کرد به خواندن این ابیات:

مو از قالُوا بَلى،[130] تشویش دیرُم
 گنه از برگ و بارون، بیش دیرُم

اگر "لا تَقْنَطُوا"[131] دستم نگیرهمو از "یا وَیْلَتا"،[132] اندیش دیرُم

* * *
... گفت: الحمدللّه‏ راهت خوب است. سیّد! سر به سر ما مگذار! من
بیچاره وامانده‏ام. تو هم بارى روى کول ما مى‏گذارى؟! آن‏گاه گفت:
یک روز، من در همین انبار آمدم، کتاب بخرم. علاّمه دهخدا هم
آمده بود. قدرى با هم صحبت کردیم. من به او گفتم: انصافا شما زحمت
کشیده‏اید! حقیقتا رنج برده‏اید، ولى تصوّر مکنید مطلب با اینها تمام
مى‏شود. حیف، اگر عمر در راه‏هاى دیگر صرف مى‏شد، چه بهره‏ها بود؟
چه خبرها بود؟ اینک بیاور ببینم تا چه دارى؟! بیا تا ببینم در دستت
چیست؟!

تَه که ناخوانده‏اى، علم سماوات
 تَه که نابرده‏اى، ره در خرابات

تَه که سود و زیان خود ندونى
 به‏یارون‏کى رسى،هیهات هیهات

علاّمه (دهخدا) تکانى خورد، آن‏گاه قدرى در فکر فرو رفت و
رنگش قدرى تغییر کرد و هیچ جوابى به من نداد.
... گفتم: عنایات از جانب خداوند است، ولى آیا به‏حسب ظاهر، براى
این عنایاتى که به شما شده است، سبب خاصّى را درنظر دارى؟!
گفت: بلى! من مادر پیرى داشتم، مریض و ناتوان و چندین سال
زمین‏گیر بود. خودم خدمتش را مى‏نمودم و حوایج او را برمى‏آوردم و غذا
برایش مى‏پختم و آب وضو برایش حاضر مى‏کردم و خلاصه به هرگونه
در تحمّل خواسته‏هاى او در حضورش بودم و او بسیار تند و بداخلاق بود.
بعضا فحش مى‏داد و من تحمّل مى‏کردم و بر روى او تبسّم مى‏کردم و
به‏همین جهت، عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من، چهل سال
مى‏گذشت. زیرا نگه‏دارى عیال، با این خُلق مادر مقدور نبود و من
مى‏دانستم اگر زوجه‏اى انتخاب کنم، یا زندگانى ما را به هم خواهد زد، یا
من مجبور مى‏شدم، مادرم را ترک گویم و ترک مادر، در وجدانم و عاطفه‏ام
قابل قبول نبود. فلهذا به نداشتن زوجه، تحمّل کرده و با آن، خود را ساخته
و وفق داده بودم.
گهگاهى در اثر تحمّل ناگوارى‏هایى که از وى به من مى‏رسید، ناگهان
گویى برقى بر دلم مى‏زد، و جرقه‏اى روشن مى‏شد و حال خوش‏دست
مى‏داد، ولى البتّه دوام نداشت و زودگذر بود.
تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود ــ و من رختخواب خود را
پهلوى او و در اتاق او مى‏گستردم، تا تنها نباشد و براى حوایج، نیاز به
صدازدن نداشته باشد ــ در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده ــ
و همیشه در اتاق پهلوى خودم مى‏گذاردم که اگر آب بخواهد، فورا به او
بدهم ــ او در میان شب تاریک، آب خواست.
فورا برخاستم و آب کوزه را در ظرفى ریخته و به او دادم و گفتم:
بگیر، مادرجان! او که خواب‏آلود بود و از فوریّت عمل من خبر نداشت،
چنین تصوّر کرد که من آب را دیر داده‏ام. فحش غریبى به من داد و کاسه
آب را بر سرم زد. فورا کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادرجان،
مرا ببخش، معذرت مى‏خواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟
اجمالاً آنکه به آرزوى خود رسیدم و آن برق‏ها و جرقه‏ها تبدیل به
یک عالمى نورانى همچون خورشید درخشان شد و حبیب من، یار من،
خداى من، طبیب من، با من سخن گفت و این حال، دیگر قطع نشد و چند
سال است که ادامه دارد.
در این حال، گیوه خود را وَرکشید و کتاب‏ها را به‏دوش گرفت و
خداحافظى کرد و گفت: ان‏شاءاللّه‏ پیش شما مى‏آیم و به‏سمت در انبار
براى خروج رفت.
در این حال، روى خود را به طرف ما کرده، و این غزل را با همان
آهنگ خواند:

منم که گوشه میخانه، خانقاه من است
 دعاى پیرمغان ورد صبحگاه من است
گرم‏ترانه‏چنگ‏وصبوح‏نیست،چه‏باک
 نواى من به‏سحر، آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه‏
 گداى خاک در دوست، پادشاه‏من است
غرض‏زمسجدومیخانه‏ام،وصال‏شماست
 جز این خیال ندارم، خدا گواه من است
از آن زمان که برین آستان، نهادم روى
 فراز مسند خورشید، تکیه گاه من است

مگر به‏تیغ اجل خیمه برکنم، ورنه
 رمیدن‏از در دولت،نه‏رسم‏و راه‏من‏است
گناه اگرچه نبود اختیار ما، حافظ
 تو در این ادب باش وگو گناه من است

... و من داستان او را براى بعض از دوستان که در نواحى دروازه
شمیران سکنا دارند، تعریف کردم، گفتند: ما او را مى‏شناسیم، و مادر او را
که چند سال (است که) فوت کرده است، نیز با همین اخلاق و کیفیّت
مى‏شناختیم.
... بارى، منظور از این قضیّه، بیان نتایج معنوى خدمت به مادر است
که چون دلش گشوده شـود، در آسمان باز مى‏شود. دل مادر گنجینه مهر
خدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است و اگر باز
شود، درهاى آسمان باز مى‏شود. دیده شده است. چه بسیارى از افراد
سالک راه خدا به تهجّد و قیام شب و صیام نهار و ریاضت‏هاى مشروع،
مدّت‏ها بسر برده‏اند، ولى چون رفتارشان با مادر و پدر، خوب نبـوده
است، از زحمات خود طرفى نبسته و پس از سالیان متمادى، کشف بابى
براى آنها نشده است ولى افرادى نظیر همین مرد مذکور که زیاد هم به
ریاضات و مستحبّات و نوافل و ترک مکروهات، مشغول نبوده‏اند، امّا در
اثر مراعات همین امورى که به نفوس مردم وابسته است، از قبیل
نرنجانیدن زیردست و نرنجیدن از مردم و توقیر و تکریم در مقابل
ذوى‏الحقوق، از بزرگان و اولیا و والدین، به مقامات عالیه و درجات سامیه
نایل آمده‏اند.

بارى، از بحث در این آیه مبارکه و بیان این قضیه، معلوم شد: چطور
قرآن به‏سوى سبل سلام رهبرى مى‏کند؟ و بر مرد دستفروشِ تهى‏دست که
گیوه خود را وَرمى‏کشد و سرمایه و بضاعت مزجاة خود را هر روز به‏دوش
مى‏کشد، چنان یقین و بصیرتى مى‏دهد که: عقلاى عالم از ادراک آن عاجز
و او بر همه تعیّنات و امور اعتباریه، لبخند مى‏زند و با چشمى باز و ملکوتى
در عالم گذر مى‏کند و بر مردم نابینا و کور از ادراک حقایق و معنویّات،
ترحّم مى‏نماید و خود را صدرنشین عالم امکان و فرازمسند خورشید را
تکیه‏گاه خود مى‏بیند.
در اینجا دیگر نباید تعجّب کنیم که چگونه قرآن، این افراد را صاحب
یقین و حقّ و مخالفانشان را کور تلقّى مى‏کند و آنان را اولوالالباب و
صاحبان خرد و فهم معرّفى مى‏نماید و بر مخالفانشان لعنت مى‏فرستد و
عاقبت وخیمى را برایشان در انتظار است.»[133]
سپس مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى آیات 19 تا 25 از سوره رعد را
در تأیید مطالب مطرح شده، در پاراگراف آخر مى‏آورد. مطالب گسترده و
زیادى در این خاطره موجود است که پرداختن به همه آنها، از حوصله این
اوراق بیرون است. امّا لبّ و مغز این خاطره، تأیید طریقت تصوّف و
عرفان است و اینکه تا انسان به یکى از اولیاى الهى، دست ارادت ندهد و
بیعت نکند، نتیجه اعمالش را نمى‏بیند و درحقیقت، اعمالش بدون بیعت با
ولى‏وقت قبول نمى‏شود و تنها پس از بیعت با ولى‏وقت است که آن ولىّ،
ولایت خویش را در قالب‏هاى مختلف، از جمله انداختن وى در
ریاضت‏هایى مثل آنچه در این خاطره آمده، بر وى اعمال مى‏فرماید و
خود توفیق عبور از آن ریاضت‏ها را هم به وى مرحمت مى‏فرماید و
درنهایت، به اذن الهى، خود به او پاداش هم داده و حالات و مقامات
وصف‏ناشدنى به وى عطا مى‏فرماید که عبور از حجاب‏هاى ظلمانى و
ورود به عوالم نورى، طبق کریمه «اَللّه‏ُ وَلِىُّ الَّذینَ امَنُوا یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ
اِلَى‏النُّورِ»،
[134] جزو اوّلین عطایاى ایشان است، هنیئا لاربابهم.

