کتاب : " تصوف و عرفان از دیدگاه علمای متأخر شیعه - علیرضا عرب(قسمت اول)
تصوّف و عرفان از دیدگاه علماى متأخّر شیعه تألیف : علیرضا عرب تصوّف و عرفان از دیدگاه علماى متأخّر شیعه تألیف: علیرضا عرب ناشر: ضامن آهو نشانى: مشهد، میدان شهداء، مجتمع تجارى توحید تلفن: 7 ـ 2235676 ـ 0511 چاپ اوّل: مشهد، 1388 شمارگان: 1500 نسخه چاپ: میثاق صحافى: فارسیان قیمت: 6000 تومان شابک: 6 ـ 60 ـ 7824 ـ 964 ـ 978 ISBN: 978 - 964 - 7824 - 60 - 6 فهرست مطالب مقدّمه··· پانزده فصل اوّل··· 1 بررسى نسبت تصوّف و عرفان··· 1 فصل دوم··· 57 اصطلاحات و واژههاى صوفیانه ـ عرفانى در آثار امام خمینى··· 57 1. اصحاب قلوب و ارباب قلوب··· 60 2. اهل معرفت و مسلک اهل معرفت··· 64 3. اهلاللّه··· 65 4. اولیا··· 66 5. عرفاى شامخین··· 68 فصل سوم··· 69 جهله اهل تصوّف و غفله اهل ظاهر و محمّدیون··· 69 جهله اهل تصوّف··· 71 غفله اهل ظاهر··· 83 انتقاد از شریعتىهاى صرف··· 83 منعکنندگان از آداب باطنیّه··· 84 علوم رسمى، حجاباند··· 84 مغروران به علم··· 87 اصل و فرع، وسیله و هدف··· 88 فقه حکومتى هم مقدّمه عرفان است··· 90 نماز فقهى و نماز اهل معرفت··· 90 عبادتهاى قالبیه شرعیه، کى نتیجه مىدهد؟··· 91 شیطان، اهل ظاهر را در بند ظواهر نگاه مىدارد··· 91 راه وصول به اسرار نماز، اتّکاى صرف به شریعت نیست··· 92 تحجّر بر ظاهر شریعت، مایه خمود است··· 93 تقبیح علم بىعرفان و دفاع از عارفان··· 93 تأسّف بر برزخ اهل دانش··· 96 هشدار امام صادق(ع) به مجتهدین و فقها··· 97 سرگرمى به مقام أَلأَحْوَطُ فَالْأَحْوَط··· 101 توجّه زیاد به احکام فقهى ظاهرى آدمى را از توحید باز مىدارد··· 103 با این عقل و علوم اکتسابى آن، نمىتوان به خدا رسید··· 105 محمّدیون··· 106 فصل چهارم··· 111 طریقت و معارف اهل تصوّفوعرفان منبعث از قرآن، سنّت و عترت است··· 111 تصوّف و عرفان، ریشه در قرآن و سنّت و عترت دارد··· 119 اهل بیت(ع) سرچشمه تصوّف و عرفانند··· 119 اقوال اولیا، مطابق با قرآن و سنّت است··· 123 آیات و روایات، غالبا به حالات سالکان و عارفان اشاره کردهاند··· 135 عناوینى دیگر براى تحقیق بیشتر··· 136 زبان قرآن و امامان و سالکان طریقت، یکى است··· 137 فصل پنجم··· 143 احوال و مقامات اکابر و بزرگان طریقت تصوّف و عرفان و لزوم تبعیّت و پیروى از ایشان··· 143 احوال و مقامات بزرگان طریقت تصوّف و عرفان··· 147 دیگـران هم بهتبـع رسولخدا(ص) مىتوانند بهمقام خاتمیّت دست یابند··· 147 بیان مقام کمّل اهلاللّه··· 148 ذکر حق، غایت آمال کاملان و اولیا و عرفا است··· 149 وصول به هر سه فتح براى همگان ممکن است··· 150 اهلاللّه و اولیا به کفر و زندقه، متّهم هستند··· 150 عشق و محبّت به اولیاى الهى و ستایش آنها عشق به خدا و ستایش اوست··· 151 قلوب بزرگان طریقت تصوّف و عرفان··· 152 آیا احترام مریدان به مشایخ طریقت، شرک و کفر است؟··· 152 اولیا و اهل معارف و کیفیّت نزول قرآن··· 154 ستایش از مقام ارجمند پیران طریقت و سالکان راه هدایت··· 154 سالکان طریقت، مقدّسان و وارستگان و مخلصانند··· 155 انکار مقامات اهل معرفت، مانع ترقّیات روحیّه است··· 156 اولیا و کمّل از اولیاى محمّدیین، چه مقامى دارند؟··· 159 مشایخ طریقت، سرمایه سعادت انسانهایند··· 161 لزوم و وجوب تبعیّتو پیروى از مشایخ تصوّف و عرفان··· 164 نباید مقامات اولیا را انکار کرد، باید تسلیم امر آنها بود··· 164 امام خمینى، از جان و دل، صاحب مقامات را طالب است··· 167 رجوع به انسان کامل، رجوع به اللّه است··· 168 نمونهاى از قدرت اولیا··· 170 باید از مردان راه، هدایت طلبیم··· 171 طریقت تصوّف و عرفان طریقهاى فطرى است··· 172 توصیه بهمعاشرت با مشایخ تصوّف و عرفان··· 172 اسلام بهترین راه خداشناسى را رها نمىکند··· 174 وجوب اطاعت از اوامر مشایخ طریقت··· 175 فصل ششم··· 177 دفاع از بزرگان تصوّف و عرفان و شماتت مخالفان··· 177 توصیف سالکان طریقت تصوّف و عرفان و دفاع از آنها··· 179 تجلیل از اهل تصوّف و عرفان، بهدلیل آنکه اهل مشاهدهاند··· 179 اگر کسى عرفان به حق پیدا نکند کافر است··· 181 تصوّف، تنها طریقه عملى وصول به عرفان··· 182 مشرب عرفاى شامخین، از همه مسلکها با توحید، مطابقتر است··· 183 تجلیل و ستایش از شخصیّت و منش درویشى··· 184 اعتقاد به وجوب طرح تعبیرات صوفیانه ـ عرفانى در جامعه··· 184 فقط اهل تصوّف و عرفان مىتوانند قطع علاقه از غیرحق کنند··· 185 هدف عمده امام در این تفسیرها··· 186 اوج تجلّى ایثار،در شخصیّت سالکان تصوّف و عرفان متجلّى است··· 186 عارفان، مفسّران واقعى کتاب خدا··· 187 اهل طریقت تصوّفوعرفان را تکفیر نکنید،حرف آنها را بفهمید!··· 188 اگر درد اهل تصوّف و عرفان فهمیده شود، عنادها از بین مىرود··· 188 درهاى رحمت الهى در اختیار عارفان است··· 189 علم حقیقى کدام نوع از علم است؟··· 190 مولانا از ملاّصدرا و ابنسینا، بالاتر است··· 190 قاضى نوراللّه شوشترى و تصوّف··· 191 الف ـ تجلیل از تصوّف و سالکان آن··· 191 ب ـ بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، فلاسفه حقیقى هستند··· 193 ج ـ طریقت تصوّفوعرفان از ائمّهاطهار(ع)،سرچشمهگرفته است··· 193 د ـ بزرگان شیعه دو گروهاند: علما و عرفا··· 194 طریقت تصوّف، طریقه معرفت نفس است نه تقویت نفس··· 194 صحّت و کارایى طریقتتصوّفوعرفان از دیدگاهمرحوم مطهّرى··· 201 سیّد مهدى بحرالعلوم و تصوّف··· 207 سخنى در باب روایات و اخبار مدح و ذمّ صوفیّه··· 208 الف ـ مذمّت ائمّه(ع)، شامل حال کیست؟··· 209 ب ـ اخبار مدح و ذمّ تصوّف··· 209 پ ـ روایات ائمّه اطهار(ع) در ذمّ تصوّف··· 215 استناد علاّمه طهرانى به کلام قطب سلسله نعمتاللّهى··· 217 مىتوان براى اهل طریقت تصوّف و عرفان هم وقف کرد··· 218 علماى اعلام اسلام، اهل تصوّف و عرفان بودهاند··· 219 براى دعوت خواص به تصوّف و عرفان بایداز روش "سخن در سخن"استفادهکرد··· 222 همه باید قدم در طریقت بگذارند··· 222 آیتاللّه کشمیرى: اصلاً نمىدانند صوفى چیست!··· 223 تبعات سنگین ظلم به سالکان طریقت تصوّف و عرفان··· 224 سالکان طریقت، اشتغال دایمى به والاترین عبادت را دارند··· 225 شگفتـى علاّمه طهرانى از عظمـت سیره و حالات و مقامات یک درویش··· 226 فقط فانیان فى ذاتاللّه از حقایق و تأویل قرآن باخبرند··· 233 خروش سالکان طریقت، نغمه بلبلان بهشتى است··· 235 نفى همه سالکان طریقت تصوّف و عرفان، از بىبصیرتى است··· 236 سالکان طریقت، ناشران توحید حقیقى··· 236 سالکان طریقت تصوّف و عرفان، صاحبان سه عرّابه قوى··· 237 هضم سخن عرفا، کار هرکسى نیست. مردى صوفى را مىطلبد··· 238 پسرم! مقامات عارفان را انکار نکن!··· 239 نباید از صوفیّه فرار کرد··· 240 مطالب عرفا و صوفیّه فوق برهان است··· 241 سالکان طریقت تصوّف و عرفان، تقریرکنندگان مطالب عرفانى··· 242 کسىکه قدم در طریقت نگذارد، انسان واقعى نیست··· 243 دارایى مهم است، نه دانایى··· 244 اهل تصوّف و عرفان از ما و ما از اهل تصوّف و عرفانیم··· 246 نظرات حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى راجع بهتصوّف و عرفان و مشایخ آن··· 248 الف ـ سعى کنید به فرد کاملى برسید··· 248 ب ـ تصوّف طریقه همه انبیا و اولیا است··· 248 ج ـ شیعیان در همان عصر على(ع)، خود را صوفى نامیدند··· 252 د ـ هر فرد مسلمان باید به قطب وقت، سر بسپرد··· 252 ه ـ دین حقّه اسلام، از طریق بیعت با اقطاب تصوّف و عرفان در وجود مسلمان، ریشه مىگیرد··· 253 و ـ تصوّف دو نوع است: تصوّف حقیقى و تصوّف بیگانگان··· 255 ز ـ دعاى ائمّهاطهار(ع) در حقّ کسى که با اقطاب و مشایخ تصوّف و عرفان بیعت مىکند··· 256 سالکان طریقت تصوّف و عرفان در دیگر آراى امام خمینى··· 256 ب ـ توصیف مخالفان اهل تصوّف و عرفان و شماتت آنها··· 259 فقط قلوب قاسیه، مقامات اصحاب عرفان و فناى آنها در ذات حق را نمىپذیرند··· 259 طعنه مرحوم شاهآبادى ـ شیخ طریقتى امام خمینى ـ به مقدّسنماها··· 260 علّت تعطیل تفسیر ایشان··· 260 چه کسانى به اهل تصوّف و عرفان و معارف آنها حمله مىکنند؟