فصل پنجم
احوال و مقامات اکابر و بزرگان طریقت تصوّف و
عرفان و لزوم تبعیّت و پیروى از ایشان
در این فصل، آرا و دیدگاههاى امام خمینى(ره) و علماى متأخّر شیعه
را در باب اکابر و بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، در دو بخش مطرح
مىکنیم:
را در باب اکابر و بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، در دو بخش مطرح
مىکنیم:
احوال و مقامات بزرگان طریقت تصوّف و عرفان. در این بخش، خواهیم
دید که امام خمینى همانطور که پیش از این نیز اقرار و اذعان کرد، از زبان
اهل تصوّف در بیان معارف الهیه استفاده مىکند. در این فصل خواهیم دید
که امام خمینى و استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى که به تبحّر ایشان در
عرفان نظرى، هیچکس شکّى ندارد و بر مصباح الهدایة امام خمینى، یک
مقدّمه تفصیلى نوشته است، از عظمت مقام اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى
محمّدیین و اقطاب که در رأس آن کمّل قرار دارند، درست به شیوه و زبان
بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، سخن خواهند گفت. در فصل سوم
مشاهده شد که منظور امام خمینى از محمّدیون یا محمّدیین، براساس
آموزههاى صوفیّه حقّه، همین صوفیّه شیعه حقّه است که نه مثل اهل ظاهر
در پوسته شریعت ماندهاند و نه مثل جهله اهل تصوّف، خود را از قید
شریعت رهانیدهاند، بلکه با جمع میان شریعت و طریقت به حقیقت
رسیدهاند. پس اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى محمّدیین هم در نظر
ایشان، مشایخ و اکابر کامل طریقت تصوّف و عرفانند که در رأس آنان
قطب قرار دارد. مطالب عرضه شده استاد آشتیانى در مقدّمه بر مصباح
الهدایة هم درحقیقت برگرفته از آرا و نظریات امام خمینى است. در این
بخش مىبینیم که امام خمینى، هم به فرزند خود ــ مرحوم حاج سیّد احمد
خمینى ــ و هم به دیگران توصیه و نصیحت مىکند که مقامات عارفان و
اولیاى الهى را که در دستگاه فکرى ایشان، همان اقطاب و بزرگان طریقت
تصوّف و عرفان هستند، انکار نکنند و راه رستگارى را بر خویش نبندند.
دید که امام خمینى همانطور که پیش از این نیز اقرار و اذعان کرد، از زبان
اهل تصوّف در بیان معارف الهیه استفاده مىکند. در این فصل خواهیم دید
که امام خمینى و استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى که به تبحّر ایشان در
عرفان نظرى، هیچکس شکّى ندارد و بر مصباح الهدایة امام خمینى، یک
مقدّمه تفصیلى نوشته است، از عظمت مقام اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى
محمّدیین و اقطاب که در رأس آن کمّل قرار دارند، درست به شیوه و زبان
بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، سخن خواهند گفت. در فصل سوم
مشاهده شد که منظور امام خمینى از محمّدیون یا محمّدیین، براساس
آموزههاى صوفیّه حقّه، همین صوفیّه شیعه حقّه است که نه مثل اهل ظاهر
در پوسته شریعت ماندهاند و نه مثل جهله اهل تصوّف، خود را از قید
شریعت رهانیدهاند، بلکه با جمع میان شریعت و طریقت به حقیقت
رسیدهاند. پس اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى محمّدیین هم در نظر
ایشان، مشایخ و اکابر کامل طریقت تصوّف و عرفانند که در رأس آنان
قطب قرار دارد. مطالب عرضه شده استاد آشتیانى در مقدّمه بر مصباح
الهدایة هم درحقیقت برگرفته از آرا و نظریات امام خمینى است. در این
بخش مىبینیم که امام خمینى، هم به فرزند خود ــ مرحوم حاج سیّد احمد
خمینى ــ و هم به دیگران توصیه و نصیحت مىکند که مقامات عارفان و
اولیاى الهى را که در دستگاه فکرى ایشان، همان اقطاب و بزرگان طریقت
تصوّف و عرفان هستند، انکار نکنند و راه رستگارى را بر خویش نبندند.
لزوم و وجـوب تبعیّت و پیروى از مشایخ تصوّف و عرفان. امام خمینى،
تبعیّـت و پیـروى بىچون و چـرا از بزرگـان تصـوّف و عرفـان را
"فطـرى" و خـلاف آن را خـلاف فطـرت مىدانـد. حرکـت بهسـوى
انسـان کامـل را ــ که در عصـر غیبـت همـان اقطـاب و مشایـخ هـر عصـر
و دورهانـد ــ حرکت بهسوى خـدا و ستایـش از آنـان را حمـد و ستایـش
او مىدانـد و تصریح مىنماید که صاحبان مقامات اولیا را ــ که به اذعان
خود ایشان، اقطاب و کاملان طریقت تصوّف و عرفانند ــ از جان و دل،
طالب است. مىگوید که باید از مردان راه هدایت طلبیم. درحقیقت،
امام خمینى، براساس آیه شریفه «اِنَّما اَنتَ مُنذِرٌ و لِکُلِّ قَومٍ هادٍ»،[1] اقطاب و
اولیاى طریقت تصوّف و عرفان را، هادیان راه خدا در هر عصر و دورهاى
معرّفى مىکند و بر لزوم و وجوب پیروى و تبعیّت محض و بىچون و
چراى از آنـان، پاى مىفشـرد. قصّه موسى و خضـر هم که در سـوره
مبارکه کهف آمـده است، مؤیّـد صحّـت تأکیـد امام خمینـى در ایـن زمینه
است.
تبعیّـت و پیـروى بىچون و چـرا از بزرگـان تصـوّف و عرفـان را
"فطـرى" و خـلاف آن را خـلاف فطـرت مىدانـد. حرکـت بهسـوى
انسـان کامـل را ــ که در عصـر غیبـت همـان اقطـاب و مشایـخ هـر عصـر
و دورهانـد ــ حرکت بهسوى خـدا و ستایـش از آنـان را حمـد و ستایـش
او مىدانـد و تصریح مىنماید که صاحبان مقامات اولیا را ــ که به اذعان
خود ایشان، اقطاب و کاملان طریقت تصوّف و عرفانند ــ از جان و دل،
طالب است. مىگوید که باید از مردان راه هدایت طلبیم. درحقیقت،
امام خمینى، براساس آیه شریفه «اِنَّما اَنتَ مُنذِرٌ و لِکُلِّ قَومٍ هادٍ»،[1] اقطاب و
اولیاى طریقت تصوّف و عرفان را، هادیان راه خدا در هر عصر و دورهاى
معرّفى مىکند و بر لزوم و وجوب پیروى و تبعیّت محض و بىچون و
چراى از آنـان، پاى مىفشـرد. قصّه موسى و خضـر هم که در سـوره
مبارکه کهف آمـده است، مؤیّـد صحّـت تأکیـد امام خمینـى در ایـن زمینه
است.
در این قسمت هم، از نظرات دیگر علماى بزرگ شیعه نیز، بهره
مىبریم. ضمن آنکه تیغ را در غلاف خواهیم کرد و این را در کلّیت کتاب
نیز ملحوظ نظر قرار دادهایم.
مىبریم. ضمن آنکه تیغ را در غلاف خواهیم کرد و این را در کلّیت کتاب
نیز ملحوظ نظر قرار دادهایم.
نکتهها چون تیغ پولادست تیز
گر ندارى تو سپر واپس گریز
پیش این الماس بىاِسْپَر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تاکه کژ خوانى، نخواند برخلاف[2]
احوال و مقامات بزرگان طریقت تصوّف و عرفان
دیگران هم بهتبع رسولخدا(ص) مىتوانند بهمقام خاتمیّت دست یابند
امام خمینى در این زمینه نوشته است:
«و اگر عین ثابتش تابع اسم اعظم باشد، دایره نبوّت به او ختم شود.
چنانچه به رسولاکرم و نبىّ معظّم خاتم، صلّىاللّه علیه و آله، ختم شد و
احدى از موجودات اوّلین و آخرین و انبیاى مرسلین [عین] ثابتشان تابع
اسم اعظم و ظهور ذات به جمیع شؤون نبود. از این جهت ظهور به تمام
شؤون پیدا کرد و غایت ظهور به هدایت حاصل شد و کشف کلّى واقع
گردید و نبوّت، ختم بهوجود مقدّسش شد و اگر فرضا از اولیا بهتبع آن
ذات مقدّس و هدایت او بدینمقام رسد، کشفش عین همین خواهد بود و
تکرار در تشریع جایز نخواهد بود.»[3]
چنانچه به رسولاکرم و نبىّ معظّم خاتم، صلّىاللّه علیه و آله، ختم شد و
احدى از موجودات اوّلین و آخرین و انبیاى مرسلین [عین] ثابتشان تابع
اسم اعظم و ظهور ذات به جمیع شؤون نبود. از این جهت ظهور به تمام
شؤون پیدا کرد و غایت ظهور به هدایت حاصل شد و کشف کلّى واقع
گردید و نبوّت، ختم بهوجود مقدّسش شد و اگر فرضا از اولیا بهتبع آن
ذات مقدّس و هدایت او بدینمقام رسد، کشفش عین همین خواهد بود و
تکرار در تشریع جایز نخواهد بود.»[3]
اقطاب و اولیاى کامل طریقت تصوّف و عرفان، همان کسانى هستند
که امام خمینى در آخر این مطلب و با لفظ "اولیا" به آنان اشاره کرد و اگر
استاد آشتیانى، از مقام اقطاب و اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى محمّدیین،
سخن مىگوید ــ که خواهیم آورد ــ علاوهبر تسلّط بر آموزههاى بزرگان
طریقت تصوّف و عرفان، گریزى هم به این اندیشههاى امام خمینى زده
است.
که امام خمینى در آخر این مطلب و با لفظ "اولیا" به آنان اشاره کرد و اگر
استاد آشتیانى، از مقام اقطاب و اولیاى محمّدیین و کمّل اولیاى محمّدیین،
سخن مىگوید ــ که خواهیم آورد ــ علاوهبر تسلّط بر آموزههاى بزرگان
طریقت تصوّف و عرفان، گریزى هم به این اندیشههاى امام خمینى زده
است.