فقط فانیان فى ذات‏اللّه‏ از حقایق و تأویل قرآن باخبرند
علاّمه طهرانى نوشته‏اند:
«سرّ مطلب آن است که کلام خدا را جز خدا کسى نمى‏تواند بفهمد و
غیر از اولیاى مقرّبین که در ذات اقدس وى فانى شده‏اند، به‏هیچ‏وجه
نمى‏تواند کسى، ادراک کند و طایر بلندپرواز فکر و اندیشه متفکّران و
اندیشمندان و عالمان جهان که هنوز از علوم تجربى نگذشته‏اند و در قفس
حسّ و طبیعت محبوس‏اند، بدان ذروه عالى دست ندارد.
فقط اولیا و مقرّبان حریم الهى هستند که چون هستى آنها به هستى
حضرت حقّ پیوسته و علومشان در علم ذات احدى فانى شده است، از
حقایق و تأویل قرآن مطّلع مى‏باشند.»[135]
باتوجّه به دیگر مباحث مرحوم علاّمه طهرانى که در جمیع
کتاب‏هایش مطرح کرده و نیز باتوجّه آنچه در پى مى‏آید، این اولیا و
مقرّبان حریم الهى که علومشان در علم ذات احدى فانى شده است و از
حقایق و تأویل قرآن مطّلع مى‏باشند، بزرگان طریقت تصوّف و عرفان
هستند:
«بنابراین، کسى‏که مى‏خواهد به حقیقت قرآن و معانى عمیقه و اسرار
باطنیّه آن برسد، باید به حقیقت طهارت مطلق رسیده باشد. به تبعیّت از
قرآن و پیروى از منهاج و مَمشاى آن حرکت کرده، از عالم نفس امّاره
عبور نموده، دیدگانش به جمال حضرت ازلى افتاده و به‏مقام توحید مطلق
واصل شده باشد. یعنى خود قرآن و عمل به آن، رفته‏رفته و درجه به درجه،
او را بالا برده و به اعلى درجه، فایز گردانیده است. علم به قرآن موجب
عمل و آن عمل موجب علم بیشتر و آن علم بیشتر مورث عمل بالاتر و آن
عمل بالاتر مورث علم عالى‏تر و هَلُمّ جرّا همین‏طور هر یک از مراتب علم
و عمل، در مرتبه‏دانى، مورث علم و عمل در مرتبه عالى شده، تاوى را به
علم مطلق و عمل مطلق برسانند. یعنى علمى که لایتناهى باشد و عملى که
طاهر محض بوده و خلوص مطلق داشته و شائبه‏اى از انانیّت و هوا و
گرایش به ماسوى‏اللّه‏ در آن مشاهده نشود.
اینجا مقام فناء فى‏اللّه‏ است که براى عامل به قرآن، پیدا مى‏شود. در اینجا
حقیقت کتاب اللّه‏، مشهود و ملموس و محسوس مى‏گردد و با چشم خدایى،
نظر بر کتابش مى‏افتد و با گوش خدایى، سخنانش را مى‏شنود و با زبان
خدایى، قرآنش را مى‏خواند. اینجا بنده، دیگر ربّ نیست و ادّعاى
ربوبیّت ندارد. اینجا بنده است، محو است. اطلاق است. در اینجا جز ذات
اقدس حضرت احدیّت، چیزى نیست.

قطره دریاست، اگر با دریاست
 ورنه قطره، قطره، دریا دریاست

این مقام، اختصاص به مقرّبان درگاه حقّ و روندگان واصل و
سوختگان آشفته و شوریده دارد.»[136]
البتّه، تمام این مراتب و مقاماتى را که مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى
برشمردند، پس از بیعت با ولىّ وقت یا یکى از مشایخ ایشان و پس از
قرارگرفتن شخص در مسیر سلوک الى‏اللّه‏، براى او حاصل مى‏شود. چنان‏که
خود ایشان نیز با یکى از مشایخ به‏نام سیّدهاشم حدّاد، بیعت نموده و تحت
ولایت وى به مقاماتى نایل شدند.

خروش سالکان طریقت، نغمه بلبلان بهشتى است
مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى، مطلبى را از
دیباچه زادالمعاد نقل مى‏کند که در آن، مرحوم ملاّ محمّدباقر مجلسى ــ
مجلسى دوم ــ در ستایش از سالکان طریقت تصوّف و عرفان که در حال
مستى و بى‏خودى، نعره‏هایى مشتمل بر تسبیح و ستایش خدا مى‏کشند، آن
نعره‏ها را همان نغمه‏هاى بلبلان بهشتى شمرده است:
«و مجلسى ملاّ محمّدباقر رضوان‏اللّه‏ علیه در دیباچه زادالمعاد، ص 2،
فرماید: و خروش صوفیان صفوت‏نشان به زمزمه دعاى خلود دولت اَبد
قوّامان، با عندلیبان اغصان سدره‏المنتهى همداستان.»[137]

نفى همه سالکان طریقت تصوّف و عرفان، از بى‏بصیرتى است
مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى در
مخطوطات خود نوشته است:
«در کتاب طرائق الحقائق (ط حروفى، ج 1، صص 280 تا 284)
نامه‏اى را مفصّل از علاّمه مجلسى رحمت‏اللّه‏ علیه نقل کرده و در آن مفصّلاً
مجلسى، اصل تصوّف صحیح را ارایه مى‏دهد و مى‏پذیرد و از آن به‏طور
صریح و روشن دفاع مى‏کند و حتّى در قریب به آخر آن مى‏فرماید: و باید
دانست که آنها که تصوّف را عموما نفى مى‏کنند از بى‏بصیرتى ایشان است
که فرق نکرده‏اند میان صوفیّه حقّه شیعه و صوفیّه اهل سنّت.»[138]
و چون علاّمه طهرانى، این مطلب را با دیده قبول و احترام از مرحوم
مجلسى نقل مى‏کند، معلوم مى‏شود که نظر ایشان هم همین بوده است.

سالکان طریقت، ناشران توحید حقیقى
استاد حسن‏زاده آملى ضمن تشریح یکى از مکاشفاتشان، از زبان
شیخ طریقتى خود، تلویحا سالکان طریقت تصوّف و عرفان را ناشران
توحید حقیقى معرّفى مى‏کند:
«روز چهارشنبه 27 ذى‏الحجّة 1387 ه . ق از قم به تهران رفتم و به
محضر مبارک جناب آیت‏اللّه‏ حاج شیخ محمّدتقى آملى ــ رضوان‏اللّه‏ تعالى
علیه ــ مشرف شدم و خوابى‏که ایشان را دیده‏ام که در عالم رؤیا به من

فرمود: "اَلتَّوحیدُ أَنْ تَنْسى غَیرَاللّه‏ِ"[139] به ایشان عرض کردم: این جمله توحیدیه را
که از من شنید، این بیت گلشن راز عارف شبسترى را در بیان آن برایم
قرائت فرمود:

نشانى داده‏اندت از خرابات
 که اَلتَّوحیدُ اِسْقاطُ الاِْضافات

امّا مرحوم آملى، مصرع اوّل را چنین قرائت فرمود: خبر در
داده‏اندت از خرابات.»[140]

سالکان طریقت تصوّف و عرفان، صاحبان سه عرّابه قوى
علاّمه طهرانى نوشته‏اند:
«والمحصّل، این نظریه عرفاء باللّه‏ در أصالة الوجود، موضوع
تشکیک را متزلزل مى‏سازد و با سه عرّابه قوى شهود، برهان و آیات
کریمه قرآنیّه و روایات مسلّمه وارده در مسأله توحید بدان حمله مى‏کند و
از بنیاد واژگون مى‏سازد و آن نظریّه بدوى و سطحى و جلى را با این دیده
عمیق و نظریه دقیق نوسازى مى‏نماید و احکام و مسایل خود را براى عالم
توحید و موحّدین اظهار مى‏نماید.»[141]
البتّه این برترى سالکان طریقت، محدود به این نظریه فوق نیست،
بلکه هرجا اختلاف‏نظرى در باب معارف، میان سالکان طریقت تصوّف و
عرفان و غیر ایشان پدید آید، همیشه حق با شاگردان شهودى مکتب

اهل‏بیت عصمت و طهارت علیهم‏السّلام خواهد بود. زیرا: «شنیدن کى بود
مانند دیدن.»