··· 261 دین فطرى، دین حفظى··· 262 اشکالاتى که بر اهل عرفان وارد مىکنند، از عدم توجّه دقیق است··· 263 غیر از اهل تصوّف و عرفان، دیگران در حجاب اکبر اسیرند··· 264 فصل هفتم··· 267 امام خمینى و استادان حوزوى عرفان و تصوّف، معارف و طریقه سلوک خود را از مشایخ تصوّف و عرفان اخذ کردهاند··· 267 زبان و روش علمى امام خمینى در عرفان نظرى··· 270 حوزویانى که در اوج کمال علمى بودند از تعبیرات اهل تصوّف و عرفان استفاده مىکردند··· 271 استادان حوزه، آثار اهل تصوّف و عرفان را تحصیل و تدریس مىکردهاند و مىکنند··· 272 امام خمینى، معارف عرفانى خود را از اهل تصوّف و عرفان گرفته است··· 273 متأخّرانى که شهرت صوفى ندارند، هرچه دارند از بزرگان تصوّف و عرفان دارند··· 274 آراى عرفانى امامخمینى،مبتنىبر نوشتارهاى بزرگان تصوّف و عرفان است··· 275 منبع اصلى برداشتها و استنباطهاى عرفانى امام خمینى··· 276 آقاى شاهآبادى آثارجاودان بزرگان اهل تصوّف و عرفان را درس مىداده است··· 276 امام خمینى، حواشى نفیسى بر فصوصالحکم دارد··· 277 امام خمینى، در مکتب عرفان و تصوّف اسرارنویسى را فراگرفته است··· 278 و امّا ملاّصدرا، فیلسوف بزرگ شیعى··· 279 الف ـ منزلت و عظمت ابن عربى از دید ملاّصدرا··· 279 ب ـ ملاّصدرا در مقابل ابن عربى··· 280 ج ـ ملاّصدرا و ابنعربى از دیدگاه آیتاللّه سیّد على آقا قاضى و علاّمه طباطبایى··· 280 د ـ انتقاد امام خمینى از ملاّصدرا بهخاطر آنکه خلاف اهل تصوّف قلم زده است··· 281 ه ـ ملاّصدرا، وامدار بزرگان و مشایخ تصوّف و عرفان··· 282 و ـ ملاّصدرا، از بزرگان تصوّف و عرفان، در خلق آثار بزرگش تبعیّت کرده است··· 283 ز ـ اساسـا خود ملاّصدرا هم، اهل طریقت تصوّف و عرفان بوده است··· 283 نظر امامخمینى راجع به اهل تصوّف و عرفان و وابستگى ایشان به آنها··· 285 الف ـ آقاى شاهآبادى، مریدانى داشته است··· 285 ب ـ فقط اهل تصوّف و عرفان، نام "فقیر" بر خود نهادهاند··· 286 ج ـ تصوّف، تنها طریقه عملى وصول به عرفان··· 287 کتاب مصبـاح الأنس سومین کتاب درسـى ـ عرفانىحوزههاى علمیّه است··· 288 عرفان و تصوّف در حوزههاى علمیّه قدیم··· 288 حوزههاى علمیّه، بدون عرفان، سرگشته و گمگشتهاند··· 289 استادان ولایى حوزههاى علمیه، باید زیاد شوند··· 290 انتظار مردم از حوزههاى علمیّه چیست؟··· 290 استاد حسنزادهآملى، خوشهچین خرمن اهل تصوّف و عرفان··· 294 اشتغال به علوم دینیّه، اگر توأم با عرفان نباشد، فقط یک حرفه است··· 295 فصل هشتم··· 297 طریقه شوشتریّه··· 297 داستان زایش و پیدایش··· 299 ملاّقلى جولا کیست؟··· 301 مشایخ این طریقه··· 302 نسبت این طریقه با طریقت تصوّف و عرفان··· 303 آیتاللّه سیّدعلى آقاى قاضى··· 303 علاّمه طباطبایى··· 312 سیّد هاشم حّداد··· 316 آیتاللّه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى··· 323 آیتاللّه سیّد عبدالکریم کشمیرى··· 333 مشاهیر و بزرگان حوزه، و طریقه شوشتریّه··· 338 نتیجه··· 341 ضمیمه··· 343 علماى معاصر شیعه و سلسله نعمتاللّهى گنابادى··· 343 سلسلـه نعمتاللّهى گنابادى، سلسلهاى شیعى و مورد تأیید امام خمینى و بزرگان حوزه··· 346 منشأ این سلسله و نامهاى آن تا امروز··· 347 شیخ معروف کرخى··· 348 ملاّ سلطانعلى، عارفى مسلمان و از علماى طراز اوّل اسلام و طریقه او، طریقهاى عرفانى است··· 349 منظور امام خمینى از ملاّ سلطانعلى کیست؟··· 350 صوفیان دیروز، صوفیان امروز··· 350 صوفیان هشت امامى!··· 353 اشارات امام خمینى به اصول سلسله نعمتاللّهى گنابادى در آثارش··· 355 الف ـ رعایت کامل شریعت··· 356 ب ـ ذکر قلبى··· 357 سلسله نعمتاللّهى گنابادى و علوم رسمى و معارف الهیّه··· 362 1. مرحوم حاج ملاّ سلطانمحمّد گنابادى، "سلطانعلیشاه"··· 363 2. مرحوم شیخ اسداللّه ایزدگشسب "درویش ناصرعلى"··· 364 امّ السّلاسل··· 365 امامخمینى و شأن معنوى اقطاب این سلسله··· 365 نظر مرحوم مطهّرى در احتیـاج به مرشـد و مربّى و انحصـار آن بهمتصوّفه··· 366 عظمت علمى و عرفانى مرحوم سلطانعلیشاه و تفسیر قرآن وى از نظر علاّمه حسنزاده آملى··· 368 دفاع حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى از درویش گنابادى··· 370 روابط اقطاب سلسله نعمتاللّهى گنابادى با علماى اعلام··· 371 الف ـ حاج ملاّ سلطانمحمّد گنابادى··· 372 ب ـ حاج شیخ محمّدحسن بیچاره بیدختى ملقّب به صالحعلیشاه··· 374 ج ـ حاج سلطانحسین تابنده گنابادى ملقّب به رضاعلیشاه··· 374 ملاقات با امام خمینى··· 376 آیتاللّه علاّمه ابوالحسن شعرانى و بزرگان سلسله نعمتاللّهى گنابادى··· 377 استاد محمّدتقى جعفرى و تلمّذ مثنوى··· 378 کتابنامه··· 381 مقدّمه بهنامآنکه جانرافکرتآموخت چراغ دل به نور جان برافروخت از دوران نوجوانى هرگاه به مطالعات عرفانى روى مىآوردم، بهویژه آنگاه که به مطالعه تاریخ تصوّف و عرفان در اسلام مىپرداختم، همواره با یک تناقض حل ناشدنى مواجه مىشدم: از سویى مىدیدم که گروهى به مدح عرفان و عارفان و ذمّ تصوّف و صوفیان پرداخته و تلاش مىکنند با تمسّک به چند روایت که صحّت آنها کاملاً محلّ تردید است و با دستاویز قراردادن طریقه خاصّ عرفانى که مىتوان آن را "طریقه شوشتریّه" نامید، دیوارى فرضى میان عرفان و عارفان از سویى و تصوّف و صوفیان از سوى دیگر بسازند. و بهوضوح مىدیدم که اینان تلاش مىکنند حتّى بزرگان طریقه تصوّف و عرفان مانند: ابنعربى، مولوى، حافظ و سعدى را که خود در آثارشان به صوفى و درویشبودن خود اعتراف و تصریح دارند، عارف جلوه دهند نه صوفى و درویش. امّا از سوى دیگر مىدیدم که عرفاى طریقه شوشتریّه و نیز حوزویان منصف اهل عرفان، در آثار خود، تفاوتى جدّى میان عرفان و تصوّف مطرح نمىکنند و اگر نقدى دارند بر عملکرد برخى صوفیان غیرمتشرّع است و همانها اکثریّت متشرّع اهل تصوّف و عرفان را به دیده احترام و تقدیس مىنگرند. در رأس این علماى بزرگ معاصر و اهل عرفان در حوزههاى علمیّه عراق و ایران که در طریقه شوشتریّه ــ طریقه منسوب به مرحوم آیتاللّه سیّدعلى شوشترى ــ هستند، مرحوم امام خمینى قرار دارد که آثارش مشحون از مدح تصوّف و صوفیان متشرّع است. این نکات در ذهن اینجانب بود تا اینکه زمستان سال 1384 شمسى از راه رسید و برخى از حامیان طیف فکرى یاد شده در بالا، به اشاره و دستور برخى از علماى تصوّف و عرفان، و حمایت بعضى از قدرتمداران به انجام اعمالى جدّى ضدّ مجالس فقرى و عرفانى مبادرت کردند و چون در این وقایع جهل بسیارى از مهاجمان نسبت به حقیقت تصوّف و عرفان آشکار بود، تصمیم به تحقیق و نوشتن کتابى گرفتم که روشنگر رأى و نظر علماى راستین تاریخ معاصر تشیّع در باب طریقه تصوّف و عرفان و بزرگان آن باشد. ماحصل این تحقیق گسترده، کتابى است که در پیش روى شماست. در این کتاب تلاش شده تا نشان داده شود که از دیدگاه علماى اندیشمند و راستین تاریخ تشیّع، از سویى هیچ تفاوتى میان تصوّف و عرفان، و صوفیان حقّه و عارفان نیست و از سوى دیگر طریقه تصوّف و عرفان، مغز دین است و البتّه دین هیچکس با رعایت شریعت بدون طریقت، کامل نمىشود. علیرضا عرب 21/3/1388 تهران فصل اوّل بررسى نسبت تصوّف و عرفان متأسّفانه در سدههاى اخیر، بهویژه در سالهاى پس از انقلاب، عدّهاى تلاشهاى زیادى کرده و مىکنند تا در نظر عامه مردم ــ که کمتر اهل پژوهش و مطالعهاند ــ اینگونه وانمود کنند که عرفان چیزى جدا از تصوّف و عارفان، گروهى جدا از صوفیاناند، امّا بر اهل تحقیق و پژوهش پوشیده نیست که چنین فاصلهاى واقعا بین عرفان و تصوّف وجود ندارد. اگرچه بهطور دقیق نمىتوان مشخّص نمود که چه شخصى، و در چه تاریخى، واژههاى عرفان و عارف را، بهکار برده و تبدیل به یک اصطلاح کرده است، امّا هیچ گونه شکّى نمىتوان در این زمینه داشت که خود اهل تصوّف و عرفان این دو واژه را در فرمایشات و آثار خود، اصطلاح کردهاند. تعاریف متفاوتى از دو