بیان مقام کمّل اهلاللّه
ایشان در بیان مقام کاملان از اهلاللّه نوشته است:
«و چه در جلوه معارف الهیه و جلوات توحید در قلب اهل معرفت،
که عدالت در آن عبارت است از: عدم احتجاب از حق به خلق و از خلق به
حق و به عبارت اخرى، رؤیت وحدت در کثرت و کثرت در وحدت و این
مختصّ به کمّل اهلاللّه است.»[4]
که عدالت در آن عبارت است از: عدم احتجاب از حق به خلق و از خلق به
حق و به عبارت اخرى، رؤیت وحدت در کثرت و کثرت در وحدت و این
مختصّ به کمّل اهلاللّه است.»[4]
کمّل اهلاللّه را از میان اهل معرفت و اهلاللّه مىداند و پیش از این
دیدیم که ایشان، اهل معرفت و اهلاللّه را همان مشایخ و بزرگان تصوّف و
عرفان مىداند و لاغیر. پس کمّل اهلاللّه هم از نظر ایشان، کاملان در
طریقت تصوّف و عرفان هستند و اقطاب سلسله حقّه، در رأس آنان قرار
دارند. در این رابطه، امام خمینى، ابنعربى را که از اعاظم و اکابر طریقت
تصوّف و عرفان و از مشایخ بزرگ سلسله معروفیّه در عصر قطبیّت جناب
ابومدین، بوده است، بهعنوان یک انسان کامل مطرح مىکند و این در
روشنشدن نظر ایشان در باب کمّل اهلاللّه و اولیاى محمّدیین و کمّل
اولیاى محمّدیین، کمک مىکند. ایشان پس از توصیف انسان کامل و نقل
شعرى از على(ع) شعرى از اشعار ابنعربى نقل مىکند که در آن، وى خود
را انسان کامل نامیده است:
دیدیم که ایشان، اهل معرفت و اهلاللّه را همان مشایخ و بزرگان تصوّف و
عرفان مىداند و لاغیر. پس کمّل اهلاللّه هم از نظر ایشان، کاملان در
طریقت تصوّف و عرفان هستند و اقطاب سلسله حقّه، در رأس آنان قرار
دارند. در این رابطه، امام خمینى، ابنعربى را که از اعاظم و اکابر طریقت
تصوّف و عرفان و از مشایخ بزرگ سلسله معروفیّه در عصر قطبیّت جناب
ابومدین، بوده است، بهعنوان یک انسان کامل مطرح مىکند و این در
روشنشدن نظر ایشان در باب کمّل اهلاللّه و اولیاى محمّدیین و کمّل
اولیاى محمّدیین، کمک مىکند. ایشان پس از توصیف انسان کامل و نقل
شعرى از على(ع) شعرى از اشعار ابنعربى نقل مىکند که در آن، وى خود
را انسان کامل نامیده است:
«أَنَا القُرآنُ والسَّبعُ المَثانى
و روحُ الروحِ لا روحُ الأَوانى»[5]
و چون ایشان، موضع مخالفى اتّخاذ نمىکند و بلکه شعر فوق را در
تأیید مطالبش در زمینه انسان کامل مىآورد، پس معلوم مىشود که با
مدّعاى فوق، موافق است. یعنى محىالدّین ابنعربى را انسان کامل
مىداند.
تأیید مطالبش در زمینه انسان کامل مىآورد، پس معلوم مىشود که با
مدّعاى فوق، موافق است. یعنى محىالدّین ابنعربى را انسان کامل
مىداند.
ذکر حق، غایت آمال کاملان و اولیا و عرفا است
ایشان اشتغال به ذکر الهى را غایت آمال سالکان طریقت تصوّف و
عرفان مىداند:
عرفان مىداند:
«و بدان اى عزیز که تذکّر از محبوب و بهیاد معبود بهسر بردن،
نتیجههاى بسیارى براى عموم طبقات دارد: امّا براى کمّل و اولیا و عرفا،
که خود آن، غایت آمال آنهاست و در سایه آن به وصال جمال محبوب
خود رسند، هَنیئا لَهُم.»[6]
نتیجههاى بسیارى براى عموم طبقات دارد: امّا براى کمّل و اولیا و عرفا،
که خود آن، غایت آمال آنهاست و در سایه آن به وصال جمال محبوب
خود رسند، هَنیئا لَهُم.»[6]
وصول به هر سه فتح براى همگان ممکن است
ایشان با اتّکا به اندیشههاى عرفاى سلف، بهویژه مولى عبدالرّزاق
کاشانى، فتوح سه گانه را شرح داده و درنهایت وصول به هر سه فتح را براى
همگان ممکن مىداند:
کاشانى، فتوح سه گانه را شرح داده و درنهایت وصول به هر سه فتح را براى
همگان ممکن مىداند:
«پس با فتح قریب، ابواب معارف قلبیّه مفتوح شود و ذنوب نفسیه
مغفور گردد و با فتح مبین، ابواب ولایت و تجلّیات الهیّه مفتوح گردد و
بقایاى ذنوب نفسیّه متقدّمه و ذنوب قلبیّه متأخّره، آمرزیده شود و با فتح
مطلق، فتح تجلّیات ذاتیه احدیه گردد و ذنب مطلق ذاتى مغفور شود.
مغفور گردد و با فتح مبین، ابواب ولایت و تجلّیات الهیّه مفتوح گردد و
بقایاى ذنوب نفسیّه متقدّمه و ذنوب قلبیّه متأخّره، آمرزیده شود و با فتح
مطلق، فتح تجلّیات ذاتیه احدیه گردد و ذنب مطلق ذاتى مغفور شود.
باید دانست که فتح قریب و فتح مبین، عام است نسبت به اولیا و انبیا و
اهل معارف و امّا فتح مطلق از مقامات خاصّه ختمیه است و اگر براى کسى
حاصل شود، بالتبعیّه و به شفاعت آن بزرگوار واقع مىشود.»[7]
اهل معارف و امّا فتح مطلق از مقامات خاصّه ختمیه است و اگر براى کسى
حاصل شود، بالتبعیّه و به شفاعت آن بزرگوار واقع مىشود.»[7]
اهلاللّه و اولیا به کفر و زندقه، متّهم هستند
ایشان از این بابت که عدّهاى، باب معرفتاللّه را به روى مردم بستهاند
و اولیا و اهلاللّه را به کفر و زندقه متّهم مىکنند، تأسّف مىخورند:
و اولیا و اهلاللّه را به کفر و زندقه متّهم مىکنند، تأسّف مىخورند:
«خیلى مایه تأسّف است براى اهلاللّه که یک باب از معرفت را که
مىتوان گفت غایت بعثت انبیا و منتهاى مطلوب اولیا است، بهطورى به
روى مردم مسدود کردهاند که دمزدن از آن، کفر محض و زندقه صرف
است.»[8]
مىتوان گفت غایت بعثت انبیا و منتهاى مطلوب اولیا است، بهطورى به
روى مردم مسدود کردهاند که دمزدن از آن، کفر محض و زندقه صرف
است.»[8]
پرواضح است که اهلاللّه و اولیایى که به کفر و زندقه متّهم هستند، نه
ائمّه اطهار، که بزرگان تصوّف و عرفانند. زیرا ایشان اهلاللّه را کسانى
مىداند که هماکنون مىتوانند از معارف بگویند، امّا با دسیسههاى مخالفان
مواجه هستند و این بهروشنى اعتقاد ایشان را به امتداد سلسله صوفیّه حقّه
تا عصر حاضر بازگو مىکند و از طرف دیگر مخالفان، جرأت جسارت
بهساحت مقدّس اهلبیت(ع) را ندارند. امامخمینى یکبار دیگر و اینبار
در متن فوق، بزرگان تصوّف و عرفان را اهلاللّه و اولیا مىنامد.
ائمّه اطهار، که بزرگان تصوّف و عرفانند. زیرا ایشان اهلاللّه را کسانى
مىداند که هماکنون مىتوانند از معارف بگویند، امّا با دسیسههاى مخالفان
مواجه هستند و این بهروشنى اعتقاد ایشان را به امتداد سلسله صوفیّه حقّه
تا عصر حاضر بازگو مىکند و از طرف دیگر مخالفان، جرأت جسارت
بهساحت مقدّس اهلبیت(ع) را ندارند. امامخمینى یکبار دیگر و اینبار
در متن فوق، بزرگان تصوّف و عرفان را اهلاللّه و اولیا مىنامد.
عشق و محبّت به اولیاى الهى و ستایش آنها عشق به خدا و ستایش اوست
ایشان در توضیح این مطلب نوشته است:
«پس فطرت همه مردم ثناجو و ستایش گوى ذات مقدّس اویند و از
دیگر موجودات متنفّرند. مگر آن وجودهایى که بهحسب سیر در ممالک
کمال و شهرهاى عشق، فانى در ذات ذوالجلال شوند که عشق و محبّت به
آنها و ثنا و ستایش آنها، عین عشق به حق و ستایش اوست. «حبّ خاصّان
خدا حبّ خداست.»[9]
دیگر موجودات متنفّرند. مگر آن وجودهایى که بهحسب سیر در ممالک
کمال و شهرهاى عشق، فانى در ذات ذوالجلال شوند که عشق و محبّت به
آنها و ثنا و ستایش آنها، عین عشق به حق و ستایش اوست. «حبّ خاصّان
خدا حبّ خداست.»[9]
در عبارت «مگر آن وجودهایى که بهحسب سیر در ممالک کمال و
شهرهاى عشق، فانى در ذات ذوالجلال شوند...» با اشاره به "شهرهاى
عشق" به ما مىفهماند که مقصودش از "آن وجودهایى"، بزرگان طریقت
تصوّف و عرفانند. زیرا بهقول حضرت مولانا، این عطّار ــ و تبعا دیگر
بزرگان طریقت ــ بودهاند که هفت شهر عشق را گشتهاند:
شهرهاى عشق، فانى در ذات ذوالجلال شوند...» با اشاره به "شهرهاى
عشق" به ما مىفهماند که مقصودش از "آن وجودهایى"، بزرگان طریقت
تصوّف و عرفانند. زیرا بهقول حضرت مولانا، این عطّار ــ و تبعا دیگر
بزرگان طریقت ــ بودهاند که هفت شهر عشق را گشتهاند:
«هفت شهر عشق را عطّار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم»
و به این ترتیب، امام خمینى، عشق مریدان را به بزرگان و مشایخ
طریقت توضیح مىدهد.
طریقت توضیح مىدهد.
قلوب بزرگان طریقت تصوّف و عرفان
ایشان قلوب اقطاب و مشایخ کامل طریقت تصوّف و عرفان را که
سیر خویش را تمام نموده و بهمقام فناى ذاتى رسیدهاند، قلوبى مىداند که
جز حق و سلطنت الهیه در آن چیزى نیست:
سیر خویش را تمام نموده و بهمقام فناى ذاتى رسیدهاند، قلوبى مىداند که
جز حق و سلطنت الهیه در آن چیزى نیست:
«بالجمله، انسان قبل از شروع به سلوک و سیر الىاللّه مستعیذ نیست و
پس از آنکه سیر تمام شد و از آثار عبودیّت به هیچوجه باقى نماند و به
فناى ذاتى مطلق نایل شد، از استعاذه و مستعاذمنه و مستعیذ، اثرى باقى
نماند و جز حق و سلطنت الهیّه در قلب عارف چیزى نیست.»[10]
پس از آنکه سیر تمام شد و از آثار عبودیّت به هیچوجه باقى نماند و به
فناى ذاتى مطلق نایل شد، از استعاذه و مستعاذمنه و مستعیذ، اثرى باقى
نماند و جز حق و سلطنت الهیّه در قلب عارف چیزى نیست.»[10]
آیا احترام مریدان به مشایخ طریقت، شرک و کفر است؟
مخالفان طریقت تصوّف و عرفان، به سجده غیرارادى سالکان
طریقت در مقابل مشایخ خود ایراد مىگیرند. درحالى که اگر بهمدد الهى
بهموضوع سجده انسان به انسان در جریان قصّه یوسف(ع) توجّه شود،
روشن مىشود که گرچه سجده انسان به انسان ظاهرى کفرآمیز و
شرکآلود دارد، امّا درحقیقت، سجده نور به نور و سجده تجلّیّات
ضعیفتر نور الهى به تجلّیّات قوىتر آن است. امام خمینى در نقش یک
فقیه سالک، به شبههافکنان چنین پاسخ دادهاند:
طریقت در مقابل مشایخ خود ایراد مىگیرند. درحالى که اگر بهمدد الهى
بهموضوع سجده انسان به انسان در جریان قصّه یوسف(ع) توجّه شود،
روشن مىشود که گرچه سجده انسان به انسان ظاهرى کفرآمیز و
شرکآلود دارد، امّا درحقیقت، سجده نور به نور و سجده تجلّیّات
ضعیفتر نور الهى به تجلّیّات قوىتر آن است. امام خمینى در نقش یک
فقیه سالک، به شبههافکنان چنین پاسخ دادهاند:
«و امّا مطلق خضوع بدون این اعتقاد یا تجزّم به این معنى ــ ولو تکلّفا
ــ ولو بهغایت خضوع برسد، اسباب کفر و شرک نمىشود. گرچه بعضى
انواع آن حرام باشد، مثل پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع و این
گرچه عبادت و پرستش نیست، ولى ممنوع است شرعا علىالظّاهر. پس
احتراماتى که صاحبان مذاهب از بزرگان مذهب خود مىکنند با اعتقاد به
آنکه آنها بندگانى هستند که در همهچیز محتاج به حقتعالى هستند ــ در
اصل وجود و کمال آن ــ و عباد صالحى هستند که با آنکه مالک نفع و ضرّ
و موت و حیات خود نیستند، بهواسطه عبودیّت مقرّب درگاه و مورد
عنایات حقتعالى و وسیله عطّیات اویند، بههیچوجه شائبه شرک و کفر در
آن نیست و احترام خاصّان خدا، احترام او و "حبّ خاصّان خدا حبّ
خداست".»[11]
ــ ولو بهغایت خضوع برسد، اسباب کفر و شرک نمىشود. گرچه بعضى
انواع آن حرام باشد، مثل پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع و این
گرچه عبادت و پرستش نیست، ولى ممنوع است شرعا علىالظّاهر. پس
احتراماتى که صاحبان مذاهب از بزرگان مذهب خود مىکنند با اعتقاد به
آنکه آنها بندگانى هستند که در همهچیز محتاج به حقتعالى هستند ــ در
اصل وجود و کمال آن ــ و عباد صالحى هستند که با آنکه مالک نفع و ضرّ
و موت و حیات خود نیستند، بهواسطه عبودیّت مقرّب درگاه و مورد
عنایات حقتعالى و وسیله عطّیات اویند، بههیچوجه شائبه شرک و کفر در
آن نیست و احترام خاصّان خدا، احترام او و "حبّ خاصّان خدا حبّ
خداست".»[11]
باتوجّه به اضطراب و قلقى که در اینعبارت ایشان: «گرچه بعضى
انواع آن حرام باشد، مثل پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع و این
گرچه عبادت و پرستش نیست، ولى ممنوع است شرعا علىالظّاهر»،
بهعنوان یک فقیه صاحب فتواست و نمىتواند یک فتواى صریح بدهد،
معلوم مىشود که ایشان حتّى پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع را هم
حرام نمىداند. زیرا ایشان با بزرگان تصوّف و عرفان آشنایى و مراوده
داشته و آداب آنان را مىشناخته و مىدانسته است که اگر مریدان در مقابل
مشایخ طریقت، پیشانى بر خاک مىسایند، عنایتى به جسم آن بزرگواران
ندارند، بلکه متوجّه فناى مطلق آنان در ذات الهىاند و سجده به ارواح
فانىشده آنان را سجده به خدا مىدانند. چنانچه فرشتگان این را فهمیدند و
با سجده به آدم مقرّب درگاه الهى شدند، امّا ابلیس نفهمید و از آن درگاه
رانده شد.