هضم سخن عرفا، کار هرکسى نیست. مردى صوفى را مى‏طلبد
امام خمینى در این زمینه گفته‏اند:
«اکنون، بنابر عقیده حکما که شاید بناى درستى بوده و حق هم با آنان
باشد، وارد بحث مى‏شویم. البتّه قول عرفا، باطل نیست، ولى ما نمى‏توانیم
قول ایشان را هضم کنیم، زیرا فهم قول آنها، ذوق عرفانى لازم دارد.
چنان‏که کثیرى از ناس، شعر مثنوى را جبر مى‏دانند و حال آنکه مخالف با
جبر است و علّت آن این است که آقایان معناى جبر را نمى‏دانند و چنان‏که
مرحوم حاجى[142] نیز در شرح خود بر مثنوى، نتوانسته در شرح و تفسیر،
مرام مولوى را برساند. زیرا حکیمى،2 قول عارفى[143] را بیان نموده، بدون
اینکه حظّ وافرى از قریحه عرفانى داشته باشد و بلاتشبیه مثل این است که
ملحدى، مرام نبى‏مرسلى را شرح کرده باشد. بیان مرام شخصى،
قریب‏الافق‏بودن با اعتقاد او را لازم دارد. براى شرح‏قول عارف رومى،
مردى صوفى که یک نحوه کشف ذوقى داشته باشد لازم است که آن هم نه
با نثر بلکه با نظمى که از روى ذوق عرفانى برخاسته باشد، مانند نسیمى که
از سطح آبى برمى‏خیزد، به‏شرح آن بپردازد.»[144]

در متن بالا یک‏بار دیگر، همچون ده‏ها بار مشابه، ایشان دیوار
فرضـى عدّه‏اى نادان یا مغرض را که به‏خیال خویش میان عرفان و تصوّف
و عارف و صوفى ایجاد کرده‏اند برمى‏دارد. هم مولانا را که از اکابر و
مشایخ طریقت است، عارف مى‏نامد و هم فهم قول عرفا را کار مردى
صوفى مى‏داند و بر این عقیده تا آنجا پاى مى‏فشرد که فهم و درک قول
عرفا از جمله مثنوى مولوى را از عهده فیلسوف و حکیم یگانه متأخّر،
یعنى حاج ملاّ هادى سبزوارى هم خارج مى‏بیند.

پسرم! مقامات عارفان را انکار نکن!
امام خمینى در وصیتى ویژه، به فرزندش مرحوم سیّد احمد آقاى
خمینى، توصیه مى‏کند:
«پسرم! سعى کن اگر از اهل مقامات معنوى نیستى، انکار مقامات
روحانى و عرفانى را نکنى که از بزرگ‏ترین حیله‏هاى شیطان و نفس امّاره
که انسان را از تمام مدارج انسانى و مقامات روحانى باز مى‏دارد، وادارى
اوست به انکار و احیانا به استهزاء سلوک الى‏اللّه‏ که منجربه خصومت و
ضدّیت با آن شود و آنچه تمام انبیاء عظام صلوات‏اللّه‏ علیهم و اولیاء کرام
سلام‏اللّه‏ علیهم و کتب آسمانى، خصوصا قرآن کریم، کتاب جاوید
انسان‏ساز، براى آن به‏وجود آمده‏اند، در نطفه خفه شود.»[145]
همان‏گونه که دیده مى‏شود، ایشان انکار و استهزاى طریقت سلوک
الى‏اللّه‏ و ضدّیت با سالکان طریقت را از بزرگ‏ترین حیله‏هاى شیطان و

نفس امّاره دانسته و سلوک در طریقت را هدف از ارسال رسل و انزال
کتب مى‏دانند. ایشان در جاى دیگرى به فرزندش توصیه مى‏کند که اگر
قدم در طریقت تصوّف و عرفان نگذاشت، حداقل منکر مقامات معنوى
عارفان نباشد و بداند آنان دوستان خداى متعال هستند و نباید با آنان
دشمنى کرد:
«پسر عزیزم! آنچه اشاره کردم با آنکه خود هیچم و از هیچ، هیچ‏تر،
براى آن است که اگر به‏جایى نرسیدى، انکار مقامات معنوى و معارف
الهى را نکنى و از کسانى باشى که دوستدار صالحین و عارفین باشى،
هرچند از آنان نیستى و با دشمنى دوستان خداى متعال، از این جهان
رخت نبندى.»[146]

نباید از صوفیّه فرار کرد
مرحوم امام خمینى، در دروس شرح منظومه خود، به‏صراحت
مى‏گوید که نباید از صوفیّه فرار کرد. زیرا این کار درنهایت به آن منجر
مى‏شود که ما اعتقاد به وحدانیّت و توحید را هم از دست بدهیم و
به‏صراحت مى‏گوید که باید با آنها تا جایى‏که راهمان یکى است، طى
طریق کنیم و هرگاه راهمان جدا شد، هر کدام به راه خود برویم. از فحواى
کلام ایشان، این مطلب کاملاً استفاده مى‏شود که هم‏چون دیگر آثارشان،
در اینجا هم، صوفیّه را به دو دسته تقسیم مى‏کنند: 1. "بعضى از صوفیّه" که
فقط مقدارى از راه را مى‏توان با آنها طى کرد و عاقبت، راه جدا مى‏شود.

2 . "صوفیّه حقّه" که مى‏توان با آنها تا انتهاى راه، همراه بود. زیرا اساسا،
همان‏طور که در این کتاب بررسى کرده‏ایم، ایشان، فقط صوفیان را
سالکان عرفان عملى مى‏داند:
«مرحوم حاجى در متن گفت: روایت از صوفیّه است. البتّه نباید از
شنیدن لفظ صوفیّه فرار کرد که ما با آنها نیستیم. چون اگر قومى با ما موافق
نشدند، نباید اگر یک جهت حقّى را هم قایل شدند، ما به مناسبت احراز
عداوت کلّى، زمزمه مخالفت کلّى با آنها سر داده و حرف حق را هم
به‏جهت مخالفت با آنها، قایل نشویم. و الاّ اگر بنابراین باشد، باید ما با تمام
الهیّین عالم بناى مخالفت گذاشته و اعتقاد به وحدانیّت و توحید را هم از
دست بدهیم، بلکه لازم است انسان، طریقى که حق است (را) با هر
آشنایى، مشى کند و تا وقتى‏که مقصد یکى است، با آنها همراه باشد و
هرجا مقصد او با مقصد آنها تفاوت کرد و راه او از راه آنها جدا شد، او راه
منزل خود را پیش گرفته و آنها را در راه خودشان واگذارد.»[147]
کلام امام‏خمینى کاملاً واضح است. ایشان کاملاً خشونت را طرد و
نفى مى‏کند. حتّى در رابطه با جهله اهل تصوّف هم مى‏گوید، فقط راهمان
از آنها جدا مى‏شود. نمى‏گوید باید آنها را سرکوب کرد. به‏عنوان فقیه، فتوا
به قلع و قمع و ایجاد مزاحمت براى آنها نمى‏دهد و تا وقتى‏که ایشان زنده
بود، سیره عملى‏اش چنین بود.