واژه تصوّف و عرفان گفته شده است که اخذ هریک از آنها نسبت ویژهاى میان این دو واژه برقرار مىکند، امّا در مجموع و طبق یک تعریف صحیح، مىتوان گفت تصوّف راه و طریقتى است که به عرفان الهى مىانجامد. بنابراین، عرفان راه نیست، بلکه نتیجه طى طریق تصوّف و سلوک الىاللّه است؛ ولى چون در زمانه ما عرفان، معناى اصطلاحى ویژهاى یافته و کسانى براى حذف نام تصوّف آن را معادل تصوّف بهکار مىبرند، ما در این کتاب تلاش مىکنیم تا از منظر علماى معاصر شیعه این مطلب را تبیین نماییم که این واژه عرفانِ متداول و رایج فعلى، همان تصوّف است و تمایزى میان آنها نبوده است. در تاریخ اسلام هرگز طریقهاى بهنام طریقه عرفان وجود نداشته و از ابتدا و از عصر خود ائمّه اطهار(ع) طریقه معنوى اسلام بهنام طریقه تصوّف خوانده شده است. در تأیید این کلام مىتوان به نوشتههاى دو متن قدیمى از بزرگان علماى حوزههاى علمیّه استناد کرد. مرحوم عبدالرّزاق لاهیجى که از متکلّمان بزرگ شیعه و از شارحان مهم کتاب تجرید الاعتقاد خواجه نصیرالدّین طوسى است؛ در کتاب خویش، گوهر مراد در تقسیمبندى گروههاى فکرى مسلمین از سه گروه یاد مىکند: 1. متکلّمین؛ 2. حکما؛ 3. صوفیّه. سپس مىنویسد دو گروه اوّل، اهل ظاهر و گروه سوم اهل باطناند. غایت روش دو گروه نخست، دستیابى به علم و غایت روش صوفیّه، رسیدن به عینالیقین است. مرحوم مجلسى دوم، صاحب کتاب بحارالانوار هم در پاسخ به نامه شخصى بهنام ملاّ خلیل قزوینى که از وى درباره انواع طریقههاى فکرى موجود در دین اسلام و صحّت هر یک از آنها پرسیده بود، از سه طریقه یاد مىکند: 1. طریقه حکما؛ 2. طریقه مجتهدین؛ 3. طریقه صوفیّه.[1] وى صوفیّه حقّه را شیعه دانسته و آنها را جامع میان علم و عمل و ظاهر و باطن معرّفى مىنماید و مىگوید: «طریقه صوفیان عظام که حامیان دین مبین بودند در فکر و ذکر و ریاضت و ارشاد، مباین است با طریقه صوفیانى که به مشایخ اهل سنّت منتسب هستند.»[2] وى که از محدّثین بزرگ و بلکه از بزرگترین محدّثین مذهب تشیّع است، پس از تحقیق در همه احادیث منقول از رسولاللّه(ص) و ائمّه اطهار(ع) صوفیّه را به دو دسته حقّه و باطل، یا شیعه و سنّى تقسیم مىکند. باتوجّه به آنکه وى در بعضى از آثارش با تصوّف مخالفت کرده است، به این نتیجه مىرسیم که در نظر مجلسى صوفیّه به همان دو گروه یاد شده تقسیم مىشوند و نوع شیعى آن مورد تأیید وى بوده است. مطلبى دیگر که مىتوان در این رابطه به آن استناد نمود این است که در دیگر کشورهاى مسلماننشین غیر از ایران، از جمله کشورهاى عربى و آسیاى میانه، از دیرباز تاکنون، به سالکان الىاللّه، صوفى اطلاق مىشود، نه عارف؛ زیرا تصوّف، راه وصول به عرفان و عرفان الهى نتیجه آن است. اگرچه عرفان، امرى است که از ابتداى سلوک الىاللّه بهصورت تدریجى در قلب سالک واقع مىشود، امّا صوفیّه از همان ابتداى شکلگیرى تصوّف، به کسى که به مقامات عالیه سلوک دست مىیافت، عارف مىگفتند. مرحوم امامخمینى هم در این زمینه که راه مستقلّى بهنام راه عرفان وجود عینى ندارد و هر که در طریقت سلوک الىاللّه گام نهد، صوفى نامیده مىشود مىگوید: «فائدة اصطلاحیّة: صوفیّه و عرفا، و تصوّف و عرفان که کثیرا ما، زبانزد ماست بسا فرق بین موارد استعمال آنها رعایت نمىشود، با اینکه تفاوت هست. چون عرفان به علمى گفته مىشود که بهمراتب احدیّت و واحدیّت و تجلّیات بهگونهاى که ذوق عرفانى مقتضى آن است پرداخته و از اینکه عالم و نظام سلسله موجودات، جمال جمیل مطلق و ذاتبارى است بحث مىنماید و هرکسى که این علم را بداند به او عارف گویند. کسىکه این علم را عملى نموده و آن را از مرتبه عقل به مرتبه قلب آورده و در قلب داخل نموده است، به او صوفى گویند.»[3] علاّمه طباطبایى هم تفاوتى میان تصوّف و عرفان قایل نیست: «تقسیم حقیقى، چنانکه سابقا اشاره نمودیم، این است که براى نایلشدن به واقعیّات و حقایق هستى که ادیان و مذاهب بهسوى آنها دعوت مىکنند، سه راه تصوّر شده است: راه ظواهر بیانات دینى ــ که حقایق را در لفّافه دعوت ساده فقط بیان نموده است ــ و راه استدلال عقلى با منطق فطرى که راه تفکّر فلسفى است و راه تصفیه نفس و مجاهدات دینى که راه عرفان و تصوّف است.»[4] مرحوم آیتاللّه شیخ هادى معرفت، از علماى معاصر نیز در همین زمینه مىگوید: «اگرچه علما از واژه صوفى هراس دارند، ولى باید دانست که بین عرفان و تصوّف تمایزى نیست و هر دو (واژه) به یک معنى (بوده) و بهتعبیر دیگر، دو روى یک سکّهاند. عارفان صوفىضمیر یا صوفیان عارف، به هر نامى که خوانده شود، به یک معنى دلالت دارد. عارف جنبه روحانیّت و معنویّت را مىرساند و به جنبه معرفت توجّه دارد و آن را مىخواهد به نمایش بگذارد و صوفى به جنبه صورى توجّه دارد و زندگى ظاهرى و جنبه جسمانى او را نشان مىدهد. پس اینها ــ عارف و صوفى ــ یک گروه هستند که به دو نام خوانده مىشوند و هر کدام به یک جهت دلالت دارد که عرض شد. البتّه علماى تشیّع از کاربرد کلمه صوفى ابا دارند و بیشتر از واژه عارف استفاده مىکنند ولیکن همانطورى که عرض شد، هر دو به یک معنى است و عارف، همان صوفیّه است.»[5] آیتاللّه علاّمه ابوالحسن شعرانى نیز که از علماى بزرگ متأخّر شیعه بودند، درباره تصوّف و عرفان چنین رأى و نظرى داشتهاند: «همچنین علىرغم کسانى که به خیال خود عرفان را از تصوّف تفکیک و اوّلى را مىستایند و دومى را مذمّت مىکنند، استاد شعرائى هیچ پروایى از تأیید تصوّف و ستایش کسانى از پیشوایان صوفیّه ــ حتّى صوفیّه متأخّر ــ نداشتند و از آنان ــ چه در نوشتهها و چه در درسهاى خود ــ با تکریم فراوان یاد مىکردند.»[6] ما براى روشنشدن این حقیقت که طریقهاى جدا از تصوّف و با نام عرفان وجود ندارد و طرح آن، تخیّلى است که در ذهن بعضى زاده شده، دست به تحقیقى در آثار امام خمینى(ره) زدهایم و از دیدگاههاى استادان حوزههاى علمیه از جمله مرحومان: مجلسىهاى پدر و پسر یا اوّل و دوم: محمّدتقى و محمّدباقر مجلسى، آیتاللّه آقاى سیّدعلى قاضى، آیتاللّه علاّمه طباطبایى، آیتاللّه انصارى همدانى، آیتاللّه علاّمه طهرانى، آیتاللّه مرتضى مطهّرى، استاد حسن حسنزاده آملى و استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى هم استفاده کردهایم تا ثابت نماییم عرفان بهمعناى متداول آن، همان تصوّف است و عارفان همان صوفیان حقیقىاند. این را بزرگان حوزههاى علمیّه مىگویند که نامشان در بالا آورده شد. بهویژه امام خمینى که تقریبا موردقبول همه حوزهنشینان است. مطالبى که در این مورد و در فصل اوّل کتاب از استادان حوزههاى علمیّه نقلقول مىکنیم، دوگونهاند: الف ـ متونى که در آنها، عرفان و تصوّف و یا عارف و صوفى بهصورت واژههایى مترادف و هممعنى و همجنس به کار مىروند. ب ـ متونى که در آنها، از بزرگان طریقت تصوّف و عرفان بهعنوان عارف یاد مىشود که در هر دو حال، ثابت مىشود که از دیدگاه امام خمینى و استادان حوزههاى علمیّه، عرفان همان تصوّف و عارفان همان صوفیاناند و هیچ گونه تمایزى موجود نیست. موضوعات و مفاد متنهایى را که مىآوریم، اکثرا، موردنظر نبوده و آنچه براى ما در این متنها مهم است، اثبات ترادف و هممعنایى عرفان و تصوّف از سویى و عارف و صوفى از سوى دیگر است. امام خمینى از سه نفر بهعنوان عارف یاد مىکند که جملگى از بزرگان طریقت تصوّف و عرفان هستند. دو تن اوّل از مشایخ سلاسل معروفیه و نفر سوم از اقطاب سلسله نعمتاللّهى گنابادى هستند. از قید "نظیر" استفاده مىشود که امام خمینى مابقى عرفاى تاریخ اسلام را هم، صوفى مىداند و تفاوتى بین صوفى و عارف قایل نیست: «مثلاً عرفایى که در طول این چندین قرن آمدهاند و تفسیر کردهاند، نظیر محىالدّین در بعضى از کتابهایش، عبدالرّزاق کاشانى در تأویلات، ملاّ سلطانعلى در تفسیر، اینهایى که طریقهشان طریقه معارف بوده است.»