انواع آن حرام باشد، مثل پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع و این
گرچه عبادت و پرستش نیست، ولى ممنوع است شرعا علىالظّاهر»،
بهعنوان یک فقیه صاحب فتواست و نمىتواند یک فتواى صریح بدهد،
معلوم مىشود که ایشان حتّى پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع را هم
حرام نمىداند. زیرا ایشان با بزرگان تصوّف و عرفان آشنایى و مراوده
داشته و آداب آنان را مىشناخته و مىدانسته است که اگر مریدان در مقابل
مشایخ طریقت، پیشانى بر خاک مىسایند، عنایتى به جسم آن بزرگواران
ندارند، بلکه متوجّه فناى مطلق آنان در ذات الهىاند و سجده به ارواح
فانىشده آنان را سجده به خدا مىدانند. چنانچه فرشتگان این را فهمیدند و
با سجده به آدم مقرّب درگاه الهى شدند، امّا ابلیس نفهمید و از آن درگاه
رانده شد.
اولیا و اهل معارف و کیفیّت نزول قرآن
امامخمینى توضیح مىدهد که پس از رسولخدا(ص) سالکان
طریقت و اهل معارف نیز با سلوک الىاللّه و وصول به عالم وحى، از کیفیّت
نزول قرآن باخبر مىشوند:
طریقت و اهل معارف نیز با سلوک الىاللّه و وصول به عالم وحى، از کیفیّت
نزول قرآن باخبر مىشوند:
«مطلب سوم در اجمالى از کیفیّت نزول قرآن است و این از لطایف
معارف الهیّه و از اسرار حقایق دینیّه است که کم کسى مىتواند به شمّهاى
از آن اطّلاع پیدا کند به طریق علمى و جز کمّل از اولیا، که اوّل آنها خود
وجود مبارک رسول ختمى است و پس از آن به دستگیرى آن سرور،
دیگر از اولیا و اهل معارفاند، کسى دیگر نتواند به طریق کشف و شهود
از این لطیفه الهیّه مطّلع شود. زیرا که مشاهده این حقیقت نشود جز به
وصول به عالم وحى و خروج از حدود عوالم امکانى.»[12]
معارف الهیّه و از اسرار حقایق دینیّه است که کم کسى مىتواند به شمّهاى
از آن اطّلاع پیدا کند به طریق علمى و جز کمّل از اولیا، که اوّل آنها خود
وجود مبارک رسول ختمى است و پس از آن به دستگیرى آن سرور،
دیگر از اولیا و اهل معارفاند، کسى دیگر نتواند به طریق کشف و شهود
از این لطیفه الهیّه مطّلع شود. زیرا که مشاهده این حقیقت نشود جز به
وصول به عالم وحى و خروج از حدود عوالم امکانى.»[12]
ستایش از مقام ارجمند پیران طریقت و سالکان راه هدایت
ایشان با تجلیل از مقام اقطاب و پیران طریقت، ما را از غفلت از
نصایح و دستورات آنها برحذر مىدارد:
نصایح و دستورات آنها برحذر مىدارد:
«این همه پیران طریقت و سالکان راه هدایت و راهنمایان انسانیّت
و کتب آسمانى و صحف انبیا عظام و اخبار اولیاى کرام و نصیحت اهل
معرفت و اصحاب قلوب در قلب ما غافلان جاهل، هیچ تأثیرى نکرده و
نمىکند و ظاهر خوش خط و خال آن و زینتها و زخارف آن ما را از زهر
کشندهاى که در باطن دارد غافل کرده، روزى کشف باطن آن بر ما شود که
احتراز از مفاسد آن ممکن نباشد.»[13]
و کتب آسمانى و صحف انبیا عظام و اخبار اولیاى کرام و نصیحت اهل
معرفت و اصحاب قلوب در قلب ما غافلان جاهل، هیچ تأثیرى نکرده و
نمىکند و ظاهر خوش خط و خال آن و زینتها و زخارف آن ما را از زهر
کشندهاى که در باطن دارد غافل کرده، روزى کشف باطن آن بر ما شود که
احتراز از مفاسد آن ممکن نباشد.»[13]
سالکان طریقت، مقدّسان و وارستگان و مخلصانند
ایشان در این زمینه نوشتهاند:
«و بدانکه سالک الىاللّه و مجاهد فى سبیلاللّه نباید به حد علمى این
معارف قناعت کند و تمام عمر را صرف استدلال که حجاب، بلکه اعظم
است کند، چون طىّ این مرحله با پاى چوبین، بلکه با مرغ سلیمان نیز نتوان
کرد. این وادى، وادى مقدّسین است و این مرحله، مرحله وارستگان. تا
خلع نعلین حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاى عصاى اعتماد و
توجّه به غیر، از یمین نگردد، به وادى مقدّس که جایگاه مخلصان و
منزلگاه مقدّسان است قدم نتوان گذاشت.»[14]
معارف قناعت کند و تمام عمر را صرف استدلال که حجاب، بلکه اعظم
است کند، چون طىّ این مرحله با پاى چوبین، بلکه با مرغ سلیمان نیز نتوان
کرد. این وادى، وادى مقدّسین است و این مرحله، مرحله وارستگان. تا
خلع نعلین حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاى عصاى اعتماد و
توجّه به غیر، از یمین نگردد، به وادى مقدّس که جایگاه مخلصان و
منزلگاه مقدّسان است قدم نتوان گذاشت.»[14]
پیش از این ملاحظه شد که ایشان، سالکان سلوک عملى طریقت را
صوفى نامید. پس این مقدّسان و وارستگان و مخلصان نیز که یا مشغـول
طىّ طریقـت تصوّف و عرفاننـد و یا آن را بهپایـان بردهانـد، همـان
صوفیانند.
صوفى نامید. پس این مقدّسان و وارستگان و مخلصان نیز که یا مشغـول
طىّ طریقـت تصوّف و عرفاننـد و یا آن را بهپایـان بردهانـد، همـان
صوفیانند.