مطالب عرفا و صوفیّه فوق برهان است

ایشان، کسانى را که اهل کشف و شهود نبوده و بدون ذوق عرفانى در
زمینه تصوّف و عرفان اظهارنظر مى‏کنند، در حکم پینه‏دوز محلّه مى‏داند:
«البتّه مطالب عرفا فوق برهان بوده و برهان وافى به آنها نیست و
اهل تصوّف گویند: تا شهود و کشف حاصل نشده و بارقه الهى در قلبى
متنفّذ نگردد، نمى‏توان فهمید که عرفا چه مى‏گویند و اگر کسى بدون ذوق
عرفانى چیزى گفت، مثل حکم پینه‏دوز محلّه است در بحث ترتّب که
حکمش بدون تصوّر موضوع و طرفین قضیه است.»[148]

سالکان طریقت تصوّف و عرفان، تقریرکنندگان مطالب عرفانى
ایشان گفته‏اند:
«این تقریر حِکمى بود که حاجى کرد. تقریر دیگرى هم عرفا دارند
که نتیجه آن با تقریر اوّل یکى است، ولى دو تقریر، دو راه بوده که به یک
منزل مى‏رسند. بیان صوفیّه این است که هر موجود ممکنى که در خارج
هست، یک نحوه وجودى دارد که متحقّق اوست و یک حدّ و تعیّنى دارد
که اختراع عقل بوده و اعتبارى مى‏باشد و تحقّقى ندارد که از تحقّق وجود،
بیگانه باشد.»[149]
اوّلاً، باز هم ایشان تأکید مى‏کند که عرفا، همان سالکان طریقت
تصوّف و عرفانند و تمایزى میان عارف به‏معناى متداول و صوفى قایل
نیست. ثانیا، عرفایى که تقریر فوق را در کتاب‏هایشان، بیان کرده‏اند،

عبارتند از: محى‏الدّین ابن عربى[150] و ابن‏فنارى[151] و قیصرى[152] و ابن ترکه.[153]

کسى‏که قدم در طریقت نگذارد، انسان واقعى نیست
استاد حسن‏زاده آملى با استناد به شعرى از مثنوى معنوى بیان مى‏کند
که اگر کسى قدم در طریقت سلوک الى‏اللّه‏ نگذاشته و به صفات ربوبى
متّصف نشود، انسان واقعى نیست، جانور گویا است:
«و چون از دانش ترازو، قدم فراتر نهیم و به کتب حکمت و
به‏خصوص به حکمت متعالیه و بالأخص به صحف عرفانى اصیل برسیم،
وجود را مساوق حق و فصل حقیقى همه انواع و اشخاص موجودات، از
مجرّد و مادى و صوره‏الصور آنها مى‏یابیم و تعریف منطقى را نیز امضا
مى‏کنیم و انسان را حیوان ناطق یعنى جانور گویا مى‏شناسیم و لکن با این
فرق که او را داراى قوّه و منّه و لیاقت و قابلیّتى مى‏یابیم که هرگاه آن
دارایى را به فعلیّت برساند، انسان حقیقى و واقعى خواهد بود. یعنى انسان
واقعى حقیقى در عرف عرفان، آن کسى است که به فعلیّت رسیده است و
متّصف به صفات ربوبى و محاسن اخلاقى و محامد آداب است وگرنه
همان حیوان ناطق یعنى جانور گویا است.
امّا چگونه حیوان ناطق و جانور گویا است، باید دید که صفات
مکتسب او چگونه است، مطابق آن صفات و ملکاتش که با خوى هر

حیوانى مناسب و موافق است، همان حیوان است و به‏فرموده امام
امیرالمؤمنین علیه‏السّلام در نهج‏البلاغه: "فَالصُّورَةُ، صُورَةُ اِنسانٍ، وَالْقَلْبُ قَلْبُ
حَیوانٍ".
[154] عارف رومى در مثنوى گوید:

اى دریده پوستین یوسفان
 گرگ برخیزى از آن خواب گران

گشته‏گرگان یک‏به‏یک خوهاى تو
 مى‏درانند از غضب، اعضاى تو

آن سخن‏هاى چو مار و کژدمت
 مار و کژدم گردد و گیرد دمت

زانیان را گَند اندام نهان
 خمرخواران را بود گند دهان

حشر پرحرص خس مردار خوار
 صورت خوکى بود روزِ شمار

سیرتى‏کان‏دروجودت‏غالب‏است
 هم‏برآن‏تصویر،حشرت‏واجب‏است»[155]


دارایى مهم است، نه دانایى
ایشان در جاى دیگرى نوشته‏اند:
«با یکى از استادان بزرگوارم اعنى جناب آیت‏اللّه‏، علاّمه آقا سیّد
محمّدحسن الهى تبریزى ــ روحى فداه ــ که دستورالعمل سیر و سلوک
کسب مى‏کردم، پرسش‏هایى پیش مى‏آوردم و آن‏جناب جواب مى‏فرمود
و هرگاه سؤالاتم به تسلسل مى‏افتاد، مى‏فرمود: ان شاءاللّه‏ چند بار شکار
بفرمایید، پاسخ این پرسش‏ها روشن مى‏شود.
این بیان استاد ــ رضوان‏اللّه‏ علیه ــ کلامى کامل، شایان بسیار آفرین،
و سزاوار تمجید و تحسین و مورد تدبّر و تحقیق و تنقیب است. چه اینکه

به تعبیر آن‏جناب، شکارکردن که نتیجه عرفان عملى است، موجب علم
ذوقى و شهودى است و آن دارایى است و امّا عرفان نظرى، علم مفهومى و
دانایى است و عمده، دارایى است که ذوقى است. در علم عرفان از این
دارایى، تعبیر به ذوق مى‏شود.
علاّمه قیصرى در چند جاى شرح فصوص‏الحکم، ذوق را معنى کرده
است، از آن جمله در شرح فصّ هودى فرماید: "اَلْمُرادُ بِالذُّوْقِ ما یَجِدُهُ الْعالِمُ
عَلى سَبیلِ الْوُجْدانِ وَالْکَشْفِ، لاَ الْبُرْهانِ وَالْکَسْبِ، و لا عَلى طَریقِ الأَْخْذِ بِالاْیمانِ
والتَّقلیدِ، فَاِنَّ کُلاًّ مِنْهُما وَ اِنْ کانَ مُعْتَبِرا بِحَسْبِ مَرْتِبَتِهِ، لکِنَّهُ لا یَلْحَقُ بِمَرْتِبَةِ الْعُلومِ
الْکَشْفِیَّةِ، اِذْ لَیسَ الْخَبَرُ کَالْعَیانِ".
[156]
یعنى مراد از ذوق، آن علوم و معارفى است که به وجدان و کشف،
حاصل مى‏شوند، نه به برهان و کسب و نه از طریق اخذ به ایمان و تقلید.
اگرچه در حدّ و مرتبت خود معتبر است و لکن ذوق که وجدان و کشف
است، علم عیانى است و آن دگرها علم خبرى‏اند و خبر مانند عیان نیست.
مثلاً آنکه درد دندان ندارد، مفهوم درد دندان را ادراک مى‏کند، امّا
آنکه درد دندان دارد مى‏داند که درد دندان چیست. آنکه درد ندارد،
دانایى مفهومى دارد و اینکه درد دارد، دانایى ذوقى. به‏قول عارف سنایى
در باب دهم حدیقه‏الحقایق:

آن شنیدى که رفت نادانى
 به عیادت به درد دندانى


گفت باد است از این مباش حزین
 گفت آرى و لیک سوى تو این

باد باشد چو بى‏خبر باشى
 آب و آتش چو خاک برپاشى

بر من این‏درد، کوه پولادست
 چون‏تو،زین‏فارغى،توراباد است.»[157]

معناى سخن استاد حسن‏زاده آملى این است که اگر کسى وارد در
طریقت تصوّف و عرفان شود و با طىّ طریقت، مدارج و معارج کمال
انسانى و الهى را یکى‏یکى به‏دست آورد و بالا رود، چون درحقیقت در
مدارج و معارج ذات خود در حال صعود و عروج است، براساس قاعده
"اتّحاد عالم و علم و معلوم"، با علم خود یکى مى‏شود و خود، علم مى‏شود.
پس چون این گونه مى‏شود و هرگز چنین علمى که با ذات آدمى یکى باشد
فراموش نمى‏گردد، پس درحقیقت، دارایى انسان محسوب مى‏شود. امّا
اگر با تحصیل و مطالعه، فقط مغزمان را پر از اصطلاحات عرفانى و فقهى و
تفسیرى و تاریخى و فلسفى و... کنیم، اینها دانایى محسوب شده و چون
ممکن است با ابتلاى به آلزایمر یا فشارهاى وقت جان‏دادن و مرگ،
به‏انسان فراموشى دست داده و تمام دانایى‏ها و اطّلاعاتش بر باد فنا رود،
پس این دانایى، دین و دارایى حیات جاودان، محسوب نمى‏شود و
دستگیر انسان در پیشگاه الهى نیست.