[7] در متن زیر امام خمینى عرفان و تصوّف را بهصورت دو واژه مترادف به کار مىبرد که نشان از یکىبودن معنا و مصداق آن بهظاهر دو واژه و درواقع یک مسلک نزد ایشان است: «و اگر از اهل عرفان و تصوّفیم، دعوى معارف و جذبه و محبّت و فناء فىاللّه و بقاء باللّه و ولایت امر و هرچه از این مقوله الفاظ جالب درنظر آید مىنماییم.... پس اگر این ظاهر با باطن موافق شد و این علن با سرّ مطابق افتاد و در این دعوى صادق و مصدّق بود، هنیئا له و لارباب النعیم نعیمهم.»[8] در متنى که در پى مىآید ــ همانگونه که در پاورقى تفسیر سوره حمد[9] هم آمده است ــ منظور امام خمینى از یکى از عرفا شیخ ابوسعید ابوالخیر بوده است و مطلبى را که ایشان نقل مىکند، برگرفته از ملاقاتى است که بین ابوعلى سینا و ابوسعید ابوالخیر رخ داده است. وقتى در پایان این ملاقات، نظر هر یک را درباره دیگرى مىپرسند، ابوعلى سینا مىگوید هرچه را من مىدانم، او مىبیند و ابوسعید هم مىگوید هرچه را من مىبینم او مىداند. در هر حال، ابوسعید ابوالخیر از مشایخ و اکابر مشهور تصوّف و عرفان در تاریخ است و امام خمینى از او با عنوان "یکى از عرفا" یاد مىکند: «مىگویند یکى از عرفا هم گفته است که من هرجا با [قدم مشاهده] رفتم، این کور هم با عصا آمد. مقصودش از کور ابوعلى بوده، شیخالرّئیس بوده، مقصودش این است که آنهایى که من یافتم، او ادراک برهانى کرده [است] او کور است، ولى عصا زده، عصاى برهان زده و آمده [است] آن جایى که من به قدم مشاهده رسیدهام. ادّعا این است، به قدم عرفان، به قدم مشاهده به آنجا رسیدهام، هرجا رفتهام دیدم این کور هم با عصا آمده است و مىگویند مقصودش از کور ابوعلى است، اصحاب برهان همان است که او مىگوید، همان کورها هستیم. آنها هم که اصحاب برهاناند، همان کورها هستند. وقتى مشاهده نباشد، کور است.»[10] با استنادى که امام خمینى در پایان مطلب زیر، بر مثنوى مولوى مىکند، درحقیقت مولوى را از اصحاب سلوک و عرفان و مشایخ معرفت و ارباب ایقان معرّفى مىکند، درحالىکه مولوى از مشایخ و اکابر تصوّف و عرفان است: «قَدِ اخْتَلَفتْ کَلِمةُ اَصحابِ السُّلوکِ والْعِرفانِ و مَشایخِ الْمَعرِفةِ و اَربابِ الاْیقانِ فِى أَنّ حَقیقةَ الْواجِبِ... کَما قالَ الْمَثنوى: ما عدمهاییم هستىها نما تو وجود مطلق و هستى ما»[11] در متن زیر ــ همانگونه که در پاورقى کتاب چهل حدیث ذکر شده است ــ کلام «ارید...» از بایزید بسطامى است که از مشایخ و اکابر تصوّف و عرفان و شاگرد امام جعفر صادق(ع) بوده است و امام خمینى وى را از اهل سلوک و صاحب مقام رفیع رضا مىداند: «بدانکه مقام رضا غیر از مقام توکّل است. بلکه از آن شامختر و عالىتر است؛ زیرا که متوکّل طالب خیر و صلاح خویش است و حقتعالى را که فاعل خیر داند وکیل کند در تحصیل خیر و صلاح و راضى فانى کرده است اراده خود را در اراده حق و از براى خود اختیارى نکند. چنانچه از بعض اهل سلوک پرسیدند: ماترید؟ قال: ارید ان لا ارید. مطلوب او مقام رضا بود.»[12] در اینجا و در این فقراتى که از دو کتاب متفاوت امام خمینى نقل مىکنیم، مشاهده مىشود که ایشان، شبلى را که از بزرگان تصوّف و عرفان ایران است و نیز آن جوان صوفى گمنام را صاحب مقام صبر عناللّه و از عشّاق و مشتاقین و اهل شهود و عیان معرّفى مىکند و آنها را از اهل سلوک و اولیاى کامل خدا مىداند و حال و مقام آنها را به یک معنى مطابق و منطبق بر حال و مقام رسولاللّه(ص) و على(ع) مىداند: «و درجه دیگر، «صبر عن اللّه» است و آن از درجات عشّاق و مشتاقین است از اهل شهود و عیان، درصورتىکه رجوع به عالم خود کنند و به عالم کثرت و صحو برگردند و این اشقّ مراتب صبر و مشکلترین مقامات است و به این مرتبه اشاره فرموده مولاى سالکان و پیشواى کاملان و امیرمؤمنان علیهالسّلام، در دعاى شریف کمیل: "وهَبْنى صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَکَیفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ." وَ رُوِىَ انّ شابّا مِنَ الْمُحِبّینَ سَأَلَ الشِّبْلى عَنِ الصَّبرِ. فَقالَ: اَىُّ الصَّبرِ اَشَدُّ؟ فَقالَ: اَلصَّبرُ لِلّهِ. فَقالَ: لا. فقال: اَلصَّبرُ عَلَى اللّهِ. فقال: لا. فقال: الصبر فِى اللّهِ. فقال: لا. فقال: الصبر مَعَاللّهِ. فقال: لا. فقال: وَیْحَکَ فَاَىُّ؟ فقال: الصبر عَنِ اللّهِ. فَشَهِقَ الشِّبْلى وَ خَرَّ مَغْشِیّا عَلَیهِ.»[13] «در بعضـى مراتب صبـر که مخصوص به اهل سلوک و کمّل اولیاست. روى انّ شابّا من المحبّین سأل الشّبلى عن الصبر؟ فقال: اىّ الصبر اشّد؟ فقال: الصبرللّه. فقال: لا. فقال: الصبر باللّه. فقال: لا. فقال: الصبر على اللّه. فقال: لا. فقال: الصبر فىاللّه. فقال: لا. فقال: الصبر مع اللّه. فقال: لا. فقال: و یحک فاىّ؟ فقال: الصبر عن اللّه. فشهق الشبلى فخّر مغشیا علیه.»[14] ایشان پس از شرح یکیک مراتب صبر، به صبر عناللّه مىرسد: «و اما صبر عناللّه. پس آن صبر مشتاقین و محبوبین جمال است که پس از ارجاع آنها به مملکت خود ناچار باید صبر کنند و از جمال جمیل براى اطاعت خود او محجوب باشند و این اشقّ مراتب صبر است و شاید یک معنى "ما اوذى نبىّ مثل ما اوذیت" همین باشد. زیرا هرچه محبّت و عشق زیادتر باشد، صبر بر مفارقت، بیشتر است. چنانچه على علیهالسّلام نیز گوید: "هبنى صبرت على عذابک، فکیف اصبر على فراقک؟" و چون دست کوتاه ما محجوبان از درازکردن به شاخسار بلند مقامات اولیا قاصر است، بیش از این زباندرازى روا نیست.»[15] امام خمینى در حاشیه یک بحث فلسفى، به عرفایى با مقام شامخ اشاره مىکند: «و ما در رساله مصباح الهدایة تحقیق این مقصد را با حکومت بین عرفاى شامخ و حکماى عظام، راجع به "اوّل ماصدر"، بهطور وافى نمودیم. هرکس خواهد به آن رجوع کند تا جلیّه حال معلوم گردد.»[16] با مراجعه به کتاب مصباح الهدایة،[17] بحث "اوّل ماصدر" معلوم مىشود که منظور امام خمینى از عرفاى شامخ، مشایخ بزرگ تصوّف و عرفان، یعنى ابنعربى و صدرالدّین قونوى و عبدالرّزاق کاشانى است. در متن زیر ــ همانطور که در پاورقى آن صفحه هم آمده است ــ امام خمینى این مطلب را از شرح داوود قیصرى بر فصوصالحکم محىالدّین ابنعربى، اخذ کرده است و منظور امام خمینى از اصحاب معرفت، این دو بزرگ اهل تصوّف و عرفاناند: «و شاید این اقبال و ادبار اشاره باشد به تجلّى در تحت اسماء ظاهره و باطنه، که دائما على سبیل تجدّد امثال واقع مىشود. چنانچه اصحاب معرفت مىگویند.»[18] امام خمینى نظر اهل معرفت و مشایخ آنها را در زمینه تعبیر عرفانى و باطنى از جنابت چنین نوشته است: «اهل معرفت مىگویند که جنابت، خروج از وطن عبودیّت و دخول در غربت است و اظهار ربوبیّت و دعواى منیّت است و دخول در حدود مولا و اتّصاف به وصف سیادت است و غسل براى تطهیر از این قذارت و اعتراف به تقصیر است و بعضى از مشایخ یکصد و پنجاه حال در ضمن ده فصل ذکر نموده که باید بنده سالک تطهیر از آنها نماید درخلال غسل که غالب آنها یا تمام آنها به عزّت و جبروت و کبریاى نفس و خودخواهى و خودبینى برگردد.»[19] در پاورقى صفحه یاد شده، "بعضى از مشایخ اهل معرفت"، محىالدّین بن عربى معرّفى شده و مطلبى را که امام خمینى از ایشان نقل کرده، متعلّق به کتاب او الفتوحات المکّیة،[20] دانستهاند. در اینجا مناسب است نگاهى هم به آراى دیگر استادان حوزههاى علمیه درباره محىالدّین بن عربى کنیم. مرحوم آیتاللّه مطهّرى درباره او مىنویسد: «ولى آن کسى که عرفان را بهصورت یک علم درآورد و بهاصطلاح متفلسف کرد و بهصورت یک مکتب درآورد و در مقابل فلاسفه عرضه داشت و فلاسفه را درواقع تحقیر و کوچک کرد و روى فلسفه اثر گذاشت و فلاسفهاى که بعد از او آمدند چارهاى نداشتند جز اینکه به نظرهاى او با اعتنا باشند، بدون شک محىالدّین عربى است. پدر عرفان نظرى اسلامى محىالدّین عربى آن اعجوبه عجیب روزگار است. محىالدّین در عرفان عملى نیز قدم راسخ داشته است. یعنى اصلاً از اوّل عمرش یک مردى بوده که اهل ریاضت و مجاهده بوده است.» یا «محىالدّین هم سالها در مکّه مجاور بوده و فتوحات خودش را ــ که از یک نظر بزرگترین کتاب عرفانى است ــ در مکّه نوشته است و بههمین مناسبت فتوحات او فتوحات مکّیه نامیده مىشود. با سهروردى معروف (یعنى شیخ شهابالدّین سهروردى مقتول، صاحب حکمهالاشراق که اینها معاصر هستند) در مکّه ملاقات کرده است و مىگویند که اینها ساعتها با یکدیگر در خانه کعبه ملاقات داشتند و به احتمال بسیار قوى ــ که این جهت بیشتر مورد غفلت است ــ جناب سهروردى حکمت ذوقى و اشراقى را بیشتر تحت تأثیر محىالدّین عربى بوده است تا دیگران. غرض اینکه محىالدّین حتّى در حکمت اشراقى اسلامى هم اثر فراوان داشته. مىگویند وقتى از هم جدا شدند، از شیخ اشراق پرسیدند این مرد را چگونه دیدى؟ گفت: دریایى بىپایان. از محىالدّین پرسیدند سهروردى را چگونه دیدى؟ گفت: مرد صالحى بود.» یا «غرض این است که محىالدّین تأثیـر عجیبى روى عرفاى بعد از خودش گذاشته است و دیگران به این مطلب اعتـراف کردهاند.» یا «و از کسانى که سخت در مقابل محىالدّین خاضع و فروتـن و کوچک است، صدرالمتألّهیـن است.»[21] و در جاىجاى این کتاب از محىالدّین بنعربى و آرا و دیدگاههایش سخن مىگوید و او را بزرگ مىشمارد و بالاخره یک قسمت از کتاب را بهطور مجزّا به او اختصاص داده و با عنوان "محىالدّین، پدر عرفان اسلامى" درباره او مطالبى مىنویسد. مرحوم مطهّرى در کتاب دیگرش کلام ـ عرفان ـ حکمت عملى هم، قسمتى را به ابنعربى ــ این صوفى عارف بزرگ ــ اختصاص داده و مىنویسد: «محىالدّین عربى حاتمى طایى اندلسى. از اولاد حاتم طایى است. در اندلس تولّد یافته، امّا ظاهرا بیشتر عمر خود را در مکّه و سوریه گذرانده است. شاگرد شیخ ابومدین مغربى اندلسى[22] از عرفاى قرن ششم است. سلسله طریقتش با یک واسطه به شیخ عبدالقادر گیلانى سابقالذّکر مىرسد. محىالدّین که احیانا با نام ابنالعربى نیز خوانده مىشود، مسلّما بزرگترین عرفاى اسلام است. نه پیش از او و نه بعد از او کسى به پایه او نرسیده است، بههمین جهت او را شیخ اکبر لقب دادهاند. عرفان اسلامى از بدو ظهور قرن به قرن تکامل یافت. در هر قرنى ــ چنانکه اشاره شد ــ عرفاى بزرگى ظهور کردند و به عرفان تکامل بخشیدند و بر سرمایهاش افزودند. این تکامل تدریجى بود، ولى در قرن هفتم بهدست محىالدّین عربى جهش پیدا کرد و بهنهایت کمال خود رسید. محىالدّین عرفان را وارد مرحله جدیدى کرد که سابقه نداشت. بخش دوم عرفان یعنى بخش علمى و نظرى و فلسفى آن وسیله محىالدّین پایه گذارى شد. عرفاى بعد از او عموما ریزهخوار سفره او هستند. محىالدّین علاوهبر اینکه عرفان را وارد مرحله جدیدى کرد، یکى از اعاجیب روزگار است. انسانى است شگفت و بههمین دلیل اظهار عقیدههاى متضادى دربارهاش شده است. برخى او را ولى کامل، قطبالاقطاب مىخوانند و بعضى دیگر تا حد کفر تنزّلش مىدهند. گاهى ممیتالدّین و گاهى ماحىالدّیناش مىخوانند. صدرالمتألّهین فیلسوف بزرگ و نابغه عظیم اسلامى نهایت احترام براى او قایل است. محىالدّین در دیده او از بوعلىسینا و فارابى بسى عظیمتر است. محىالدّین بیش از دویست کتاب تألیف کرده است. بسیارى از کتابهاى او و شاید همه کتابهایى که نسخه آنها موجود است (در حدود سى کتاب) چاپ شده است. مهمترین کتابهاى او یکى فتوحات مکّیه است که کتابى است بسیار بزرگ و درحقیقت یک دایرهالمعارف عرفانى است. دیگر کتاب فصوصالحکم است که گرچه کوچک است، ولى دقیقترین و عمیقترین متن عرفانى است. شروح زیاد بر آن نوشته شده است. در هر عصرى شاید دو سه نفر بیشتر پیدا نشده باشند که قادر به فهم این متن عمیق باشند. محىالدّین در سال 638 در دمشق درگذشت و همانجا دفن شد. قبرش در شام هماکنون معروف است.»[23] همچنین آیتاللّه علاّمه مرحوم سیّدمحمّد حسین حسینى طهرانى نظر مرحوم آیتاللّه قاضى را در مورد محىالدّین بنعربى اینگونه بیان مىکند: «حضرت آقا حاج سیّدهاشم حدّاد قدّساللّه روحه مىفرمودند: مرحوم آقا (آقاى قاضى) به محىالدّین عربى و کتاب فتوحات مکّیه وى بسیار توجّه داشتند و مىفرمودهاند: محىالدّین از کاملین است و در فتوحات او شواهد و ادلّهاى فراوان است که او شیعه بوده است و مطالبى که مناقض با اصول مسلّمه اهل سنّت است، بسیار است. محىالدّین کتاب فتوحات را در مکّه مکرّمه نوشت و سپس تمام اوراق آن را بر روى سقف کعبه پهن کرد و گذاشت یک سال بماند تا بهواسطه باریدن باران، مطالب باطلهاى اگر در آن است، شسته شود و محو گردد و حق از باطل مشخّص شود. پس از یک سال باریدن بارانهاى پیاپى و متناوب، وقتى که اوراق گسترده را جمع نمود، مشاهده کرد که حتّى یک کلمه هم از آن شسته نشده و محو نگردیده است.»[24] امّا آیتاللّه جوادى آملى درباره عظمت این شیخ صوفى و عارف یعنى محىالدّین بنعربى و آثار و نوشتههاى او مىگوید: «صاحب الفتوحات المکّیه را ــ که بعد از وى هرچه در زمینه معارف و اسرار، به تازى و فارسى و یا نظم و نثر، تصنیف یا تألیف شده است نسبت به نوشتار شیخ اکبر چه شبنمى است که در بحر مىکشد رقمى ــ درباره سرّ سلام پایانى [نماز] لطیفهاى است به یادماندنى...»[25] ایشان درباره این شیخ بزرگ تصوّف و عرفان این گونه مىگوید که او آنچنان جامع و کامل و شامل در باب معارف و اسرار الهى، سخن گفته است که نهتنها پس از او هیچ محقّق و متدیّن عرب و عجمى، نتوانسته است روى دست او بلند شود، بلکه نوشتههاى دیگران مانند قطرهاى است در برابر دریاى آثار ابنعربى. آیتاللّه علاّمه حسن حسنزاده آملى هم مىگوید: «... اساتید براى ما از مرحوم قاضى حکایت مىکردند که آنجناب مىفرمود: بعد از مقام عصمت و امامت، در میان رعیّت احدى در معارف عرفانى و حقایق نفسانى در حدّ محىالدّین عربى نیست و کسى به او نمىرسد و نیز مىفرمود: ملاّصدرا هرچه دارد از محىالدّین دارد و در کنار سفره او نشسته است.»[26] اینک این پرسش مطرح مىشود که مگر جز این است که ابنعربى با قرارگرفتن در طریقت تصوّف و عرفان و شاگردىکردن نزد مشایخ و اقطاب آن، به این مقام رفیع رسیده است؟ امامخمینى در جایى دیگر با اشاره به نظریه ابنعربى در تقسیم اسماى الهى در کتاب انشاء الدوائر، او را از مشایخ اهل معرفت معرّفى مىکند: «و باید دانست که اسماى ذات و صفات و افعال که اشارهاى به آن شد، مطابق اصطلاح ارباب معرفت است و بعضى از مشایخ اهل معرفت در کتاب انشاءالدوائر، اسماء را تقسیم نموده به اسماى ذات و اسماى صفات و اسماى افعال و فرموده است: و اسماء الذات هو: اللّه، الرب...».[27] و در موضعى دیگر،[28] او را شیخ عارف مىنامد. ملاّصدراى شیرازى هم نوشته است: «وَ قَد سَمّاهُ الشَیخُ الْعارِفُ الصَّمَدانِى الرَبّانِى محیىالدّین الاعرابى الحاتمى فى مواضع...»[29] در این عبارت از اسفار، وى محىالدّین بنعربى را شیخ عارف صمدانى و ربّانى لقب داده و به کلام او استناد مىکند. البتّه آثار ملاّصدرا مشحون از تجلیل و ستایش از بزرگان اهل تصوّف و عرفان است و ما این یک مورد را بهعنوان نمونه آوردیم. این دوبیتى را که امام خمینى در متن زیر نقل مىکند، از خواجه عبداللّه انصارى است. درحقیقت، ایشان خواجه را که از مشایخ و اکابر تصوّف و عرفان است، صاحب معرفت به حق و انس و محبّت به آن ذات مقدّس مىداند: «آرى، آنان که معرفت به حق دارند و انس و محبّت به آن ذات مقدّس پیدا کردند براى آنها این نوع اعمال، زحمت و مشقّت ندارد. انس و عشرت با محبوب ملالت نیاورد. خاصّه آن محبوبى که همه محبّتها و محبوبیّتها، رشحهاى از محبّت اوست. چه خوش گفته شده است از زبان آنان: آنکسکه تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنى هر دو جهانش بخشى دیوانه تو هر دو جهان را چه کند»[30] ایشان در جاى دیگرى نوشته است: «و نیز بندگان عارف حق و اولیاء خاصّ او، که از سرّ قدر درى به روى آنها باز شده و دل آنها به نور معرفت روشن گردیده، قلبشان بهطورى از خوف لرزان و دلشان متزلزل است که اگر تمام کمالات به آنها روى آورد و مفتاح همه معارف بهدست آنها داده شود و قلوب آنها از تجلّیات مالامال گردد، ذرّهاى خوف آنها کم نگردد و تزلزل آنها تخفیف پیدا نکند. چنانچه یکى از آنها گوید: «همه از آخر کار ترسند و من از اوّل مىترسم.» سبحان اللّه و لا حول و لا قوة الاّ باللّه، پناه مىبرم به خداى تعالى. خدا مىداند باید قلب انسان از این کلام پارهپاره شود و دل انسان از خوف ذوب شود و سر به بیابان گذارد. چهقدر انسان غافل است.»