انکار مقامات اهل معرفت، مانع ترقّیات روحیّه است
ایشان با توضیح این مطلب که حبّ نفس و علاقه به زخارف
بىارزش دنیوى، منشأ انکار مقامات اولیا و اهل معرفت است، این انکار
را از حجب ظلمانى و مانع نیل به مقامات روحانیّه و ترقّیات روحیّه
مىداند. یعنى اگر کسى بهتمام دستورات الهى عمل کند، امّا اسیر این انکار
باشد، هرگز به خدا نزدیک نخواهد شد:
بىارزش دنیوى، منشأ انکار مقامات اولیا و اهل معرفت است، این انکار
را از حجب ظلمانى و مانع نیل به مقامات روحانیّه و ترقّیات روحیّه
مىداند. یعنى اگر کسى بهتمام دستورات الهى عمل کند، امّا اسیر این انکار
باشد، هرگز به خدا نزدیک نخواهد شد:
«چنانچه مراتب و مقامات انسانیّه را نیز کسىکه به آن نرسیده و از
حجاب انانیّت خارج نشده انکار کند و معارج و مدارج اهل معرفت و اولیا
را ناچیز شمارد و این خود، یکى از بزرگترین عوایق سیر الىاللّه و
بالاترین موانع ترقّیات روحیّه و مقامات روحانیّه است که نفس امّاره
بهواسطه حبّ به خود و زخارف دنیا در حجاب ظلمانى باقى مانده و
وساوس شیطانیّه نیز به او کمک کرده تا اخلاد به ارض پیدا کند. حتّى گاهى
کار به آنجا انجامد که صلوة و صیام اولیاى کمّل را مثل نماز خود پندارد یا
اگر امتیازى قایل شود فقط در آداب ظاهریّه از قبیل قرائت و طول رکوع و
سجود و غیر آن، که صورت نماز است، نماز آنها را ممتاز داند و اگر قدرى
از این مقدار نیز تجاوز کند، غایت امتیاز را به اقبال قلب در وقت نماز و
تفکّر در معانى و مفاهیم عرفیّه آن داند. بدون آنکه از حضور قلب و
مراتب آن و اسرار آن و کیفیّت تحصیل آن خبرى داشته باشد یا آنکه
درصدد باشد که لااقل حضور قلب را بههمان اندازه که خودش تراشیده
تحصیل کند و موانع آن را برطرف و مقتضیات آن را تحصیل کند.»[15]
حجاب انانیّت خارج نشده انکار کند و معارج و مدارج اهل معرفت و اولیا
را ناچیز شمارد و این خود، یکى از بزرگترین عوایق سیر الىاللّه و
بالاترین موانع ترقّیات روحیّه و مقامات روحانیّه است که نفس امّاره
بهواسطه حبّ به خود و زخارف دنیا در حجاب ظلمانى باقى مانده و
وساوس شیطانیّه نیز به او کمک کرده تا اخلاد به ارض پیدا کند. حتّى گاهى
کار به آنجا انجامد که صلوة و صیام اولیاى کمّل را مثل نماز خود پندارد یا
اگر امتیازى قایل شود فقط در آداب ظاهریّه از قبیل قرائت و طول رکوع و
سجود و غیر آن، که صورت نماز است، نماز آنها را ممتاز داند و اگر قدرى
از این مقدار نیز تجاوز کند، غایت امتیاز را به اقبال قلب در وقت نماز و
تفکّر در معانى و مفاهیم عرفیّه آن داند. بدون آنکه از حضور قلب و
مراتب آن و اسرار آن و کیفیّت تحصیل آن خبرى داشته باشد یا آنکه
درصدد باشد که لااقل حضور قلب را بههمان اندازه که خودش تراشیده
تحصیل کند و موانع آن را برطرف و مقتضیات آن را تحصیل کند.»[15]
ایشان، در جاى دیگرى انکار مقامات اهل معرفت را شیوه جهّال
دانسته و به پسرش وصیّت مىکند که مبتلا به این انکار نشود و از معاشرت
با منکران مقامات اهل طریقت پرهیز کند:
دانسته و به پسرش وصیّت مىکند که مبتلا به این انکار نشود و از معاشرت
با منکران مقامات اهل طریقت پرهیز کند:
«پسرم، آنچه در درجه اوّل به تو وصیّت مىکنم آن است که انکار
مقامات اهل معرفت نکنى که این شیوه جهّال است و از معاشرت با
منکرین مقامات اولیا بپرهیزى که اینان قطّاع طریق حق هستند.»[16]
مقامات اهل معرفت نکنى که این شیوه جهّال است و از معاشرت با
منکرین مقامات اولیا بپرهیزى که اینان قطّاع طریق حق هستند.»[16]
ایشان در جایى دیگر، جهل مرکب را منشأ بیمارى انکار مقامات
اهل طریقت و مبدأ سوءظنّ به آنها معرّفى مىکند:
اهل طریقت و مبدأ سوءظنّ به آنها معرّفى مىکند:
«بالاترین قذارات معنویه، که تطهیر آن را با هفت دریا نتوان نمود و
انبیا عظام علیهمالسّلام را عاجز نموده، قذارت جهل مرکب است که منشأ
داء عضال انکار مقامات اهلاللّه و ارباب معرفت است و مبدأ سوءظن به
اصحاب قلوب است و تا انسان به لوث این قذارت، آلوده است، قدمى
بهسوى معارف نخواهد برداشت.»[17]
انبیا عظام علیهمالسّلام را عاجز نموده، قذارت جهل مرکب است که منشأ
داء عضال انکار مقامات اهلاللّه و ارباب معرفت است و مبدأ سوءظن به
اصحاب قلوب است و تا انسان به لوث این قذارت، آلوده است، قدمى
بهسوى معارف نخواهد برداشت.»[17]
در فصل دوم همین کتاب، گفته شد که منظور امام خمینى از ترکیباتى
همانند: اهلاللّه، ارباب معرفت، اصحاب قلوب و... سالکان و بزرگان
طریقت تصوّف و عرفانند. در این متن هم دیده شد که ایشان سوءظن به
اصحاب قلوب را یک قذارت و آلودگى برشمرد و بیان کرد که اگر کسى به
این آلودگى، مبتلا باشد، قدمى بهسوى معارف نمىتواند بردارد. ایشان در
جاى دیگرى، با دادن این تذکّر به اهل علم که منکر مقامات اصحاب قلوب
و اهل طریقت نباشند، این انکار را سرمنشأ تمام بدبختىها و شقاوتها
مىدانند:
همانند: اهلاللّه، ارباب معرفت، اصحاب قلوب و... سالکان و بزرگان
طریقت تصوّف و عرفانند. در این متن هم دیده شد که ایشان سوءظن به
اصحاب قلوب را یک قذارت و آلودگى برشمرد و بیان کرد که اگر کسى به
این آلودگى، مبتلا باشد، قدمى بهسوى معارف نمىتواند بردارد. ایشان در
جاى دیگرى، با دادن این تذکّر به اهل علم که منکر مقامات اصحاب قلوب
و اهل طریقت نباشند، این انکار را سرمنشأ تمام بدبختىها و شقاوتها
مىدانند:
«افسوس که ما از معارف الهیّه و از مقامات معنویّه اهلاللّه و مدارج
عالیه اصحاب قلوب به کلّى محرومیم، یک طایفه از ما به کلّى مقامات را
منکر و اهل آن را به خطا و باطل و عاطل دانند و کسىکه ذکرى از آنها کند
یا دعوتى به مقامات آنها نماید، او را بافنده و دعوت او را شطح محسوب
دارند. این دسته از مردم را امید نیست که بتوان متنبّه به نقص و عیب
خویش کرد و از خواب گران بیدار نمود. اِنَّکَ لا تَهْدى مَن اَحْبَبتَ.[18] و ما اَنتَ
بِمُسمِعٍ مَن فِى الْقُبورِ.[19] آرى، آنهایى که چون نویسنده بیچاره از همهجا
بىخبر، دلشان زنده بهحیات معرفت و محبّت الهیّه نیست، مردگانىاند که
غلاف بدن، قبور پوسیده آنهاست و این غبار تن و تنگناى بدن مظلم، آنها
را از همه عوالم نور و نور على نور، محجوب نموده: و مَن لَم یَجعَلِ اللّهُ لَه نورا
فَما لَهُ مِن نُورٍ.[20] این طایفه، هرچه حدیث و قرآن، از محبّت و عشق الهى و
حبّ لقا و انقطاع به حق بر آنها فرو خوانند، به تأویل و توجیه آن پردازند
و مطابق آراء خود، تفسیر کنند.... ولى لعمر الحبیب که مقصودى از این
کلام نیست جز آنکه براى برادران ایمانى، خصوصا اهل علم، تنبّهى
حاصل آید و لااقل منکر مقامات اهلاللّه نباشند که این انکار، سرمنشأ تمام
بدبختىها و شقاوتهاست، مقصود ما آن نیست که اهلاللّه کیانند، بلکه
مقصود آن است که مقامات انکار نشود. امّا صاحب این مقامات کیست،
خدا مىداند و این امرى است که کسى را بر آن اطّلاعى نیست. "آن را که
خبر شد خبرى باز نیامد."»[21]
عالیه اصحاب قلوب به کلّى محرومیم، یک طایفه از ما به کلّى مقامات را
منکر و اهل آن را به خطا و باطل و عاطل دانند و کسىکه ذکرى از آنها کند
یا دعوتى به مقامات آنها نماید، او را بافنده و دعوت او را شطح محسوب
دارند. این دسته از مردم را امید نیست که بتوان متنبّه به نقص و عیب
خویش کرد و از خواب گران بیدار نمود. اِنَّکَ لا تَهْدى مَن اَحْبَبتَ.[18] و ما اَنتَ
بِمُسمِعٍ مَن فِى الْقُبورِ.[19] آرى، آنهایى که چون نویسنده بیچاره از همهجا
بىخبر، دلشان زنده بهحیات معرفت و محبّت الهیّه نیست، مردگانىاند که
غلاف بدن، قبور پوسیده آنهاست و این غبار تن و تنگناى بدن مظلم، آنها
را از همه عوالم نور و نور على نور، محجوب نموده: و مَن لَم یَجعَلِ اللّهُ لَه نورا
فَما لَهُ مِن نُورٍ.[20] این طایفه، هرچه حدیث و قرآن، از محبّت و عشق الهى و
حبّ لقا و انقطاع به حق بر آنها فرو خوانند، به تأویل و توجیه آن پردازند
و مطابق آراء خود، تفسیر کنند.... ولى لعمر الحبیب که مقصودى از این
کلام نیست جز آنکه براى برادران ایمانى، خصوصا اهل علم، تنبّهى
حاصل آید و لااقل منکر مقامات اهلاللّه نباشند که این انکار، سرمنشأ تمام
بدبختىها و شقاوتهاست، مقصود ما آن نیست که اهلاللّه کیانند، بلکه
مقصود آن است که مقامات انکار نشود. امّا صاحب این مقامات کیست،
خدا مىداند و این امرى است که کسى را بر آن اطّلاعى نیست. "آن را که
خبر شد خبرى باز نیامد."»[21]
اینکه امام خمینى، مىگوید: «مقصود ما آن نیست که اهلاللّه
کیانند،...» ناظر بر این حقیقت است که توفیق سلوک الىاللّه، موهبتى است
که خدا مىدهد. به تبلیغ نیست، به تقدیر است. وقتى خدا به رسول
گرامىاش مىگوید که تو هدایتکننده نیستى، بلکه این من هستم که هر که
را بخواهم، هدایت مىکنم، دیگر جایگاه امام خمینى و امثال ما معلوم
است.
کیانند،...» ناظر بر این حقیقت است که توفیق سلوک الىاللّه، موهبتى است
که خدا مىدهد. به تبلیغ نیست، به تقدیر است. وقتى خدا به رسول
گرامىاش مىگوید که تو هدایتکننده نیستى، بلکه این من هستم که هر که
را بخواهم، هدایت مىکنم، دیگر جایگاه امام خمینى و امثال ما معلوم
است.