اهل تصوّف و عرفان از ما و ما از اهل تصوّف و عرفانیم
علاّمه طهرانى نوشته‏اند:
«چقدر خوب و رسا، عارف عالى‏قدر ما، شیخ محمود شبسترى این

حقیقت را ایفا فرموده است:
سؤال

چرا مخلوق را گویند واصل
 سلوک‏وسیر او چون گشت حاصل

جواب

وصال حق ز خلقیّت جدایى است
 ز خود بیگانه گشتن، آشنایى است

چو ممکن گرد امکان برفشاند
 به جز واجب دگر چیزى نماند

وجود هردو عالم چون خیال است
 که در وقت بقا عین زوال است

نه مخلوق است آن کو گشت‏واصل
 نگوید این سخن را مرد کامل

عَدَم کى راه یابد اندرین باب
 چه نسبت خاک را با ربّ ارباب

عدم چبود که با حق واصل آید
 وزو سیر و سلوکى حاصل آید

تو معدوم و عدم پیوسته ساکن
 به واجب کى رسد معدوم ممکن

اگر جانت شود زین معنى آگاه
 بگویى در زمان: استغفراللّه‏

. . .

امور اعتبارى نیست موجود
 عدد بسیار، یک چیز است معدود

جهان را نیست هستى جز مجازى
 سراسر کار او لهو است و بازى»[158]

غرض از نقل این متن، نکته زیبا و عمیقى است که در ابتداى مطلب و
در کلام خود مرحوم آیت‏اللّه‏ علاّمه طهرانى، آمده و آن این است: "عارف
عالى‏قدر ما، شیخ محمود شبسترى". شیخ محمود شبسترى از مشایخ و
اکابر طریقت تصوّف و عرفان است و مرحوم علاّمه طهرانى ــ که خود از
مشایخ طریقه شوشتریّه و وصىّ سیّدهاشم حدّاد بوده‏اند ــ علاوه‏بر آنکه

این عارف بزرگ را عارف عالى‏قدر لقب مى‏دهد و بین عرفان در معناى
متداول فعلى و تصوّف از سویى و عارف و صوفى از سوى دیگر، تفاوت و
تمایزى قایل نیست، مى‏گوید "عارف عالى‏قدر ما". یعنى به‏عبارت
واضح‏تر، اهل تصوّف و عرفان را از خود و خود را از اهل تصوّف و عرفان
مى‏دانند.

نظرات‏حاج‏شیخ‏حسنعلى‏نخودکى‏اصفهانى راجع به‏تصوّف و عرفان ومشایخ‏آن

الف ـ سعى کنید به فرد کاملى برسید
مرحوم نخودکى ــ که خود از اهل طریقت تصوّف و عرفان و نیز
خبره در مباحث نظرى مربوط به آن بوده ــ معتقد بوده است باید به یکى
از مشایخ طریقت وصل شد، امّا خود را شیخ طریقت نمى‏دانسته است. وى
در نامه‏اى به یکى از دوستانش یادآور مى‏شود:
«گفتم: خود را قابل نمى‏دانم، امّا براى آن‏که بیکار نباشید چیزى
مى‏گویم که مشغول باشید تا وقتى برسید به کاملى.[159] آن‏وقت ترک کنید و
به دستور او عمل کنید.»[160]
«انسان باید ابتدا نهایت دقّت را به‏کار برد که دست به دست نااهل و
دزد ندهد، امّا بعد از آن‏که فهمید راهنماى او نااهل نیست، "اِن قلت اِن قلت"
را ترک کند.»[161]

«به شما عرض کردم من کامل نیستم. من حکم آب را ندارم. من خاکم
حکم تیمّم را دارم. شما باید به دستور من رفتار کنید، اگر به کاملى رسیدید
بعد بروید به‏دستور او عمل کنید والاّ باید به این رفتار شود.»[162]

ب ـ تصوّف طریقه همه انبیا و اولیا است
ایشان طریقت تصوّف و عرفان را طریقه همه انبیا و اولیا مى‏داند:
«اى عزیز! تصوّف، طریقه همه انبیا و اولیاست، امّا از آنجا که هر
چیزى داراى ظاهرى و باطنى است، تصوّف نیز چنین است. مثل نماز که
ظاهر آن حرکات رکوع و سجود و قرائت است و باطن آن، توجّه به معانى
و ولایت ائمّه طاهرین علیهم‏السّلام است که این ولایت در جمیع ازمنه
میان همه خلایق معهود بوده است و باطن تصوّف نیز چیزى جز ولایت
نیست، امّا همان‏طور که هر چیزى غالبا بر اثر مرور زمان، حقیقت و
معنویّت خود را از دست مى‏دهد، تصوّف نیز با گذشت زمان به‏تدریج
حقیقت خود را که همان ولایت باشد از دست داده است و در میان مردم از
آن جز ظاهرى باقى نمانده است. تصوّف که همان طریق وصول الى‏اللّه‏
است، مخصوص اسلام نبوده است، بلکه در همه ادیان وجود داشته است،
جز آنکه صورت کامل آن در اسلام به‏ظهور رسیده است. تصوّف چیزى
جز شریعت نیست.[163] چنان‏که رسول‏خدا صلّى اللّه‏ علیه و آله فرمود:
"اَلشَّریعَةُ اَقْوالى وَالطَّریقَةُ اَفْعالى وَالْمَعْرِفَةُ رَأْسُ مالى وَالْعَقلُ اَصلُ دینى وَالْحُبُّ

اَساسى وَالشَّوقُ مَرْکَبى وَالْخَوفُ رَفیقى وَالْعِلْمُ سِلاحى وَالْحِلْمُ صاحِبى وَالتَّوَکُّلُ رِدائى
وَالقَناعَةُ کَنْزى وَالصِّدْقُ مَنْزِلى وَالْیَقینُ مَأْواىَ وَالْفَقْرُ فَخْرى وَ بِهِ اَفْتَخِرُ عَلى سائِرِ
الاَْنْبِیـاءِ".
"یعنى: سخنان من شریعت و افعال من طریقت و سرمایه من معرفت و
ریشه دین من عقل و اساس من محبّت و مرکب من شوق و رفیق من خوف
و سلاح من علم و مصاحبم حلم و لباسم توکّل و گنجم قناعت و منزلم صدق
و جایگاهم یقین و مایه افتخارم فقر است و به‏وسیله آن بر سایر انبیا افتخار
مى‏کنم".»[164]
برخى از علماى شریعت که به حقیقت پى نبرده‏اند، گمان کرده‏اند که
منظور پیامبر از «الفقر فخرى و به افتخر على سائر الانبیاء»، فقر و بى‏چیزى
ظاهرى و مادّى بوده و به‏سبب آن بر سایر انبیا، افتخار مى‏کرده‏اند،
درحالى‏که چنین نیست و منظور پیامبر آن است که چون من کامل‏ترین
انسان و موجود خلق شده هستم، پس حقیقت وجودى خود را در مقابل
ذات بى‏نیاز الهى، فقیرترین و بى‏چیزترین، مى‏بینم. درحالى‏که چون
دیگر پیامبران الهى در این مرتبه از کمال نبوده‏اند، پس دیدگاه کامل مرا
در شهود فقر ذاتى خویش در مقابل غناى ذاتى او جلّ و علا، نداشته‏اند.
پس من به این واسطه، بر پیامبران سلف، برترى کامل داشته و به این
برترى معنوى، افتخار مى‏کنم.
وگرنه، اوّلاً دیگر پیامبران الهى هم، نوعا از نظر مالى و مادّى در
مضیقه بوده و حتّى از معصوم(ع) نقل شده که وقتى موسى به نقل قرآن،