[31] همانطور که در پاورقى متن بالا آمده است: «این کلام از مناجات خواجه عبداللّه انصارى است که گفته: "همه از خاتمت بترسند و عبداللّه از فاتحت".»[32] پس امام خمینى، خواجـه را از بندگـان عارف حق و اولیـاى خـاصّ او که دلشـان به نـور معرفـت روشن گردیـده و از سـرّ قـدر آگاهاند، مىداند. ایشان در جاى دیگرى نیز،[33] او را عارف سالک مىنامد. حال متنى را از کتاب ریحانة الأدب در مورد خواجه عبداللّه انصارى نقل مىکنیم تا هم آشنایى بیشترى با خواجه پیدا کنیم و هم ببینیم صاحب ریحانة الأدب نیز فرقى بین تصوّف و عرفان و صوفى و عارف قایل نیست: «ابواسماعیل عبداللّه بن محمّد انصارى هروى، معروف به خواجه عبداللّه انصارى (متولّد 396 و متوفّاى 481 هجرى قمرى) عارفى سالک و دانشمندى به حق رسیده بود. وى از احفاد و اعقاب صحابى جلیلالقدر ابوایّوب انصارى بوده است. وى در هرات پا به جهان گذاشته و از همان کودکى زبانى گویا و طبعى توانا داشته و در جوانى در علوم ادبى و دینى و حفظ اشعار عرب مشهور بوده است. او در تصوّف از محضر عارف نامى شیخ ابوالحسن خرقانى تعلیم یافته و جانشین وى شده است. بیشتر عمر وى در هرات به سر آمده و در آنجا تا پایان عمر به تعلیم و ارشاد اشتغال داشته است. بعضى از مشهورترین آثار او عبارتند از: تفسیر قرآن، منازل السائرین، صد میدان، زاد العارفین، مناجاتنامه، محبّتنامه و...»[34] همانطور که دیده مىشود، صاحب ریحانة الأدب دو تن از بزرگان طریقت تصوّف و عرفان را عارف مىنامد و علاوه بر آن، عبارت "او در تصوّف از محضر عارف نامى..." را مىآورد که بهمعناى یکى دانستن عرفان و تصوّف است. اینک نظر مرحوم مطهّرى را درباره این صوفى و عارف بزرگ مىآوریم: «خواجه عبداللّه انصارى، عربنژاد و از اولاد ابوایّوب انصارى صحابى بزرگوار معروف است. خواجه عبداللّه یکى از معروفترین و متعبّدترین عرفاست. کلمات قصار و مناجاتها و همچنین رباعیّات نغز و با حالى دارد. شهرتش بیشتر بهواسطه همانهاست. از کلمات اوست: "در طفلى پستى، در جوانى مستى، در پیرى سستى، پس کى خداپرستى؟" و هم از کلمات اوست: "بدى را بدى کردن سگسارى است. نیکى را نیکىکردن خرخارى است. بدى را نیکىکردن کار خواجه عبداللّه انصارى است." این رباعى نیز از اوست: عیب است بزرگ برکشیدنخود را از جمله خلق برگزیدن خود را از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همهکس را و ندیدن خود را خواجه عبداللّه در هرات متولّد و در همانجا در سال 481 درگذشته و دفن شده است و از این جهت به پیر هرات، معروف است. خواجه عبداللّه کتب زیاد تألیف کرده، معروفترین آنها که از کتب درسى سیر و سلوک است و از پختهترین کتب عرفان است، کتاب منازل السائرین است. بر این کتاب شرحهاى زیاد نوشته شده است.»[35] امامخمینى در متن زیر، شیخ اجل سعدى را که از مشایخ و اکابر طریقت تصوّف و عرفان است، از ارباب معرفت معرّفى مىکند: «بلکه چنانچه در فصل سابق معلوم شد و نزد ارباب معرفت واضح است، خود شکر و لسان و قلب و عقل و وجود شاکر از نعم الهیه است و حق شکر او را احدى نتواند از عهده برآید. از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید»[36] امامخمینى از حافظ شیرازى که داخل در سلک تصوّف و عرفان بوده است، با عنوانِ عارف شیراز یاد کرده و در تعریف از او دریغ نمىکند: «عارف شیراز ــ رحمهاللّه ــ گوید: در ضمیر ما نمىگنجد به غیر از دوست کس هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس آنانکه از جام محبّت دوست نوشیدهاند و از آب زندگانى وصال او زندگى ابدى پیدا کردهاند، هر دو عالم را لایق دشمن دانند.»[37] بههمین مناسبت، یکى از غزلیات حافظ را که در ستایش از عارفان و درویشان سروده، با تلخیص مرور مىکنیم: روضه خلد برین خلوت درویشان است مایه محتشمى خدمت درویشان است گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است قصر فردوسکه رضوانش بهدربانىرفت منظرى از چمن نزهت درویشان است آنچهزرمىشودازپرتوآنقلبسیاه کیمیایىاستکهدرصحبتدرویشاناست آنکه پیشش بنهد تاج تکبّر خورشید کبریایىاستکهدر حشمتدرویشاناست دولتى را که نباشد غم از آسیب زوال بىتکلّف بشنو دولت درویشان است خسروان قبله حاجات جهانند ولى سببش بندگى حضرت درویشان است حافظ ار آب حیات ازلى مىخواهى منبعش خاک در خلوت درویشان است امامخمینى در جاى دیگرى مىنویسد: «این عرفا و شعراى عارف مسلک و فلاسفه هم، همه یک مطلب مىگویند. مطالب، مختلفه نیست. تعبیرات مختلفه است. زبانهاى مختلفه [است.] زبان شعر خودش یک زبانى است. حافظ زبان خاصّى دارد. همان مسایل را مىگوید که آنها مىگویند، امّا با یک زبان دیگرى. زبانهاى مختلف است و نباید از این برکات مردم را دور کرد.»[38] ایشان حافظ شیرازى را از شاعران عارف، مىشمارد و مىگوید که مردم را نباید از برکات نهفته در اشعار او و دیگر شعراى عارف مسلک ــ که همان برکات عالم تصوّف و عرفان است ــ دور کرد. ایشان در دو موضع دیگر چنین نگاشتهاند: «پس، دل را که مرکز نور فطرت اللّه است، از جهات متشتته اباطیل و اعدام و نواقص منصرف کن و به مرکز جمال و کمال متوجّه نما و در ضمیر صافى خود لسان فطرتت این باشد که عارف شیراز مىفرماید: در ضمیر ما نمىگنجد بهغیر از دوست کس هردوعالمرابهدشمندهکهما رادوستبس»[39] «در بیان آنکه انسان عارف را دو نظر است: بدان که انسان عارف به حقایق و مطّلع از نسبت بین ممکن و واجب جل [و ]علا، داراى دو نظر است: یکى نظر به نقصان ذاتى خود و جمیع ممکنات و سیهرویى کائنات... قایل در این مقام گوید: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد قول پیر راجع به مقام دوم و قول خود قایل راجع به مقام اوّل است. پس، در این نظر خوف و حزن و خجلت و سرافکندگى انسان را فراگیرد. و دیگر نظر به کمال واجب و بسط بساط رحمت و سعه عنایت و لطف او.»[40] در این دو متن اخیرى که نقل شد باز هم امام خمینى از حافظ شیرازى با عناوینِ عارف شیرازى و انسان عارف به حقایق یاد مىکند. در متن دوم، مىتوان احترام امام خمینى نسبت به اقطاب و پیران طریقت را هم بهراحتى مشاهده کرد. ایشان در موضعى دیگر[41] حافظ را عارف کامل و صاحب حقیقت اخلاص معرّفى مىکند و در جاى دیگرى،[42] با نقل ابیاتى از وى، او را عارف شیرازى مىخواند. مرحوم مطهّرى هم گرچه او را داخل در سلسلههاى مشهور متصوّفه نمىداند، امّا در این مطلب هم شک ندارد که حافظ یک صوفى و درویش بوده است. از صوفیان شیعهمذهب که طالب خمول و گمنامى بوده است تا شهرت. اهل فن مىدانند که صفت خمول یکى از صفات اهلاللّه و صوفیان صافى قلب است و اگر کسى بهعنوان یک درویش و صوفى، مطرح و شناخته شده هم که باشد، با رعایت این صفت، اجازه نمىدهد کسى بر احوال باطنى و مقامات او اطّلاع پیدا کند. درحقیقت، خمول و کتمان سرّ، لازم و ملزوم یکدیگرند. هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و لبانش دوختند ایشان در اینباب چنین نوشته است: «اتّفاقا حافظ در زمان خودش بهگونهاى شناخته مىشده است که جنبههاى دیگرش هم بر جنبه شاعرىاش غلبه داشته است، هم بر جنبه عارفبودن و درویشبودن.»[43] همانطور که ملاحظه مىشود، مرحوم مطهّرى، هم حافظ را درویش، و هم عرفان و درویشى را مترادف و یکى مىداند. مرحوم مطهّرى در جاى دیگرى، وى را از صوفیان شیعىمذهب دانسته که تحت نظر شیخ و مرشدى طىّ طریقت کرده است. البتّه نظر ایشان درباره دلیل ناشناختهبودن سلسله و شیخ وى، صائب بهنظر نمىرسد: «... همچنانکه در زمان خودش بهعنوان یک درویش و یک صوفى حرفهاى هم معروف نبوده است. متصوّفه مردم پنهانى نبودهاند، سلسلهها و رشتهها داشتهاند. استادهایشان همه مشخّص بوده. این شیخش آن بوده، آن شیخش آن دیگرى بوده که سلسلههاى صوفیّه را نوشتهاند.»