اولیا و کمّل از اولیاى محمّدیین، چه مقامى دارند؟
استاد آشتیانى در مقدّمه خود بر مصباح الهدایة، با اتّکا به آراى
امامخمینى، اقطاب و کمّل از اولیاى محمّدیین را فانیان در ذات الهى و
صاحبان ولایت کلّیه مىداند:
امامخمینى، اقطاب و کمّل از اولیاى محمّدیین را فانیان در ذات الهى و
صاحبان ولایت کلّیه مىداند:
«اگرچه از خواص صاحبان ولایت کلیه، ولوج در واحدیّت و احدیّت
است و جنّات افعال بهتمام مراتبها، گنجایش کمّل از اولیاى محمّدیین را
ندارد و مقام سیر تکاملى آن بزرگواران، منتهى به جنّت اسماء و جنّت
ذات مىشود.»[22]
است و جنّات افعال بهتمام مراتبها، گنجایش کمّل از اولیاى محمّدیین را
ندارد و مقام سیر تکاملى آن بزرگواران، منتهى به جنّت اسماء و جنّت
ذات مىشود.»[22]
استاد آشتیانى در جایى دیگر، در عین آنکه حضرت مهدى(عج) را
خاتم ولایت محمّدیه مىداند، امّا این ولایت را در اقطاب و کمّل از
محمّدیین نیز سارى و ظاهر مىداند:
خاتم ولایت محمّدیه مىداند، امّا این ولایت را در اقطاب و کمّل از
محمّدیین نیز سارى و ظاهر مىداند:
«چه آنکه نبوّت، جهت خلقى است و داراى دولت خاص است که
تابع اسماء حاکم بر صاحب آن مقام است، ولى ولایت، جهت حقّى است،
و حکم آن ازلى و ابدى است و در اقطاب و کمّل از محمّدیین سریان و
ظهور دارد و خاتم ولایت محمّدیه که عیسى و خضر و هر ولیىّ در امّت
مرحومه در دایره ختمیّت او قرار دارد، حضرت مهدى موعود، عَلَیهِ وَ عَلى
آبائِهِ السَّلامُ، است.»[23]
تابع اسماء حاکم بر صاحب آن مقام است، ولى ولایت، جهت حقّى است،
و حکم آن ازلى و ابدى است و در اقطاب و کمّل از محمّدیین سریان و
ظهور دارد و خاتم ولایت محمّدیه که عیسى و خضر و هر ولیىّ در امّت
مرحومه در دایره ختمیّت او قرار دارد، حضرت مهدى موعود، عَلَیهِ وَ عَلى
آبائِهِ السَّلامُ، است.»[23]
امام خمینى خود نیز معتقد است که همگان مىتوانند با ارتیاضات
قلبیّه و طىّ طریقت تصوّف و عرفان، مظاهر اسماء اللّه و آیات کبراى الهى
شوند و متصرّف در وجود آنان خداوند باشد:
قلبیّه و طىّ طریقت تصوّف و عرفان، مظاهر اسماء اللّه و آیات کبراى الهى
شوند و متصرّف در وجود آنان خداوند باشد:
«انسان با ارتیاضات قلبیّه مىتواند مظهر اسماءاللّه و آیت کبراى الهى
شود و وجود او وجود ربّانى و متصرّف در مملکت او دست جمال و جلال
الهى باشد و در حدیث، قریب به این معنى است که "همانا روح مؤمن،
اتّصالش به خداىتعالى شدیدتر است از اتّصال شعاع شمس به آن یا به نور
آن" و در حدیث صحیح وارد است که "بنده چون با نافله به من نزدیک
شد، او را دوست دارم و چون دوست داشتم او را من گوش او شوم که با آن
مىشنود و چشم او شوم که با آن مىبیند و زبان او شوم که با آن نطق مىکند
و دست او شوم که با آن، اخذ مىکند".»[24]
شود و وجود او وجود ربّانى و متصرّف در مملکت او دست جمال و جلال
الهى باشد و در حدیث، قریب به این معنى است که "همانا روح مؤمن،
اتّصالش به خداىتعالى شدیدتر است از اتّصال شعاع شمس به آن یا به نور
آن" و در حدیث صحیح وارد است که "بنده چون با نافله به من نزدیک
شد، او را دوست دارم و چون دوست داشتم او را من گوش او شوم که با آن
مىشنود و چشم او شوم که با آن مىبیند و زبان او شوم که با آن نطق مىکند
و دست او شوم که با آن، اخذ مىکند".»[24]
ایشان در جاى دیگرى نوشتهاند:
«امّا آنچه انبیا گفتهاند را مىتوان با اِعمال آن به آنجایى که خود انبیا
رسیدند، رسید. براى اینکه امرى که در یک فرد از بشر تحقّق پیدا کرد،
براى طبیعت او ممکن است و لذا براى افراد دیگر هم ممکن مىشود.»[25]
رسیدند، رسید. براى اینکه امرى که در یک فرد از بشر تحقّق پیدا کرد،
براى طبیعت او ممکن است و لذا براى افراد دیگر هم ممکن مىشود.»[25]
و در جاى دیگرى، اقطاب کمّل محمّدیه را بسان ائمّه هدى(ع)
لیلهالقدر دانسته و این را نظر مرحوم شاهآبادى معرّفى مىنماید:
لیلهالقدر دانسته و این را نظر مرحوم شاهآبادى معرّفى مىنماید:
«و شیخ عارف ما، شاهآبادى، دام ظلّه مىفرمودند که دوره محمّدیه،
لیلهالقدر است و این یا به اعتبار آن است که تمام ادوار وجودیه، دوره
محمّدیه است و یا بهاعتبار آن است که در این دوره، اقطاب کمّل محمّدیه
و ائمّه هداة معصومین لیالى قدر مىباشند.»[26]
لیلهالقدر است و این یا به اعتبار آن است که تمام ادوار وجودیه، دوره
محمّدیه است و یا بهاعتبار آن است که در این دوره، اقطاب کمّل محمّدیه
و ائمّه هداة معصومین لیالى قدر مىباشند.»[26]
لیلهالقدر دانستن اقطاب و پیران طریقت، به آن معناست که
همان گونه که لیلهالقدر از هزار ماه که معادل هشتاد و سه سال و چهارماه
مىشود، برتر و بهتر است و احیاى آن، ارزش احیاى یک عمر را دارد،
پیروى و اطاعت از اقطاب و مشایخ طریقت تصوّف و عرفان هم آدمى و
عمر آدمى را احیا مىکند.
همان گونه که لیلهالقدر از هزار ماه که معادل هشتاد و سه سال و چهارماه
مىشود، برتر و بهتر است و احیاى آن، ارزش احیاى یک عمر را دارد،
پیروى و اطاعت از اقطاب و مشایخ طریقت تصوّف و عرفان هم آدمى و
عمر آدمى را احیا مىکند.
مشایخ طریقت، سرمایه سعادت انسانهایند
استاد حسنزاده آملى، با استناد به مثنوى، استاد و شیخ طریقت را
سرمایه سعادت هر انسانى معرّفى مىنماید:
سرمایه سعادت هر انسانى معرّفى مىنماید:
«در این فصل از استاد، سخن بهمیان آوردم تا نفوس مستعدّه را
تنبیهى باشد که سرمایه سعادت انسان، استاد است و بهقول عارف رومى:
تنبیهى باشد که سرمایه سعادت انسان، استاد است و بهقول عارف رومى:
هیچکس بى اوستا چیزى نشد
هیچ آهن، خنجر تیزى نشد
هر که گیرد پیشهاى بىاوستا
ریشخندى شد به شهر و روستا
هر که در ره، بىقلاوزى رود
هر دو روزه راه، صدساله شود
هر که تازد سوى کعبه بىدلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
چنانکه معروض داشتهایم، غرض ما در این فصل، توجّه به سیر و
سلوک عرفانى و رویدادهاى حالات روحانى و تفریع طایفهاى از اصول و
امّهات علمى بر آنها است، بهقول عارف رومى در مثنوى:
سلوک عرفانى و رویدادهاى حالات روحانى و تفریع طایفهاى از اصول و
امّهات علمى بر آنها است، بهقول عارف رومى در مثنوى:
ترک لذّتها و شهوتها سخاست
هرکه در شهوتفرو شد برنخاست.»[27]
آیتاللّه استاد حسن حسنزاده آملى، با استناد به شیوه آموزش به
طوطىهاى با استعداد و سپس با استناد به عنوان شعرى از مثنوى و
درنهایت خود آن شعر، مىخواهد به خواننده اثر خود تفهیم نماید که
ظاهر مشایخ، مثل همان آینهاى است که ما هم عکس خودمان را در آن
مىبینیم. یعنى وقتى به مشایخ طریقت مىنگریم، مىبینیم آنها هم انسانى
شبیه ما هستند. درحالىکه در باطن مشایخ، فقط خداىتعالى حضور دارد و
بس. مانند آن استاد آموزش سخن به طوطىها، که در پشت آینه نشسته و
طوطىها او را نمىبینند و گمان مىکنند که از طوطى در آینه، آموزش
مىگیرند. پس مشایخ تصوّف و عرفان ظاهرى شبیه به ما دارند و انسان
هستند، امّا بهدلیل فنایشان در ذات اقدس الهى، در پس آیینه جسمشان،
خداوندى نشسته است که او از دهان آنها با ما حرف مىزند و دستورات
سلوکى مىدهد، و امر و نهى مىنماید:
طوطىهاى با استعداد و سپس با استناد به عنوان شعرى از مثنوى و
درنهایت خود آن شعر، مىخواهد به خواننده اثر خود تفهیم نماید که
ظاهر مشایخ، مثل همان آینهاى است که ما هم عکس خودمان را در آن
مىبینیم. یعنى وقتى به مشایخ طریقت مىنگریم، مىبینیم آنها هم انسانى
شبیه ما هستند. درحالىکه در باطن مشایخ، فقط خداىتعالى حضور دارد و
بس. مانند آن استاد آموزش سخن به طوطىها، که در پشت آینه نشسته و
طوطىها او را نمىبینند و گمان مىکنند که از طوطى در آینه، آموزش
مىگیرند. پس مشایخ تصوّف و عرفان ظاهرى شبیه به ما دارند و انسان
هستند، امّا بهدلیل فنایشان در ذات اقدس الهى، در پس آیینه جسمشان،
خداوندى نشسته است که او از دهان آنها با ما حرف مىزند و دستورات
سلوکى مىدهد، و امر و نهى مىنماید:
«حقیقت امر در این مقام چنان است که براى حرف آموختن طوطى،
او را جلوى آینه به گونهاى که عکس خود را در آن ببیند قرار مىدهند و
کسى در پشت آینه حرف مىزند و طوطى بهگمانش که آن حرف از
طوطى همنوع اوست که در آینه مىباشد و بهتدریج از او حرف مىآموزد
و به حرف مىآید.
او را جلوى آینه به گونهاى که عکس خود را در آن ببیند قرار مىدهند و
کسى در پشت آینه حرف مىزند و طوطى بهگمانش که آن حرف از
طوطى همنوع اوست که در آینه مىباشد و بهتدریج از او حرف مىآموزد
و به حرف مىآید.
شیرین و دلنشین این که دل و طوطى در اصطلاح علم عدد، دو جسم
یک روحاند و بهقول عیانى در کنوزالاسماء:
یک روحاند و بهقول عیانى در کنوزالاسماء:
نزد اهل حرف و اهل عیان
حرفجسم و عدداوستچه جان
این مطلب را عارف رومى در دفتر پنجم مثنوى در ضمن این عنوان:
"تمثیل تلقین شیخ، مریدان را و پیغمبر، امّت را که ایشان طاقت تلقین حق
ندارند و با حق، الفت نتوانند. چنانکه طوطى با صورت آدمى الفت ندارد
که از او تلقین تواند گرفت و حقتعالى شیخ را چون آینه پیش مرید دارد و
از عقب آینه تلقین مىکند"، بسیار نیکو بهنظم درآورده است که اکنون
نقل مىکنیم.
"تمثیل تلقین شیخ، مریدان را و پیغمبر، امّت را که ایشان طاقت تلقین حق
ندارند و با حق، الفت نتوانند. چنانکه طوطى با صورت آدمى الفت ندارد
که از او تلقین تواند گرفت و حقتعالى شیخ را چون آینه پیش مرید دارد و
از عقب آینه تلقین مىکند"، بسیار نیکو بهنظم درآورده است که اکنون
نقل مىکنیم.
در این مقام به سرّ کریمه "و ما کانَ لِبَشرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللّهُ اِلاّ وَحْیا اَو مِن وَراءِ
حِجابٍ أَو یُرْسِلَ رَسُولاً فَیُوحِىَ بِاِذْنِه ما یَشاءُ اِنَّه عَلِىٌّ حَکیمٌ."،[28] آگاهى و آشنایى
حاصل مىشود.
حِجابٍ أَو یُرْسِلَ رَسُولاً فَیُوحِىَ بِاِذْنِه ما یَشاءُ اِنَّه عَلِىٌّ حَکیمٌ."،[28] آگاهى و آشنایى
حاصل مىشود.
امّا نظم عارف رومى اینکه:
طوطیى در آینه مىبیند او
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن اُستا نهان
حرف مىگوید ادیب خوش بیان
لزوم و وجوب تبعیّتو پیروى از مشایخ تصوّف و عرفان
نباید مقامات اولیا را انکار کرد، باید تسلیم امر آنها بود.