خطاب به خداوند عرض کرد: «رَبِّ اِنّى لِما اَنْزَلْتَ اِلَىَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ.»[165] فقط قرص
نانى مى‏خواست تا سدّ جوع کند.
ثانیا، خود رسول‏خدا(ص) هم تا سال‏ها از ثروت و مکنت خدیجه
علیهما سلام‏اللّه‏، بهره‏مند بودند و در مابقى عمر هم جز، ایّامى که در شعب
ابى‏طالب، تبعید بودند، وضعیّت مالى و مادّى بدى نداشتند.
تصوّف و عرفان، طریقتى است که با تکیه بر شریعت مصطفوى و
جعفرى، سالک الى‏اللّه‏ را آن‏قدر در درجات این فقرى که از آن بحث شد،
بالا مى‏برد تا او را به فقر کامل برساند و آن‏گاه، شخص سالک که دیگر
سلوکش به‏پایان رسیده است، مى‏تواند همچون رسول‏اللّه‏(ص) بگوید:
«الفقر فخرى».
پس دیگران هم که هم‏چون رسول‏خدا(ص) حامل حقیقت «وَ نَفَخْتُ
فیهِ مِنْ رُوحى»
[166] هستند، هم‏چون او مى‏توانند به آخرین نقطه کمال که همان
فقر کامل و حقیقت محمّدیه است برسند و یکى از اسرار «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فى
رَسُولِ‏اللّه‏ِ، اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»
[167] و بلکه مهم‏ترین سرّش همین است. یعنى راهى را که
رسول‏خدا(ص) طى کرد تا به شهود فقر کامل خویش و غناى کامل الهى
رسید، شما هم الگو گرفته و همان راه را طى کنید تا درصورت همراهى
توفیق الهى در قالب ظرفیّت خویش، به همه آن یا بخشى از آن، دست
یابید. وگرنه: تصوّر اینکه براساس آیه شریفه فوق، ما باید ظاهر خود را در

چگونه غذاخوردن و چگونه راه رفتن و چگونه آراستن خود و... شبیه
رسول‏خدا(ص) کنیم، یک تصوّر سطحى نگرانه به شخصیّت بسیار بسیار
عمیق رسول‏خدا(ص) و ائمّه اطهار(ع) است.
اوّلین کسانى‏که سرّ واقعى آیه شریفه فوق را فهمیده و خود را به اذن
اللّه‏ به جایگاه رسول‏خدا(ص) رسانده و صاحب شهود کامل فقر و شهود
فقر کامل خود شدند، ائمّه اطهار(ع) و پس از ایشان و به دستگیرى و
عنایات بى‏پایان ایشان، اقطاب و مشایخ طریقت تصوّف و عرفان بوده‏اند
و هستند.

ج ـ شیعیان در همان عصر على(ع)، خود را صوفى نامیدند
ایشان معتقد است که شیعیان پس از شهادت حضرت على(ع) و
به‏دلیل فرار از ایذا و آزار بنى‏امیّه نام خود را صوفى نهادند:
«بعد از رسول‏خدا صلّى‏اللّه‏ علیه و آله، خلافت غصب شد و امّت از
صراط مستقیم که ولایت امیرالمؤمنین علیه‏السّلام است منحرف شد،
بالخصوص بعد از رحلت حضرت امیر علیه‏السّلام که به امر معاویه، آن
حضرت را بر منابر لعن مى‏کردند و هرکس به دوستى آن حضرت متّهم
مى‏شد، خون و مالش مباح بود، ولى در آن زمان، عدّه معدودى از شیعیان
که اهمیّت حقیقت ولایت را دریافته بودند، با استفاده از عناوین تصوّف و
صوفى که در زبان شرع نیز آمده بود، امّا هنوز براى عوام مردم نامأنوس
بود، مردم را به ولایت امیرالمؤمنین علیه‏السّلام و اولاد طاهرینش دعوت
کردند.»[168]


د ـ هر فرد مسلمان باید به قطب وقت، سر بسپرد
ایشان معتقد است که تا فرد مسلمان، به قطب وقت سر نسپرد و با او
بیعت وَلَوى نکند، اعمال عبودى‏اش مقبول درگاه الهى نیست:
«از این‏رو بود که گفتند هرکس داخل طریقت نشود اعمالش قبول
نیست و هر فرد مسلمان باید به قطب وقت سر بسپرد و سرّ طریقت را از او
بگیرد تا اعمالش مقبول واقع شود. اگر سرّش را که همان ولایت حضرت
امیر علیه‏السّلام بوده است فاش کند، سرش مى‏رود و اعمال واجبه‏اش
قبول نخواهد شد. مراد از طریقت، ولایت حضرت امیر علیه‏السّلام بوده
است، چنان‏که در ذیل آیه شریفه "... وَ اَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّریقَةِ لاََسْقَیْناهُم ماءً
غَدَقا."
[169] در اصول کافى وارد شده است که: "سئل عن الصادق علیه‏السّلام..."[170]
یعنى: اگر بر ولایـت امیرالمؤمنین على و اوصیا از نسل او
علیهم‏السّلام استقامت ورزند و اطاعت از آنان را در امر و نهى‏شان
بپذیرند، به آنان آبى گوارا خواهیم نوشاند. یعنى قلب‏هایشان را از ایمان
آبیارى خواهیم کرد، و طریقت همان ایمان به ولایت على و اوصیاى او
علیهم‏السّلام مى‏باشد.»[171]


ه ـ دین حقّه اسلام، از طریق بیعت با اقطاب تصوّف و عرفان در وجود مسلمان،
ریشه مى‏گیرد
ایشان نوشته است:
«از این‏رو تصوّف داراى ظاهرى و باطنى است. ظاهر آن همان
شریعت مصطفوى و باطن آن، اتّصال به ولىّ وقت[172] یا اتّصال به کسى[173]
است که او متّصل به ولىّ وقت است و این همان دین حقّه اسلام است که
امیرالمؤمنین علیه‏السّلام فرمود: "اِنَّ الدّینَ عِنْدَاللّه‏ِ الاِْسْلامُ وَالاِْسْلامُ هُوَالتَّسْلیمُ."[174]
یعنى: "دین در نزد خداوند اسلام است و اسلام چیزى جز تسلیم نیست."
بنابراین، اگر کسى به ولایت متّصل نباشد، اگرچه ظاهر اعمالش نیز با
شرع نبوى مطابقت کند. او را از اسلام و تصوّف بهره‏اى نیست.»[175]
اتّصالى که آقاى نخودکى اصفهانى، به روش اهل تصوّف و عرفان،
بیان مى‏کند، غیر از علاقه داشتن به ائمّه اطهار(ع) و عزادارى بر آنان و...
است؛ زیرا روى صحبت آقاى نخودکى، اهل سنّت نبوده‏اند که بخواهد
آنان را به علاقه به ائمّه(ع) دعوت کند، بلکه روى سخن او با مردم
اطرافش است که از علاقه‏مندان به ائمّه(ع) و پیرو فقه جعفرى(ع)
بوده‏اند. مى‏گوید اگر کسى علاقه‏مند به ائمّه(ع) بوده و از فقه جعفرى(ع)
که همان شریعت است، پیروى کرده و اعمال خود را براساس شریعت
جعفرى انجام دهد، امّا با امام(ع) یا کسى که از طرف امام(ع) مأمور ارشاد

و هدایت مردم است، بیعت ولوى نکند، اعمالش مقبول نبوده و صِرف
علاقه به ائمّه و رعایت شریعت، او را نجات نخواهد داد. چنان‏که در بین
اهل شریعت مى‏بینیم که یک عمر، اعمال دینى را انجام مى‏دهند، امّا هیچ
پیشرفت معنوى‏اى نمى‏کنند. از عالم طبیعت عبور نکرده و وارد عالم
برزخ و عوالم بالاتر از آن نشده و معرفت و عرفانى به حضرت حق، پیدا
نمى‏کنند و فقط امید آن را دارند که در آخرت، ثواب اعمالشان را بگیرند.
به‏معناى دیگر کارگرى هستند که نسیه کار مى‏کنند و مزد خود را به‏صورت
نقدى دریافت نمى‏کنند.
وقتى رسول‏خدا(ص) به نمایندگى از طرف خداوند مى‏فرماید، تا
عرق کارگر خشک نشده، مزد او را بدهید، چطور مى‏شود که ما براى
خداوند، کارگرى کنیم و طبق دستور او عمل کنیم، امّا مزدش را
خداى‏تعالى، نقدى به ما ندهد؟! پس حتما خداوند اعمال ما را نمى‏پذیرد و
در کارکردن ما خللى مى‏بیند که مزدمان را به‏صورت نقدى نمى‏پردازد.