[44] «... و حتّى با اینکه این مرد در دیوان خودش تکیه زیاد دارد که بىدلیل راه ــ یعنى بىمربّى، آن که متصوّفه او را مرشد و احیانا شیخ و استاد مىگویند ــ [نباید طى طریق کرد و] تکیه عجیب دارد که کسى بدون استاد و مربّى محال است که این راه را بتواند طى کند: قطعاینمرحله بىهمرهىخضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهى با این همه تکیهاى که این مرد روى این امر دارد، یک نفر هنوز نتوانسته نشان دهد که مرشد او چه کسى بوده، مسلّم مرشد داشته، ولى [مشخّص] نیست. معلوم است که مربّى او از این تیپ مشایخ معرّف صوفیّه و از این سلسلههاى معروف متصوّفه نبوده و بهطور کلّى تصوّف شیعى از تصوّف سنّى این امتیاز را دارد که این سلسلهها و این تشریفات بیشتر مال متصوّفه اهل تسنّن است و متصوّفه شیعه، هم عمیقتر از متصوّفه اهل تسنّناند و هم کمتر اهل این حرفها هستند که شیخ و استاد مطرح باشد و استادشان را نشان بدهند.»[45] و جالب اینجاست که در عاقبت امر، خود مرحوم استاد مطهّرى همقدم در مسلک عرفان گذاشت. ایشان با وساطت آیتاللّه علاّمه طهرانى و در اثر آشنایى با مرحوم سیّد هاشم حدّاد و اتّصال معنوى به او،[46] به سلوک الىاللّه پرداخت: «دوست مکرّم و سرور ارجمند مهربانتر از برادر ما مرحوم آیتاللّه شیخ مرتضى مطهّرى ــ رضواناللّه علیه ــ که سابقه آشنایى ما با ایشان متجاوز از سى و پنج سال است، پس از یک عمر درس و بحث و تدریس و خطابه و کتابت و موعظه و تحقیق و تدقیق در امور فلسفیه، با ذهن رشیق و نفس نقّاد خود بالاخره در این چند ساله آخر عمر خود بالعیان دریافت که بدون اتّصال به باطن و ربط با خداى منّان و اشراب دل از سرچشمه فیوضات ربّانیّه، اطمینانخاطر و آرامش سرّ نصیب انسان نمىگردد و هیچگاه نمىتواند در حرم مطهّر خدا وارد شود یا گرداگرد آن طوف کند و به کعبه مقصود برسد و چون شمعى که دائما بسوزد و آب شود، یا پروانهاى که خود را به آتش زند و همانند مؤمن متعهّدى که شوریدهوار دلباخته گردد و در دریاى بىکرانه ذات و صفات و اسماء حضرت معبود فانى گردد و وجودش بهسعه وجود خدا متّسع شود قدم راستین در مضمار این میدان نهاد، بیدارى شبهاى تار و گریه و مناجات در خلوت سحرگاه و توغّل در ذکر و ممارست درس قرآن و دورىگزیدن از اهل دنیا و هواپرستان و پیوستن به اهلاللّه و اولیاى خدا، مشهود سیر و سلوک او بود. رحمتاللّه علیه رحمةً واسعةً.»[47] همانطور که مىدانیم، مصرعى را که امام خمینى(ره) در متن زیر به آن استناد مىکند، مصرعى از این یک بیت از سرودههاى مولاناست: چون که بىرنگى اسیر رنگ شد موسىاى با موسىاى در جنگ شد «یکى از اشکالاتى که یک کسى که اطّلاع از مسائل ندارد [مطرح مىکند] این است که اهل عرفان مىگویند که "چون که بىرنگى اسیر رنگ شد..." با این که آن شعر در اصل مربوط به این باب نیست.»[48] مولانا هم که در اینجا، امام خمینى، او را از اهل عرفان معرّفى مىکند، همگان مىدانند و مىدانیم که از اهل تصوّف و عرفان است. ایشان در جاى دیگرى مولوى را عارف معنوى و صاحب مقام اسنى نامیده و بهتفسیر بیتى از مثنوى مىپردازد: «و در این مقام اسنى، سلوک سالک را بههیچوجه اثرى نباشد و قدم عبودیّت بهکلّى منقطع است و از این جهت عارف معنوى اشارهاى به این دو مقام فرموده آنجا که گوید: از عبادت مىتوان اللّه شد نى توان موسى کلیم اللّه شد در مصرع اوّل، اشاره به مقام اهل سلوک و اصحاب وصول فرموده، که قدم عبودیّت را در آن مدخلیّت است و در مصرع دوم، اشاره به صحو بعدالمحو نموده که از افق عبودیّت بهکلّى خارج است.»[49] در جاى دیگرى[50] او را از اصحاب قلوب و داخل در مسلک اهل معرفت مىداند. مرحوم استاد مطهّرى درباره مولانا و دیگر اهل تصوّف و عرفان، ضمن آنکه آنها را همان عرفا مىداند و تمایز و تفاوتى قایل نیست، مىگوید: «مولوى خودمان با اینکه در مثنوى تغزل ندارد و با زبان دیگرى حرف مىزند، ولى به این مطلب توجّه دارد و مىگوید مبادا تو حرفى را که از عارف مىشنوى به ظاهرش حمل کنى. تشبیه خوبى مىکند، مىگوید آنها مرغ حقاند. مثل اینکه در کلمه "مرغ حق" اشاره دارد به منطقالطّیر عطّار و داستان اینکه مرغان همه جمع شدند به رهبرى هدهد (و هدهد رمزپیر مرشد است و مرغهاى دیگر سالک) رفتند براى اینکه سیمرغ را به پادشاهى انتخاب کنند (که داستانش را اگر بخواهم شرح کنم، یک وقت دیگر در جاى خودش باید شرح کنم). این است که سالکان را تشبیه به مرغان مىکنند براى رفتن به خانه سیمرغ. مولوى مىگوید: چون صفیرى بشنوى از مرغ حق ظاهرش را یاد گیرى چون سبق وانگهى از خود قیاساتى کنى مر خیال محض را ذاتى کنى اصطلاحاتى است مر ابدال را که نباشد زان خبر غفّال را با این تصریحات، ما چه مىتوانیم بگوییم؟»[51] ایشان در کتاب کلام ـ عرفان ـ حکمت عملى هم درباره مولانا مىنویسد: «مولانا جلالالدّین محمّد بلخى رومى معروف به مولوى، صاحب کتاب جهانى مثنوى. از بزرگترین عرفاى اسلام و از نوابغ جهان است. نسبش به ابوبکر مىرسد. مثنوى او دریایى است از حکمت و معرفت و نکات دقیق معرفة الروحى و اجتماعى و عرفانى. در ردیف شعراى طراز اوّل ایران است. مولوى اصلاً اهل بلخ است. در کودکى همراه پدرش از بلخ خارج شد. پدرش او را با خود به زیارت بیت اللّه برد. با شیخ فریدالدّین عطّار در نیشابور ملاقات کرد. پس از مراجعت از مکّه همراه پدر به قونیه رفت و آنجا رحل اقامت افکند. مولوى در ابتدا مردى بود عالم و مانند علماى دیگر همطراز خود بهتدریس اشتغال داشت و محترمانه مىزیست تا آنکه با شمس تبریزى عارف معروف برخورد، سخت مجذوب او گردید و ترک همهچیز کرد. دیوان غزلش به نام شمس است. در مثنوى مکرّر با سوز و گداز از او یاد کرده است. مولوى در سال 672 درگذشته است.»[52] ضمن آنکه ایشان، شعر مثنوى را اصولِ اصولِ اصول دین مىدانسته است.[53] مرحوم آیتاللّه علاّمه طهرانى، نظر مرحوم سیّدعلى آقاى قاضى را ــ که هر دو از مشایخ طریقه شوشتریّه[54] بودهاند ــ درباره مولانا چنین نقل مىکنند: «و ملاّى رومى را هم عارفى رفیع مرتبه مىدانستند و به اشعار وى استشهاد مىنمودند و او را از شیعیان خالص امیرالمؤمنین علیهالسّلام مىشمردند. مرحوم قاضى قایل بودند: محال است کسى به مرحله کمال برسد و حقیقت ولایت براى او مشهود نگردد.»[55] و در جاى دیگر کتاب، مؤلّف علاّمه، ضمن تصریح به اینکه عرفان و بزرگان آن از قبیل حافظ و مولانا، ریشه و مخّ و اسّ و اساس اسلام و دیانت هستند، مىگویند: «امّا صد حیف و هزار افسوس که ما قدر و قیمت این بزرگان را ندانستیم و معانى اشعارشان را به امور مبتذل حمل کردیم و یا اگر شرحى در احوال آنها نگاشتیم نتوانستیم از عهده شرح و شکافتن آن معانى و اسرار برآییم تا خارجیان و کفّار آمدند و براى خود عرفان ساختند و عرفان را از اسلام جدا پنداشتند و مقام عظیم عرفان و عرفا را که مخّ و اسّ و ریشه اسلام است امرى مباین با تعلیمات دینى وانمود کردند و براى ما عرفان ایرانى و هندى و رومى ساختند، و همه را خطّى در برابر خطّ اسلام، و راهى غیر از مسیر دین نمودار نمودند و ریشه عرفان مولوى معنوى و حافظ شیرازى و مغربى و امثالهم را عرفان ایرانى قلمداد کردند که با روح اسلام سازگار نباشد. اینها همه و همه نتیجه جمود و تحجّر و یک چشمى به مسایل دین نگریستن است و حساب توحید را از عالم امر و خلق جدانمودن و به ائمّه و لواداران عرفان به نظر موجودات ساخته شده بدون تکلیف و مأموریت نگریستن است که ما را دچار این مصیبت عظمى نمود. تا جایىکه اینک براى آنکه از آنها عقب نمانیم و در این بازى، محکوم و سرافکنده نگردیم، باید با هزار دلیل اثبات کنیم که عرفان حافظ و مولانا متّخذ از روح قرآن و روح نبوّت و ولایت است.»