امام خمینى نوشته است:
«ولى آنچه مهم است براى امثال ماها آن است که اکنون که محرومیم
از مقامات اولیا، انکار آنها را هم نکنیم و تسلیم باشیم که تسلیم امر اولیا
خیلى فایده دارد و نعوذ باللّه، انکار خیلى مضرّ است. اَللّهُمَّ اِنّى مُسَلِّمٌ لاَِمْرِهِم،
صَلَواتُاللّهِ عَلَیهِم اَجمَعینَ.»[30]
از مقامات اولیا، انکار آنها را هم نکنیم و تسلیم باشیم که تسلیم امر اولیا
خیلى فایده دارد و نعوذ باللّه، انکار خیلى مضرّ است. اَللّهُمَّ اِنّى مُسَلِّمٌ لاَِمْرِهِم،
صَلَواتُاللّهِ عَلَیهِم اَجمَعینَ.»[30]
همانطور که در فصل دوم از همین کتاب دیدیم و اینجا هم مىبینیم،
مقصود امام خمینى از اولیایى که باید تسلیم امر آنها بود، بزرگان طریقت
تصوّف و عرفان در هر دوره زمانىاند. زیرا مخاطبان امام خمینى در
کتابهایش، شیعیان هستند، نه اهل سنّت و یا پیروان ادیان دیگر و
شیعیان هم، هرگز، جرأت و جسارت انکار مقامات رسولخدا(ص) و ائمّه
اطهار(ع) را ندارند. پس اولیایى که متأسّفانه مورد انکار واقع مىشوند،
اولیا و بزرگان طریقت تصوّف و عرفانند و اینانند که به دعوت و نصیحت
امام خمینى، باید تسلیم امرشان بود و از انکار آنها باید به خدا پناه برد و
ایشان چه زیبا و با دعا، خود را تسلیم امر آنها نشان مىدهد:
مقصود امام خمینى از اولیایى که باید تسلیم امر آنها بود، بزرگان طریقت
تصوّف و عرفان در هر دوره زمانىاند. زیرا مخاطبان امام خمینى در
کتابهایش، شیعیان هستند، نه اهل سنّت و یا پیروان ادیان دیگر و
شیعیان هم، هرگز، جرأت و جسارت انکار مقامات رسولخدا(ص) و ائمّه
اطهار(ع) را ندارند. پس اولیایى که متأسّفانه مورد انکار واقع مىشوند،
اولیا و بزرگان طریقت تصوّف و عرفانند و اینانند که به دعوت و نصیحت
امام خمینى، باید تسلیم امرشان بود و از انکار آنها باید به خدا پناه برد و
ایشان چه زیبا و با دعا، خود را تسلیم امر آنها نشان مىدهد:
«خدایا، همانا من، تسلیم امرشان هستم، که صلوات خدا بر جملگى
آنها باد.»
آنها باد.»
ایشان در موارد دیگرى، تمسّک به هادیان طرق معرفت را که
واسطههاى صعود الىاللّهاند، واجب و لازم دانسته و سلوک بدون تمسّک
به آنان را سلوک بهسوى شیطان و جهنم مىداند:
واسطههاى صعود الىاللّهاند، واجب و لازم دانسته و سلوک بدون تمسّک
به آنان را سلوک بهسوى شیطان و جهنم مىداند:
«بدانکه طىّ این سفر روحانى و معراج ایمانى را با این پاى شکسته و
عنان گسسته و چشم کور و قلب بىنور نتوان نمود: وَ مَنْ لَم یَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورا فَما
لَهُ مِنْ نُورٍ.[31] پس، در سلوک این طریق روحانى و عروج این معراج عرفانى،
تمسّک به مقام روحانیّت هادیان طرق معرفت و انوار راه هدایت،[32] که
واصلان الىاللّه و عاکفان علىاللّهاند، حتم و لازم است و اگر کسى با قدم
انانیّت خود بىتمسّک به ولایت آنان بخواهد این راه را طى کند، سلوک او
الى الشیطان و الهاویه است.»[33]
عنان گسسته و چشم کور و قلب بىنور نتوان نمود: وَ مَنْ لَم یَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورا فَما
لَهُ مِنْ نُورٍ.[31] پس، در سلوک این طریق روحانى و عروج این معراج عرفانى،
تمسّک به مقام روحانیّت هادیان طرق معرفت و انوار راه هدایت،[32] که
واصلان الىاللّه و عاکفان علىاللّهاند، حتم و لازم است و اگر کسى با قدم
انانیّت خود بىتمسّک به ولایت آنان بخواهد این راه را طى کند، سلوک او
الى الشیطان و الهاویه است.»[33]
«همینطور، در رابطه روحانیه عروجیه، که عکس رابطه کونیّه
نزولیه است و بعبارة اخرى قبض وجود و رجوع الى مابدء است، محتاج به
واسطه است که بدون آن واسطه صورت نگیرد و ارتباط قلوب ناقصه
مقیّده و ارواح نازله محدوده به تامّ فوقالتمام و مطلق من جمیع الجهات
بىواسطههاى روحانى و رابطههاى غیبى تحقّق پیدا نکند و اگر کسى گمان
کند که حقتعالى با هر موجودى قیّوم و به هر یک از اکوان محیط است
بىواسطه وسایط، چنانچه اشاره به آن شده در آیه شریفه ما مِنْ دابَّةٍ اِلاّ هُوَ آخِذٌ
بِناصِیَتِها،[34] اختلاط بین مقامات و اشتباه بین اعتبارات نموده و مقام کثرت
مراتب وجود را با فناى تعیّنات به هم خلط نموده و این بحث را بدین
رساله چندان ارتباطى نیست و اینقدر نیز از طغیان قلم واقع شد.
نزولیه است و بعبارة اخرى قبض وجود و رجوع الى مابدء است، محتاج به
واسطه است که بدون آن واسطه صورت نگیرد و ارتباط قلوب ناقصه
مقیّده و ارواح نازله محدوده به تامّ فوقالتمام و مطلق من جمیع الجهات
بىواسطههاى روحانى و رابطههاى غیبى تحقّق پیدا نکند و اگر کسى گمان
کند که حقتعالى با هر موجودى قیّوم و به هر یک از اکوان محیط است
بىواسطه وسایط، چنانچه اشاره به آن شده در آیه شریفه ما مِنْ دابَّةٍ اِلاّ هُوَ آخِذٌ
بِناصِیَتِها،[34] اختلاط بین مقامات و اشتباه بین اعتبارات نموده و مقام کثرت
مراتب وجود را با فناى تعیّنات به هم خلط نموده و این بحث را بدین
رساله چندان ارتباطى نیست و اینقدر نیز از طغیان قلم واقع شد.
بالجمله، تمسّک به اولیاء نعم که خود، راه عروج به معارج را یافته و
سیر الىاللّه را به اتمام رساندهاند از لوازم سیر الىاللّه است، چنانچه در
احادیث شریفه به آن بسیار اشاره شده.»[35]
سیر الىاللّه را به اتمام رساندهاند از لوازم سیر الىاللّه است، چنانچه در
احادیث شریفه به آن بسیار اشاره شده.»[35]
وقتى ایشان، به واسطههاى روحانى و رابطههاى غیبى براى موفّقیّت
در سلوک الىاللّه، اشاره مىکند، منظورش اشاره به باطن "اولیاء نعم" است که
خود، راه عروج به معارج را یافته و سیر الىاللّه را بهاتمام رساندهاند.
منظورش این نیست که در عالم تخیّل خود، بهدنبال فرشتگان بهعنوان
رابطههاى غیبى بگردیم و در مجموع به اولیا و بزرگان طریقت تصوّف و
عرفان اشاره دارد. زیرا اساسا، چه عرفان نظرى و چه عرفان عملى،
محصول ریاضتها و مشاهدات و درسهاى بزرگان طریقت است و
دیگران هرچه دارند، از آن بزرگواران اخذ کرده و مىکنند.
در سلوک الىاللّه، اشاره مىکند، منظورش اشاره به باطن "اولیاء نعم" است که
خود، راه عروج به معارج را یافته و سیر الىاللّه را بهاتمام رساندهاند.
منظورش این نیست که در عالم تخیّل خود، بهدنبال فرشتگان بهعنوان
رابطههاى غیبى بگردیم و در مجموع به اولیا و بزرگان طریقت تصوّف و
عرفان اشاره دارد. زیرا اساسا، چه عرفان نظرى و چه عرفان عملى،
محصول ریاضتها و مشاهدات و درسهاى بزرگان طریقت است و
دیگران هرچه دارند، از آن بزرگواران اخذ کرده و مىکنند.
مریم روح نشود حامله ز انوار مسیح
تا امانت زنهانى به نهانى نرسد
ایشان در جاى دیگرى بر لزوم و وجوب استفاده از مشایخ تصوّف و
عرفان در سیر و سلوک الىاللّه تأکید مىکند:
عرفان در سیر و سلوک الىاللّه تأکید مىکند:
«و در این وادى هولناک و بحر عمیق خطرخیز، از دم حکیم ربّانى یا
عارفى نورانى که رشته علمش متّصل به اولیاء کمّل است استفادت
توحیدات ثلاثه را علما کردن اعانتى به سزا از باطن قلب کند، ولى شرط
این استفاده آن است که با نظر آیه و علامت و سیر و سلوک الىاللّه بدان
اشتغال ورزد. والاّ خود خار طریق و حجاب چهره جانان شود. چنانچه
رسولخدا صلّىاللّه علیه و آله این علم را در حدیث شریف کافى، آیه
محکمه لقب داد.»[36]
عارفى نورانى که رشته علمش متّصل به اولیاء کمّل است استفادت
توحیدات ثلاثه را علما کردن اعانتى به سزا از باطن قلب کند، ولى شرط
این استفاده آن است که با نظر آیه و علامت و سیر و سلوک الىاللّه بدان
اشتغال ورزد. والاّ خود خار طریق و حجاب چهره جانان شود. چنانچه
رسولخدا صلّىاللّه علیه و آله این علم را در حدیث شریف کافى، آیه
محکمه لقب داد.»[36]
عبارت «رشته علمش متّصل به اولیاء کمّل است»، اشاره به مفهوم و
حقیقت سلسله دارد. زیرا اوّلاً معناى رشته همان سلسله است و ثانیا اهل
طریقت چون خود را ملتزم مىدانند که مشایخ سلف خویش را یک به یک
نام برده تا اجازهشان به معصوم(ع) برسد و چون هر شیخى و یا قطبى باید
از شیخ یا قطب قبل از خود اجازه داشته باشد، بههمین دلیل، سلسله صوفیّه
حقّه پدید آمده است و امام خمینى تذکّر مىدهد که براى سیر و سلوک
الىاللّه باید به یکى از مشایخ سلسله صوفیّه حقّه متّصل شد.
حقیقت سلسله دارد. زیرا اوّلاً معناى رشته همان سلسله است و ثانیا اهل
طریقت چون خود را ملتزم مىدانند که مشایخ سلف خویش را یک به یک
نام برده تا اجازهشان به معصوم(ع) برسد و چون هر شیخى و یا قطبى باید
از شیخ یا قطب قبل از خود اجازه داشته باشد، بههمین دلیل، سلسله صوفیّه
حقّه پدید آمده است و امام خمینى تذکّر مىدهد که براى سیر و سلوک
الىاللّه باید به یکى از مشایخ سلسله صوفیّه حقّه متّصل شد.
امام خمینى، از جان و دل، صاحب مقامات را طالب است
ایشان در این زمینه نوشته است:
«من با شیخ عطّار یا میثم تمّار کار ندارم، ولى اصل مقامات را انکار
نمىکنم و صاحب آنها را از جان و دل طلبکارم و در این محبّت امید فرج
دارم، تو خود هرچه خواهى باش و با هر که خواهى پیوند.»[37]
نمىکنم و صاحب آنها را از جان و دل طلبکارم و در این محبّت امید فرج
دارم، تو خود هرچه خواهى باش و با هر که خواهى پیوند.»[37]
"من با شیخ عطّار یا میثم تمّار کار ندارم" یعنى اینکه نمىخواهم به
طرفدارى از سلسله خاصّى متّهم شوم. نمىخواهم مبلّغ سلسله خاصّى باشم.
زیرا هدایت دست من نیست، دست خداست. از خدا بخواهید، از عمق
جان بخواهید تا خدا مصداق زمینى و عینى آن مقامات را به شما، در
خواب و بیدارى، نشان دهد.
طرفدارى از سلسله خاصّى متّهم شوم. نمىخواهم مبلّغ سلسله خاصّى باشم.
زیرا هدایت دست من نیست، دست خداست. از خدا بخواهید، از عمق
جان بخواهید تا خدا مصداق زمینى و عینى آن مقامات را به شما، در
خواب و بیدارى، نشان دهد.