و ـ تصوّف دو نوع است: تصوّف حقیقى و تصوّف بیگانگان
ایشان تصوّف را به دو نوع تقسیم مى‏کند:
«اى عزیز با تو گفتیم که جان و حقیقت دین، محبّت به اهل‏بیت
پیغمبر صلّى‏اللّه‏ علیه و آله و تسلیم به مقام ولایت است و تصوّف چیزى
جز این نیست، جز آنکه بیگانگان از این معنا نیز ظاهرى از تصوّف
اختیار کرده و مدّعى تصوّف شده‏اند. چنان‏که شیخ ابوسعید[176] رحمت‏اللّه‏

علیه فرمود: "کانَ التَّصَوُّفُ حالاً ثُمَّ صارَ قالاً ثُمَّ ذَهَبَ الْحالُ وَالْقالُ و جاءَ الاِْحْتِیالُ."
یعنى: "تصوّف در ابتدا حال بود و سپس تبدیل به گفتار شد و آن‏گاه حال و
گفتار از میان رخت بربست و حیله و مکر جایگزین آن شد".»[177]
همان‏طور که از ظاهر کلام آقاى نخودکى اصفهانى(ره) و شیخ
ابوسعید ابوالخیر برمى‏آید، تصوّف از همان ابتداى پیدایش که زمان
حضرت على(ع) بوده، به‏تدریج به دو دسته: تصوّف حقّه و تصوّف جهله
باطل تقسیم شده. نه آنکه آن زمان تصوّف حق وجود داشته و در زمان
شیخ ابوسعید ابوالخیر و آقاى نخودکى اصفهانى رحمت‏اللّه‏ علیهما،
تصوّف دیگر باطل شده بوده است. زیرا حداقل این دو بزرگوار، خود را
جزء تصوّف حقّه مى‏دانسته‏اند که چنین تقسیم‏بندى‏اى انجام داده‏اند.

ز ـ دعاى ائمّه‏اطهار(ع) در حقّ کسى که با اقطاب و مشایخ تصوّف و عرفان بیعت مى‏کند
ایشان به نقل روایتى از کتاب مجمع‏البحرین مى‏پردازد که در آن
روایت، یکى از ائمّه اطهار(ع) کسانى را که براى هدایت‏شدن به‏دامان
هادى و مرشدى چنگ مى‏اندازند و با آنان بیعت مى‏کنند دعا مى‏فرماید:
«فى مجمع البحرین: "رَحِمَ اللّه‏ُ عَبْدا اَخَذَ بِحُجْزَةِ هادٍ فَنَجى". اِسْتَعارَ لَفْظَ الْحُجْزَةِ
لِهُدَى الْهادى وَ لُزُومِ قَصْدِهِ وَالاِْقْتِداءِ بِهِ وَ فیهِ ایماءٌ اِلَى الْحاجَةِ اِلَى الشَّیْـخِ فى سُلُوکِ
سَبیـلِ‏اللّه‏ِ.
[178]

در کتاب مجمع البحرین ذیل روایت "خداوند رحمت کند بنده‏اى را
که به مرشدى و راهنمایى تمسّک جست و آن‏گاه نجات یافت." مؤلّف
بزرگوار چنین مى‏افزاید: در این روایت لفظ "حجزة" به‏معنى تمسّک براى
(اخذ)[179] هدایت (از)3 هادى و راهنما و لزوم قصد و اقتدا به او به‏عاریت
گرفته شده است و در آن اشارتى به نیاز و حاجت به شیخ در سلوک راه خدا
است.»[180]

سالکان طریقت تصوّف و عرفان در دیگر آراى امام خمینى
به علّت کثرت مطالب موجود در آثار امام‏خمینى، برداشت خود از
برخى از مطالب را هم به‏صورت عنوان، نقل مى‏کنیم و از بعضى هم به‏طور
کل، چشم مى‏پوشیم:
«اگر به معارف اهل تصوّف و عرفان نزدیک شویم، آنها را که همان
علماى بزرگ اسلام‏اند، رمى به تصوّف نمى‏کنیم. یعنى تصوّف را یک
فحش و وسیله تکفیر قرار نمى‏دهیم.»[181]، «توصیف کشف و شهود و مرگ
ارادى که ویژه سالکان طریقت و مطابق با معراج رسول‏خدا(ص)
است.»[182]، «لباس بیان به قامت جذبه‏هایى که به عارف سالک دست
مى‏دهد، کوتاه است و هیچ موجودى تحمّل آن را ندارد.»[183]، «تجلیل و

ستایش از اهل تصوّف و عرفان به‏ویژه نجم‏الدّین کبرى که از مشایخ و
اکابر آنان است و استناد به کلام او.»[184]، «حضور قلب تفصیلى در عبادات
فقط براى خلّص اولیا و اهل معارف ممکن است. خلّص اولیا، همان اهل
معارف یعنى اهل تصوّف و عرفانند.»[185]، «فرق میان اهل معرفت که طالبان
محبّت الهى‏اند با دیگران که مرد این میدان نیستند.»[186]، «بندگان خاصّ
خدا، مأنوس با ذکر و فکر هستند.»[187]، «کاملان از ارباب معارف، معرفت
عقل و جهل و جنود آنها را با تمام اسرار و حقایق مربوط به آنها به‏دست
مى‏آورند.»[188]، «وصف حال سالکان الى‏اللّه‏، به‏ویژه کاملان ایشان.»[189]،
«وهمیات از ساحت مقدّس اولیاى مقرّب و اصحاب معرفت دور
است.»[190]، «افق دید و مشاهدات اهل عرفان، خیلى بالاست.»[191]، «طریقت
اهل‏اللّه‏ به صواب نزدیک‏تر است. براى آنکه نقاب (حجاب) را کنار
زده‏اند.»[192]، «اسرارى که در اختیار اهل معرفت است، در اوج حقیقت قرار
دارد.»[193]، «قلوب عارفان اهل کشف و شهود، کاشف اسرار و حقایق از
جمله حقیقت اسم اعظم است.»[194]، «عارفان ربّانى، با نور قلب به حقایق

غیبى مى‏نگرند.»[195]، «تجلیل و ستایش از رفعت مقام علمى و شهودى
عرفاى شامخ.»[196]، «طور عرفا، وراى طور عقل است.»[197]، «غایت اقامه نماز
و عبادت‏هاى دیگر، ذکر است و آن دراختیار عارفان است.»[198]، «علم
فیلسوف و حکیم و فقیه و محدّث و عارف اصطلاحى، براى آنها ایمان به
ارمغان نمى‏آورد. باید با سیر و سلوک عملى به شیوه اهل معرفت، ایمان را
به قلب رساند.»[199]، «مولوى را داخل در مسلک اهل معرفت یعنى عارف و
از اصحاب قلوب مى‏داند.»[200]، «مثنوى معنوى مولوى را کتاب بزرگ لقب
مى‏دهد و لسان آن را لسان فطرت مى‏خواند.»[201]، «سعدى را که از مشایخ
طریقت تصوّف و عرفان بوده است، جرعه‏نوش کأس عشق و صاحب
مقام رضا مى‏داند.»[202]، «حافظ را صاحب مقام فناى ذاتى مى‏داند.»[203]،
«حافظ را صاحب قلب سلیم مى‏داند.»[204] و....

ب ـ توصیف مخالفان اهل تصوّف و عرفان و شماتت آنها


فقط قلوب قاسیه،مقامات‏اصحاب عرفان‏و فناى آنهادر ذات‏حق‏را نمى‏پذیرند
امام خمینى قلوب مخالفان طریقت تصوّف و عرفان را قلوب قاسیه
نامیده و آنان را اسیران دنیا و غرور شیطانى دانسته و بدین‏گونه علّت
مخالفت مخالفان، با طریقت تصوّف و عرفان را اسارت آنان در دام دنیا و
غرور شیطانى معرّفى مى‏کند:
«اگر سالک به حقایق اخلاص در این وادى قدم زد و پشت‏پا
به‏کثرات و دنیا ــ که خیال اندر خیال است ــ زد، اگر بقایایى از انانیّت مانده
باشد از عالم غیب از او دستگیرى شود و به تجلّیات الهیه جبل انیّت او
مندک شود و حال صعق و فنا براى او دست دهد و این مقامات در قلوب
قاسیه که جز از دنیا و حظوظ آن خبرى ندارند و جز به غرور شیطانى با
چیز دیگر آشنا نیستند، سخت ناهنجار آید و به بافته اوهام آن را نسبت
دهند. با آنکه فنایى را که ما اکنون در طبیعت و دنیا داریم ــ که به‏کلّى از
تمام عوالم غیب که در هر جهت و حیثیّت ظاهرتر از این عالمند، بلکه از
ذات و صفات ذات مقدّس که ظهور مختص به ذات اوست غافل هستیم و
براى اثبات آن عوالم و ذات مقدّس حقّ جلّ و علا متشبّث به ذیل برهان و
استدلال مى‏شویم ــ به‏مراتب غریب و عجیب‏تر است تا آن فنایى که
اصحاب عرفان و سلوک ادّعا مى‏کنند.»[205]