رجوع به انسان کامل، رجوع به اللّه است
امام خمینى رجوع به انسان کامل و سیر و سلوک بهسوى او را، رجوع
به اللّه و سیر و سلوک بهسوى خدا مىداند:
به اللّه و سیر و سلوک بهسوى خدا مىداند:
«و در زیارت جامعه مىفرماید: و اِیابُ الخَلْقِ اِلَیکُم و حِسابُهُم عَلَیکُم.[38]
سرّى از اسرار توحید و اشاره به آن است که رجوع به انسان الکامل، رجوع
الىاللّه است. زیرا که انسان کامل، فانى مطلق و باقى به بقاء اللّه است و از
خود تعیّن و انیّت و انانیّتى ندارد، بلکه خود از اسماى حسنى و اسم اعظم
است. چنانچه اشاره به این معنى در قرآن و احادیـث شریفـه بسیار
است.»[39]
سرّى از اسرار توحید و اشاره به آن است که رجوع به انسان الکامل، رجوع
الىاللّه است. زیرا که انسان کامل، فانى مطلق و باقى به بقاء اللّه است و از
خود تعیّن و انیّت و انانیّتى ندارد، بلکه خود از اسماى حسنى و اسم اعظم
است. چنانچه اشاره به این معنى در قرآن و احادیـث شریفـه بسیار
است.»[39]
در اینجا اشارهاى هم به آیهالکرسى مىکنیم. وقتى خداوند در آیه
سوم آیهالکرسى مىفرماید: «اَللّهُ وَلِىُّ الّذینَ امَنوا یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى
النُّورِ».[40] به این معنى نیست که بنشینید تا اللّه بیاید و دست شما را بگیرد و به
عالم نور وارد کند. زیرا هرگز چنین اتّفاقى نخواهد افتاد. یعنى بروید
خدمت انسان کامل زمان خودتان ــ که در عصر غیبت، اقطاب و مشایخ
طریقتاند ــ و آنها دست شما را مىگیرند و از ظلمات به نور وارد
مىکنند. زیرا همانطور که امام خمینى بیان کردهاند، انسان کامل، بهسبب
فناى مطلقش در ذات الهى و بقایش به بقاى اللّه، وجودش همه نور است،
همه اللّه است. منیّتى ندارد، عبد شده است. وجودش، به تبعیّت از الگوى
امّت، حضرت ختمى مرتبت و اولاد معصوم او، صلواتاللّه علهیم اجمعین،
دو وجهى است. وجهى بشرى و وجهى الهى: «قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُم یُوحى
اِلَىَّ».[41] اگر به ظاهرش بنگرى، بشرى است همچون ما، امّا باطنش به
مصداق «یوحى الىّ» همه اللّه است، همه نور است. همه هدایت است، همه
اسماى حسناى الهى است. اسم اعظم است و بههمین دلیل، اگر تسلیم امر
آنها شویم، درحقیقت تسلیم امر خدا شدهایم و آنها دست ما را گرفته و از
ظلمات به نور، درمىآورند و به جاهایى بالاتر مىبرند که فوق تصوّر بشر
است. در مثنوى معنوى و در حکایت روستایى و خوردهشدن گاوش
توسّط شیر، اشاره به تبدیل آدمى به ابدال الهى شده و قلم به زیبایى بهکار
رفته است:
سوم آیهالکرسى مىفرماید: «اَللّهُ وَلِىُّ الّذینَ امَنوا یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى
النُّورِ».[40] به این معنى نیست که بنشینید تا اللّه بیاید و دست شما را بگیرد و به
عالم نور وارد کند. زیرا هرگز چنین اتّفاقى نخواهد افتاد. یعنى بروید
خدمت انسان کامل زمان خودتان ــ که در عصر غیبت، اقطاب و مشایخ
طریقتاند ــ و آنها دست شما را مىگیرند و از ظلمات به نور وارد
مىکنند. زیرا همانطور که امام خمینى بیان کردهاند، انسان کامل، بهسبب
فناى مطلقش در ذات الهى و بقایش به بقاى اللّه، وجودش همه نور است،
همه اللّه است. منیّتى ندارد، عبد شده است. وجودش، به تبعیّت از الگوى
امّت، حضرت ختمى مرتبت و اولاد معصوم او، صلواتاللّه علهیم اجمعین،
دو وجهى است. وجهى بشرى و وجهى الهى: «قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُم یُوحى
اِلَىَّ».[41] اگر به ظاهرش بنگرى، بشرى است همچون ما، امّا باطنش به
مصداق «یوحى الىّ» همه اللّه است، همه نور است. همه هدایت است، همه
اسماى حسناى الهى است. اسم اعظم است و بههمین دلیل، اگر تسلیم امر
آنها شویم، درحقیقت تسلیم امر خدا شدهایم و آنها دست ما را گرفته و از
ظلمات به نور، درمىآورند و به جاهایى بالاتر مىبرند که فوق تصوّر بشر
است. در مثنوى معنوى و در حکایت روستایى و خوردهشدن گاوش
توسّط شیر، اشاره به تبدیل آدمى به ابدال الهى شده و قلم به زیبایى بهکار
رفته است:
روستایى گاو در آخور ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایى شد در آخور سوى گاو
گاو را مىجست شب، آن کنجکاو
دست مىمالید بر اعضاى شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر: ار روشنى افزون شدى
زهرهاش بدریدى و دل خون شدى
این چنین گستاخ زان مىخاردم
کاو در این شب، گاو مىپنداردم
مولانا در ابیات فوق، اشاره مىکند به اینکه، در سلوک الىاللّه،
درنهایت این اللّه است که بهجاى نفس و صفات بشرى در باطن اولیا
مىنشیند و عامّه مردم و اهل ظاهر که اسیران ظلمت نفس و دنیا هستند و
چشمان باطنىشان بسته است، اللّه را در باطن آن بزرگان نمىبینند و گمان
مىکنند که آنها هم آدمى درون تهى همچون خود ایشانند و به خود جرأت
جسارت به آنها را مىدهند.
درنهایت این اللّه است که بهجاى نفس و صفات بشرى در باطن اولیا
مىنشیند و عامّه مردم و اهل ظاهر که اسیران ظلمت نفس و دنیا هستند و
چشمان باطنىشان بسته است، اللّه را در باطن آن بزرگان نمىبینند و گمان
مىکنند که آنها هم آدمى درون تهى همچون خود ایشانند و به خود جرأت
جسارت به آنها را مىدهند.
نمونهاى از قدرت اولیا
امام خمینى قدرت اولیا را قدرتى الهى و ویژه مىداند، بهنحوى که
سالک به اشاره آنها مىتواند به عوالم پشت پرده این عالم راه یافته و
به کشف و شهود حقایق موجود در عوالم ماوراى ماده بپردازد:
سالک به اشاره آنها مىتواند به عوالم پشت پرده این عالم راه یافته و
به کشف و شهود حقایق موجود در عوالم ماوراى ماده بپردازد:
«بلى، گاهى شود که به اشاره یکى از اولیا، نفس را از این عالم،
انصرافى حاصل شود و بهقدر لیاقت از عوالم غیب، ادراکى معنوى یا
صورى نماید.»[42]
انصرافى حاصل شود و بهقدر لیاقت از عوالم غیب، ادراکى معنوى یا
صورى نماید.»[42]
اولیا را هست قدرت ازاله
تیره جسته بازگرداند ز راه
باید از مردان راه، هدایت طلبیم
ایشان، هدایت طلبیدن از مردان راه را براى رسیدن به کام دل واجب
مىداند:
مىداند:
«و اکنون که ما را به خلوت انس راهى نیست و به مقام قدس
جایگاهى نه، خوب است عجز و ذلّت خود را سرمایه وصول به مقصد و
دستاویز حصول مطلوب قرار داده، دست از دامن مقصود برنداریم تا کام
دل برآریم و لااقل اگر خود مرد این میدان نیستیم، از مردان راه هدایت
طلبیم و از روحانیّت کمّل اعانت جوییم. شاید بویى از معارف به مشام جان
ما برسد و نسیمى از لطایف به کالبد مرده ما بوزد. زیرا که عادت حقتعالى،
احسان و شیمه او تفضّل و انعام است.»[43]
جایگاهى نه، خوب است عجز و ذلّت خود را سرمایه وصول به مقصد و
دستاویز حصول مطلوب قرار داده، دست از دامن مقصود برنداریم تا کام
دل برآریم و لااقل اگر خود مرد این میدان نیستیم، از مردان راه هدایت
طلبیم و از روحانیّت کمّل اعانت جوییم. شاید بویى از معارف به مشام جان
ما برسد و نسیمى از لطایف به کالبد مرده ما بوزد. زیرا که عادت حقتعالى،
احسان و شیمه او تفضّل و انعام است.»[43]
ایشان در جاى دیگرى مطابق با عقیده اهالى تصوّف و عرفان، نیاز به
مرشد را در طریق سلوک ناگزیر مىداند:
مرشد را در طریق سلوک ناگزیر مىداند:
«و لِذلِکَ بِعَقیدَةِ اَهلِ السُّلوکِ لابُدَّ لِلسّالِکِ مِنْ مُعَلِّمٍ، یُرشِدُهُ اِلى طَریقِ السُّلوکِ،
عارِفا کیفِیاتَهُ، غَیرَمُعَوَّجٍ عَن طَریقِ الرِّیاضاتِ الشَّرعِیَّةِ. فَاِنَّ طُرُقَ السُّلوکِ الْباطِنىِّ
غَیرُمَحْصورٍ بِعَددِ أَنفاسِ الْخَلائِقِ.»[44]
عارِفا کیفِیاتَهُ، غَیرَمُعَوَّجٍ عَن طَریقِ الرِّیاضاتِ الشَّرعِیَّةِ. فَاِنَّ طُرُقَ السُّلوکِ الْباطِنىِّ
غَیرُمَحْصورٍ بِعَددِ أَنفاسِ الْخَلائِقِ.»[44]
«و به همین جهت، به عقیده اهل سلوک (یعنى صوفیّه) سالک
چارهاى ندارد جز آنکه خدمت معلّمى (شیخى از مشایخ طریقت) برود تا
او را در طریقت سلوک راهنمایى کند. شیخى که به کیفیّات طریقت،
عارف بوده و از راه ریاضتهاى شرعى بیرون نرفته باشد که راههاى
سلوک باطنى محدود و محصور نبوده و به عدد نفسهاى خلایق است.»[45]
چارهاى ندارد جز آنکه خدمت معلّمى (شیخى از مشایخ طریقت) برود تا
او را در طریقت سلوک راهنمایى کند. شیخى که به کیفیّات طریقت،
عارف بوده و از راه ریاضتهاى شرعى بیرون نرفته باشد که راههاى
سلوک باطنى محدود و محصور نبوده و به عدد نفسهاى خلایق است.»[45]
ایشان مطلبى دیگر نیز در زمینه همین موضوع دارد.[46]
طریقت تصوّف و عرفان طریقهاى فطرى است
ایشان نوشتهاند:
«و نیز خضوع و فرمانبردارى کامل و تبعیّت از کمّل، فطرى است.
چنانچه مقابل آن برخلاف فطرت است.»
چنانچه مقابل آن برخلاف فطرت است.»
پیش از این بررسى شد که منظور ایشان از کمّل، علاوهبر انبیا و
ائمّه(ع) مشایخ کامل طریقت تصوّف و عرفانند که در رأس آنان، قطب
قرار دارد. پس طریقت تصوّف و عرفان را که بر تبعیّت کامل از کمّل
استوار است، طریقهاى فطرى مىدانند.
ائمّه(ع) مشایخ کامل طریقت تصوّف و عرفانند که در رأس آنان، قطب
قرار دارد. پس طریقت تصوّف و عرفان را که بر تبعیّت کامل از کمّل
استوار است، طریقهاى فطرى مىدانند.