طعنه مرحوم شاه‏آبادى ـ شیخ طریقتى امام خمینى ـ به مقدّس‏نماها

ایشان از استاد خود؛ مرحوم شاه‏آبادى نقل مى‏کند که وى معتقد بوده
است که مطالب عرفانى باید براى تمام اقشار جامعه بازگو شود و به طعنه
مى‏گفته‏اند که باید این کفریّات به‏گوش اینها هم بخورد:
«مرحوم آقاى شاه‏آبادى ــ رحمه‏اللّه‏ ــ براى عدّه‏اى از کاسب‏ها [که]
مى‏آمدند آنجا، مسایل[206] را همان‏طورى که براى همه مى‏گفت، براى آنها
هم مى‏گفت. من به ایشان عرض کردم: "آخر اینها [که سنخیّتى ندارند!]"
مى‏گفت: "بگذار این کفریّات3 به‏گوششان بخورد!" خوب، ما یک چنین
اشخاصى داشتیم. حالا به سلیقه من درست درنمى‏آید، که نمى‏شود گفت
که اینها اشتباهات است.»[207]

علّت تعطیل تفسیر ایشان
در مقدّمه کتاب تفسیر سوره حمد آمده است:
«بخش سوم: مجموعه پنج جلسه درس تفسیر ایشان است که در سال
1358 شمسى از تلویزیون جمهورى اسلامى ایران پخش گردید و با
بیمارى حضرت امام (س) و مخالفت‏هاى برخى از مقدّسین که مخالف
طرح این نوع سخنان[208] بودند براى همیشه تعطیل گردید و طالبان و تشنگان
معارف را از آن محروم کرد...»[209]


چه کسانى به اهل تصوّف و عرفان و معارف آنها حمله مى‏کنند؟
امام خمینى در اظهارنظرى دیگر، قلوب معاندان با طریقت تصوّف و
عرفان را قلوب منکوسه قاسیه جاحد و منکر نامیده و صاحبان این قلوب
را مسدودکننده طریق انسانیّت و خار راه شناخت خدا و شیاطین آدم‏فریب
مى‏داند که به جز شهوات بطن و فرج و مقاصد حیوانى به چیز دیگرى
توجّه ندارند:
«و این یک مرتبه از فناى در الهیّت است که قلوب منکوسه قاسیه
جاحدین، آن را به این بیان که ما کردیم نتواند انکار کرد. مگر آنکه جحود
آن، جحود ابلیسى[210] باشد که آن‏طور قلوب ــ والعیاذ باللّه‏ ــ از اسم و ذکر
حقّ تنفّر طبعى دارند و اگر حرفى از معارف الهیّه یا ذکرى از اسماء الهیّه
پیش آید، منقبض شوند و جز از شهوات بطن و فرج به چیزى دیگر چشم
دل باز نکنند و در این طایفه کسانى هستند که براى انبیا و اولیا علیهم‏السّلام
نیز جز مقامات جسمانى و بهشت جسمانى که قضاى وتر حیوانى در آن
شود، قایل نیستند و بزرگى مقامات اخرویّه را چون بزرگى دنیایى به سعه
باغات و انهار جاریه و زیادى حور و غلمان و قصور دانند و اگر از عشق و
محبّت و جذبه الهیّه، کلامى بشنوند، با الفاظ رکیکه و کلمات قبیحه به
صاحبانش حمله مى‏کنند. و گویى به آنها ناسزایى گفته شده که جبران
مى‏کنند، این مردم، سدّ طریق انسانى و خار راه معرفت اللّه‏ و شیطان
آدم‏فریبند و فوج‏فوج بندگان خدا را از حق و اسما و صفات و ذکر و یاد او
بازدارند و به مقاصد حیوانیّه و شهوات بطنیّه و فرجیّه متوجّه کنند. اینها

مأموران شیطانى هستند که به‏مقتضاى و لاََقْعُدَنَّ لَهُم صِراطَـکَ الْمُسْتَقیمَ.[211] سر
راه مستقیم الهى نشسته و نگذارند کسى با خداوند خود انس حاصل کند و
از ظلمت‏هاى علاقه‏مندى به شهوات حیوانى که از آن جمله علاقه‏مندى
به‏حور و قصور است، رهایى یابد.»[212]

دین فطرى، دین حفظى
پیش از این بررسى شد که امام خمینى مسلک تصوّف و عرفان را
مسلکى فطرى و مسلک مخالفان ایشان را خلاف فطرت مى‏داند. در اینجا،
ایشان بیشتر ما را با مسلک مخالفان تصوّف و عرفان که داراى دین حفظى
هستند، آشنا مى‏کند. متدیّنینى که به‏جاى شهود قلبى حقایق و اسرار عالم،
به حفظ کردن آیات و احادیث و تاریخ و الفاظ فقهى و اصولى و...
به‏وسیله مغزشان، بسنده مى‏کنند:
«عزیزم، انسان با یک مرض حسبه و ضعف قواى دماغیّه تمام
معلوماتش را فراموش مى‏کند مگر چیزهایى را که با شدّت تذکّر و انس با
آنها جزء فطریات ثانویه او شده باشد و اگر یک حادثه بزرگى و هائله
سهمناکى پیش آید انسان از بسیارى از امور خود غفلت کند و خطّ نسیان
به روى معلومات او کشیده مى‏شود. پس در  آن اهوال و شداید و سکرات
موت چه خواهد شد؟ و اگر سمع قلب باز نشده باشد و دل سمیع نباشد،

تلقین عقاید حین موت و بعد از موت به حال او نتیجه‏اى ندارد. تلقین براى
کسانى مفید است که دل آنها از عقاید حقّه باخبر است و سمع قلب آنها باز
است و در این سکرات و شداید فى‏الجمله غفلتى حاصل شده باشد، این
وسیله شود که ملایکة اللّه‏ به گوش او برسانند، ولى اگر انسان کر باشد و
گوش عالم برزخ و قبر نداشته باشد، هرگز تلقین را نمى‏شنود و به حال او
اثر نکنـد و در احادیـث شریفـه به بعض آنچه گفتـه شد اشاره شده
است.»[213]

اشکالاتى که بر اهل عرفان وارد مى‏کنند، از عدم توجّه دقیق است
ایشان، یکى از علل اشکال‏گیرى مخالفان و معاندان، بر تصوّف و
عرفان را سطحى‏نگرى و عدم توجّه دقیق به‏مضامین و مفاد متون صوفیانه
ـ عرفانى مى‏داند:
«یکى از اشکالاتى که یک کسى که اطّلاع از مسایل ندارد [مطرح
مى‏کند] این است که اهل عرفان مى‏گویند که "چون که بى‏رنگى اسیر رنگ
شد..."[214] با اینکه آن شعر در اصل مربوط به این باب نیست. آنها اصلاً توجّه
هم نکرده‏اند که آن شعر مربوط به این باب نیست، مربوط به حقیقت
نیست. مربوط به جنگى است که بین دو تا انسان واقع مى‏شود و مقصود او
را متوجّه نشده‏اند، از این جهت گفته‏اند که این کفر است. با اینکه اصلاً

ربطى به آن مسأله ندارد... در عین‏حال آن کسى‏که این ایراد را مى‏گیرد،
متوجّه نشده است که این، راجع به دو تا موجودى است که با هم دعوا
دارند، نه راجع به اصل مسأله.»[215]

غیر از اهل تصوّف و عرفان، دیگران در حجاب اکبر اسیرند
ایشان نوشته‏اند:
«اکنون که این مقدّمه گفته شد، گوییم انسان تا به قدم فکر و استدلال
طالب حق و سائر الى‏اللّه‏ است، سیرش، عقلى علمى است و اهل معرفت و
اصحاب عرفان نیست، بلکه در حجاب اعظم و اکبر واقع است. چه از
ماهیّات اشیا نظر کند و حق را از آنها طلب کند که حجب ظلمانیه است و
چه از وجودات آنها طلب کند که حجب نورانیّه است که کلام مرحوم فیض
ناظر به آن است.»[216]
باز تأکید مى‏کنیم که منظور مرحوم امام از اهل معرفت و اصحاب
عرفان، اهل تصوّف و عرفانند و نیز در مصباح الهدایة، مطلبى در این
زمینه دارد که چون عربى است و نقل و ترجمه آن، کتاب را حجیم مى‏کند،
به عنوانى از آن، اکتفا مى‏کنیم: «از شبهات متکلّمین و غلط‏هاى فاسدشان و
وهمیات فلاسفه و اکاذیب کاسدشان به اهل تصوّف و عرفان پناه ببرید که
اینان دوچشمى و دیگران، یک چشمى‏اند.»[217]

No comments:

Post a Comment