توصیه بهمعاشرت با مشایخ تصوّف و عرفان
ایشان با تأکیدى مؤکّد، بر معاشرت با مشایخ طریقت و بزرگان اهل
حال، در مسیر سلوک الىاللّه پاى مىفشرد:
حال، در مسیر سلوک الىاللّه پاى مىفشرد:
«و اهل ریاضت سکوت را بر خود حتم مىداشتند. چنانچه خلوت را
نیز اهمیّت مىدادند براى همین نکته با آنکه در معاشرت با اهل معرفت و
دانشمندان و اهل حال و ریاضت فواید بىشمار و عواید بسیار است و در
اعتزال، حرمان از معارف و علوم، بسیار است و در خدمت به خلق ــ که از
افضل طاعات و قربات است ــ نوعا با معاشرات و آمیزش دست دهد.
لکن چون آفات معاشرت بسیار است و انسان نمىتواند نوعا خود را از آن
حفظ کند، مشایخ اهل ریاضت، اعتزال را ترجیح دهند بر عشرت.
نیز اهمیّت مىدادند براى همین نکته با آنکه در معاشرت با اهل معرفت و
دانشمندان و اهل حال و ریاضت فواید بىشمار و عواید بسیار است و در
اعتزال، حرمان از معارف و علوم، بسیار است و در خدمت به خلق ــ که از
افضل طاعات و قربات است ــ نوعا با معاشرات و آمیزش دست دهد.
لکن چون آفات معاشرت بسیار است و انسان نمىتواند نوعا خود را از آن
حفظ کند، مشایخ اهل ریاضت، اعتزال را ترجیح دهند بر عشرت.
حق آن است که انسان در اوایل امر که اشتغال به تعلّم و استفاده دارد،
باید معاشرت با دانشمندان و فضلا کند، ولى با شرایط عشرت و مطالعه در
احوال و اخلاق معاشرین و در بدایات سیر و سلوک و اواسط و اوایل
نهایات نیز از خدمت مشایخ و بزرگان اهل حال باید استفادت کند. پس
ناچار به عشرت است و چون به نهایات رسید، باید مدّتى به حال خود
بپردازد و اشتغال به حق و ذکر حق پیدا کند. اگر در این اوقات، خلوت با
حق با عشرت جمع نشود، باید اعتزال کند تا کمال لایق از ملکوت اعلا بر
او افاضه شود و چون حال طمأنینـه و استقرار و استقـامت در خود دیـد و
از حالات نفسانیّه و وساوس ابلیسیّه مطمئن شـد، براى ارشاد خلق و تعلیم
و تربیت بندگان خدا و خدمـت به نوع، به آمیزش و خلطـه پردازد و خود
را مهیّا و آماده کنـد که تا مىتوانـد از خدمـت به بندگـان خدـا باز
ننشیند.»[47]
باید معاشرت با دانشمندان و فضلا کند، ولى با شرایط عشرت و مطالعه در
احوال و اخلاق معاشرین و در بدایات سیر و سلوک و اواسط و اوایل
نهایات نیز از خدمت مشایخ و بزرگان اهل حال باید استفادت کند. پس
ناچار به عشرت است و چون به نهایات رسید، باید مدّتى به حال خود
بپردازد و اشتغال به حق و ذکر حق پیدا کند. اگر در این اوقات، خلوت با
حق با عشرت جمع نشود، باید اعتزال کند تا کمال لایق از ملکوت اعلا بر
او افاضه شود و چون حال طمأنینـه و استقرار و استقـامت در خود دیـد و
از حالات نفسانیّه و وساوس ابلیسیّه مطمئن شـد، براى ارشاد خلق و تعلیم
و تربیت بندگان خدا و خدمـت به نوع، به آمیزش و خلطـه پردازد و خود
را مهیّا و آماده کنـد که تا مىتوانـد از خدمـت به بندگـان خدـا باز
ننشیند.»[47]
البتّه تشخیص اینکه چه کسى آمادگى و اهلیّت ارشاد خلق را پیدا
کرده، در سلسله صوفیّه حقّه، به عهده قطب وقت است و اوست که براى
هرکس که صلاح ببیند، فرمان "ارشاد و دستگیرى" صادر مىفرماید.
کرده، در سلسله صوفیّه حقّه، به عهده قطب وقت است و اوست که براى
هرکس که صلاح ببیند، فرمان "ارشاد و دستگیرى" صادر مىفرماید.
ایشان در جایى دیگر، همگان را دعوت مىکند تا تحت تربیت
بزرگان از اولیا واقع شوند تا به راه مستقیم هدایت گردند:
بزرگان از اولیا واقع شوند تا به راه مستقیم هدایت گردند:
«دعوت شده است که ما تحت تربیت انبیا برویم و تحت تربیت
بزرگان از اولیا[48] واقع بشویم تا آنها ما را هدایت کنند به راه مستقیم و هر
روز چندین مرتبه از خداى تبارک و تعالى بخواهیم که ما را هدایت کند به
صراط مستقیم، نه راه چپ و نه راه راست. غَیْرِالْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلاَ الضّالّینَ. ما
باید توجّه به این معنا داشته باشیم که موجودى هستیم که اگر خودرو بار
بیاییم بدترین موجودات و منحطترین موجودات هستیم و اگر چنانچه
تحت تربیت واقع بشویم و صراط مستقیم را طى بکنیم، مىرسیم به آنجا
که نمىتوانیم فکرش را بکنیم، آنجایى که بحر عظمت است، بحر کبریایى
است.»[49]
بزرگان از اولیا[48] واقع بشویم تا آنها ما را هدایت کنند به راه مستقیم و هر
روز چندین مرتبه از خداى تبارک و تعالى بخواهیم که ما را هدایت کند به
صراط مستقیم، نه راه چپ و نه راه راست. غَیْرِالْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلاَ الضّالّینَ. ما
باید توجّه به این معنا داشته باشیم که موجودى هستیم که اگر خودرو بار
بیاییم بدترین موجودات و منحطترین موجودات هستیم و اگر چنانچه
تحت تربیت واقع بشویم و صراط مستقیم را طى بکنیم، مىرسیم به آنجا
که نمىتوانیم فکرش را بکنیم، آنجایى که بحر عظمت است، بحر کبریایى
است.»[49]
اسلام بهترین راه خداشناسى را رها نمىکند
علاّمه طباطبایى در کتاب شیعه به طرح این حقیقت مىپردازد که
تصوّف و عرفان بهترین راه خداشناسى است و اسلام که کاملترین دین
است، هرگز این راه را نادیده نگرفته است و به این طریق تصوّف اسلامى
و شیعى را به رسمیّت مىشناسد:
تصوّف و عرفان بهترین راه خداشناسى است و اسلام که کاملترین دین
است، هرگز این راه را نادیده نگرفته است و به این طریق تصوّف اسلامى
و شیعى را به رسمیّت مىشناسد:
«شکّ نیست که طریق سیر معنوى و معرفت نفس، درصورت
صحّت، راه روشنى براى خداشناسى (یا بهعبارت دیگر معادشناسى)
است و براى کسى که رهسپار این راه گردد و از مخاطر آن مصون مانده، از
پاى درنیاید، حق و حقیقت عیان مىشود. روى این اصل، آیا متصوّر
است که اسلام که دین توحید است و هدفى جز تعلیم خداشناسى ندارد،
بهترین راه از راههاى خداشناسى را الغاء و به بیان و تعلیم راهى نسبتا
پایینتر از آن بپردازد، و بهمنزلتى سادهتر و بسیطتر از آن هدایت
کند؟»[50]
صحّت، راه روشنى براى خداشناسى (یا بهعبارت دیگر معادشناسى)
است و براى کسى که رهسپار این راه گردد و از مخاطر آن مصون مانده، از
پاى درنیاید، حق و حقیقت عیان مىشود. روى این اصل، آیا متصوّر
است که اسلام که دین توحید است و هدفى جز تعلیم خداشناسى ندارد،
بهترین راه از راههاى خداشناسى را الغاء و به بیان و تعلیم راهى نسبتا
پایینتر از آن بپردازد، و بهمنزلتى سادهتر و بسیطتر از آن هدایت
کند؟»[50]
وجوب اطاعت از اوامر مشایخ طریقت
سپس در جاى دیگرى از کتاب شیعه، ضمن تأکید مجدّد بر لزوم و
بلکه وجوب قدم نهادن در طریقت تصوّف و عرفان، به بیان این حقیقت
مىپردازد که طىّ طریقت باید زیرنظر دلایل و رهبران آن که همان مشایخ
طریقت تصوّف و عرفانند، صورت پذیرد:
بلکه وجوب قدم نهادن در طریقت تصوّف و عرفان، به بیان این حقیقت
مىپردازد که طىّ طریقت باید زیرنظر دلایل و رهبران آن که همان مشایخ
طریقت تصوّف و عرفانند، صورت پذیرد:
«در شرع اسلام، دواها و سمهاى عمومى داریم که همان واجبات و
محرّمات عملى فقهى مىباشند و رعایت آنها، براى حفظ کمترین حدّ لازم
از بهداشت روحى انسان، ضرورى است و براى بهدست آوردن درجات و
مراتب گوناگون کمالات روحى، باید قدمهاى دیگرى براى اصلاح و
تصفیه حالات روحى برداشت و مجاهدتهاى دقیقتر و عمیقترى براى
تخلیه قلب از غیر یاد خدا و تحصیل اخلاص کامل بندگى، نمود که بدون
تنظیم دقیق حالات روحى که بهدست خبرت و معرفت انجام گیرد،
صورتپذیر نیست. اینها یک رشته مسلّماتى است که هرگز تردید
نمىپذیرد.
محرّمات عملى فقهى مىباشند و رعایت آنها، براى حفظ کمترین حدّ لازم
از بهداشت روحى انسان، ضرورى است و براى بهدست آوردن درجات و
مراتب گوناگون کمالات روحى، باید قدمهاى دیگرى براى اصلاح و
تصفیه حالات روحى برداشت و مجاهدتهاى دقیقتر و عمیقترى براى
تخلیه قلب از غیر یاد خدا و تحصیل اخلاص کامل بندگى، نمود که بدون
تنظیم دقیق حالات روحى که بهدست خبرت و معرفت انجام گیرد،
صورتپذیر نیست. اینها یک رشته مسلّماتى است که هرگز تردید
نمىپذیرد.
از اینجا روشن مىشود که مراقبت کامل اعمال دینى از قبیل طاعات و
عبادات، همان مرحله عمومى تقواى دینى را نتیجه مىدهد و بس و نیز
روشن مىشود که سیر در مراتب بعدى کمال و ارتقا و عروج به مدارج
عالیه سعادت باطنى، دلیل و رهبرى مىخواهد که انسان با هدایت و
راهنمایى وى، قدم در راه گذاشته، به سیر پردازد و در امتداد مسیر، زمام
طاعت را بهدست وى بسپارد و البتّه متبوعیّت و مطاعیّت (دستورات) وى
نیز در زمینه مراعات کامل متن شریعت خواهد بود، نه در دستوراتى که
بهحسب شرع، مجاز شناخته نشده باشد و حلالى را حرام کند یا حرامى را
حلال نماید.»[51]
عبادات، همان مرحله عمومى تقواى دینى را نتیجه مىدهد و بس و نیز
روشن مىشود که سیر در مراتب بعدى کمال و ارتقا و عروج به مدارج
عالیه سعادت باطنى، دلیل و رهبرى مىخواهد که انسان با هدایت و
راهنمایى وى، قدم در راه گذاشته، به سیر پردازد و در امتداد مسیر، زمام
طاعت را بهدست وى بسپارد و البتّه متبوعیّت و مطاعیّت (دستورات) وى
نیز در زمینه مراعات کامل متن شریعت خواهد بود، نه در دستوراتى که
بهحسب شرع، مجاز شناخته نشده باشد و حلالى را حرام کند یا حرامى را
حلال نماید.»[51]
No comments:
Post a Comment