[56] حال که به دشمنان مولانا و طریقت تصوّف و عرفان اشاره کردیم، که بهقول آیتاللّه علاّمه طهرانى، خارجىها و بعضى از داخلىها بودهاند و هستند، خوب است به یکى دیگر از مخالفان داخلى مولانا و طریقت تصوّف و عرفان و شأن و موقعیّت عرفانى او، اشارهاى بنماییم. یکى از مخالفان مولانا، مرحوم رجبعلى نکوگویان، مشهور به رجبعلى خیّاط است. وى از طرف حامیانش، لقب عارف کامل گرفته است. امّا مطمئنّم که حامیان او، طبق آنچه در جامعه مشهود است، مرحوم آیتاللّه قاضى، از مشایخ طریقه شوشتریّه و تربیتکننده مرحوم علاّمه طباطبایى، را هم قبول داشته و قطعا مقام عرفانى ایشان را از رجبعلى خیّاط بالاتر مىدانند. بههمین مناسبت مطلبى را از مقدّمه کتاب آیت الحقّ که شرح زندگى و حالات مرحوم آیتاللّه قاضى و نوشته فرزندش حاج سیّد محمّدحسن قاضى است، نقل مىکنیم. البتّه این مقدّمه، نوشته دکتر حسین غفّارى است. ایشان به نقل از مخطوطات[57] آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى مىنویسد: «نمونهاى آشکار از علاقه به خواهشهاى نفسانى بهجاى عبور از آنها: 4 ـ و ایضا مرحوم آیتاللّه حاج شیخ عباس قوچانى قدّساللّه روحه فرمودند: یکى از ارباب مکاشفه معروف ساکن تهران بهنام حاج رجبعلى خیّاط به در منزل مرحوم قاضى آمد و گفت: من حالى داشتم که تمام گیاهان، خواص و آثار خود را به من مىگفتند. مدّتى است حجابى حاصل شده و دیگر به من نمىگویند. من از شما تقاضا دارم که عنایتى بفرمایید تا آن حال به من بازگردد. مرحوم قاضى به او فرمود: "دست من خالى است". او رفت و پس از زیارت دوره به کربلا و کاظمین به سرمن رآه[58] [سامرا] به نجف آمد و یک روز که جمیع شاگردان نزد مرحوم قاضى گرد آمده بودند، در منزل ایشان آمد و از بیرون در سرش را داخل نموده گفت: آنچه را که از شما مىخواستم و به من ندادید، از حضرت (صاحبالامر) گرفتم و حضرت فرمود: به قاضى بگو: بیا نزد من، من با او کارى دارم! مرحوم قاضى سر خود را بلند کرده به سوى او و گفت: بگو: قاضى نمىآید!!» و سپس آقاى غفّارى چند خط پایینتر مىنویسد: «ولى خوب نظر کن که مرحوم حاج رجبعلى خیّاط یکى از اصحاب مکاشفه بوده که در سنوات گذشته، در تهران به بروز خوارق عادات و کرامات و چارهگشایى از امور مادّى و معنوى خلایق اشتهار داشته است و حتّى در این سالهاى اخیر، بعضى که قدم راسخى در این معانى ندارند، بهصرف ظهور و بروز اینگونه مسایل از نامبرده، وى را در زمره عرفاى عظام و کمّلین از اولیاءاللّه شمرده و درباره وى کتابها نوشتهاند. و عبرت بگیر که چنین شخصى غایت خواستهاش که عمر گرانبها را صرف آن کرده و از این شهر به آن شهر و از این امام به آن امام نموده و از مرحوم قاضى تا حضرت صاحبالامر را مورد سؤال و درخواست قرار داده، بازگشت حالى است از حالات نفس و قوایى از قواى باطن که مثلاً کشف خواصّ دارویى گیاهان باشد و از این قبیل.» و باز چند خط پایینتر مىنویسد: «و قسمت مهمتر، پاسخ مرحوم قاضى است که: "بگو قاضى نمىآید!" که این دو کلام، دنیایى ارزش و معنا دارد و نشان از سستى توهّمات و دعاوى کثیرى از مدّعیان ملاقات با امام زمان ــ سلاماللّه علیه ــ دارد. این پاسخ یعنى اینکه امام زمان مورد ادّعاى شما، چیزى جز امر خیالى و نفسانى و توهّمى و ساخته نفس شما و یا شیطان نیست. این ساخته وهمى و خیالى البتّه که باید با طریق تقویت نفس همکارى نموده و اصحاب آن را تأیید کند و صد البتّه که مرحوم قاضى را با وى کارى نیست.»[59] حال چنین شخصى با این مرتبه نازله از معرفت، درباره مولانا نظر مىدهد و او را از "گرفتاران در عالم برزخ"[60] مىداند. شیخ بهایى هم که از بزرگان حوزههاى علم و فقاهت بوده، درباره مولانا و کتابش مثنوى اینگونه نقل مىکند: مثنوى معنوى مولوى هست قرآنى به لفظ پهلوى من نمىگویم که آن عالىجناب هست پیغمبر ولى دارد کتاب مثنوى او چو قرآن مدل هادى بعضى و بعضى را مضلّ یعنى کتاب مثنوى معنوى مولانا را کتابى ملکوتى مىداند که خدا به او افاضه فرموده است. مرحوم استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى، فیلسوف معاصر که تبحّرى تام و تمام در عرفان نظرى و حکمت و فلسفه اسلامى داشت، در مقدّمه تفصیلى خود بر مصباحالهدایة امام خمینى، شیخ محمود شبسترى را که از مشایخ تصوّف و عرفان است، با عباراتى مىستاید و از جمله او را عارف محقّق مىخواند: «عارف محقّق، سلطان سلاطین مملکت ذوق و شهود، شیخ محمود شبسترى(رض)، به این معنا تصریح کرده است که: نبى چون آفتاب آمد ولى ماه یکى شد در مقام لى مع اللّه»[61] و در جاى دیگرى مىنویسد: «شیخ شبسترى، آن عندلیب گلستان توحید، فرموده است: "من و تو عارض ذات وجودیم".»[62] مرحوم استاد مطهّرى درباره این صوفى و عارف بزرگ مىنویسد: «محمود شبسترى در منظومه خودش که از عالىترین قطعات عرفان اسلامى است ــ و افسوس که معانى اینها بهکلّى دارد فراموش مىشود[63] ــ [این اصطلاحات را توضیح مىدهد.] مىدانید سؤالاتى از خراسان کردهاند و آن وقت هم ظاهرا او در آذربایجان بوده و آن سؤالات را جواب داده و آنطور که خودش مىگوید در یک شب هم جواب داده و این خیلى عجیب است: رسولى با هزاران لطف و احسان رسید از خدمت اهل خراسان جزو سؤالات آن آدم یکى این سؤال است: چه خواهد مرد معنى زان عبارت که دارد سوى چشم و لب اشارت؟ چه جوید از رخ و زلف و خط و خال کسى کاندر مقامات است و احوال؟ معلوم است که براى اینها مطرح بوده که مقصود عرفا[64] از این تعبیرات چه بوده؟ مفصّل در این زمینهها بحث مىکند، شاید در حدود صد شعر داشته باشد. آنوقت اینجور جواب مىدهد (من چندتایش را برایتان مىخوانم): هر آن چیزى که در عالم عیان است چو عکسى ز آفتاب آن جهان است جهان چون زلف و خطّ و خالو ابروست که هر چیزى بهجاىخویش نیکوست . . . چو اهل دل کند تفسیر معنى به مانندى کند تعبیر معنى که محسوسات از آن عالم چو سایه است که این چون طفل و آن مانند دایه است بعد به شرح مىپردازد، خیلى شرح مىکند که زلف یعنى چه، رخ یعنى چه،... بعد سائل مىگوید: شراب و شمع و شاهد را چه معناست خراباتى شدن آخر چه دعواست؟ جواب مىدهد: شراب و شمع، ذوق و نور عرفان ببین شاهد که از کس نیست پنهان آنگاه وارد بحث مفصّلى در این زمینه مىشود.»[65] مرحوم آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى هم این صوفى و عارف بزرگ را عارف عالىقدر لقب مىدهد: «حکماى الهى و عرفاى ربّانى این حقیقت را مفصّلاً در کتب خود آورده و به شرح و تفصیل آن پرداختهاند، و ما اینک فقط ابیاتى را از عارف عالىقدر، شیخ محمود شبسترى در اینجا ذکر مىنماییم».[66] و سپس ابیات مفصّلى را از وى نقل مىکند. و در جاى دیگرى مىنویسد: «مطلب حقیقىبودن وحدت و اعتبارىبودن کثرت، از مسایل ضروریّه دارجه بین عرفاء باللّه است و جزء اصول مسلّمه آنهاست که در نثر و نظم، کتابهاى خود را پر کردهاند: چو قاف قدرتش دم بر قلم زد هزاران نقش بر لوح عدم زد از آن دم گشت پیدا هر دو عالم وز آن دم شد هویدا جان آدم جهان خلق و امر آنجا یکى شد یکى بسیار و بسیار اندکى شد همه از وَهْمتوستاینصورت غیر کهنقطهدایرهاستازسرعتسیر»[67] ایشان مطلب فوق را پیرامون قضاوت درباره مکاتبات و آراى یکى از فلاسفه بهنام شیخ محمّدحسین اصفهانى (کمپانى) و یکى از سالکان طریقت تصوّف و عرفان بهنام سیّد احمد کربلایى طهرانى ــ از مشایخ طریقه شوشتریّه ــ نوشته است. ایشان، حقیقىبودن وحدت و اعتبارىبودن کثرت را از اصول مسلّمه عرفاى باللّه دانسته و در تأیید صحّت سخن خود، به اشعارى از گلشن راز شیخ محمود شبسترى، بهعنوان نمونهاى از همان عرفاى باللّه استناد مىنماید. یعنى شیخ محمود شبسترى را عارف باللّه معرّفى مىکند و از قید «که در نثر و نظم، کتابهاى خود را پر کردهاند» نیز استفاده مىشود که ایشان، همه بزرگان طریقت تصوّف و عرفان را، عرفاى باللّه مىداند. حال دو قطعه از مقدّمه تفصیلى مرحوم استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى را بر مصباح الهدایة امام خمینى نقل مىکنیم که وى در آنها، از ابن فارض مصرى شاعر و عارف یگانه و بزرگ تاریخ که به حقّ از اکابر و اعاظم طریقت تصوّف و عرفان است، با عالىترین عبارات ممکن یاد کرده، عارفش نامیده و به ستایشش مىپردازد: «عارف محقّق، قدوة ارباب الکشف المترقى بأعلى درجات الحق والیقین، ابن فارض، رضىاللّه عنه ــ که به حق ترجمانى احوال و مقامات حضرت ختمى نبوّت و ولایت را برعهده گرفته است و از مقامات و احوال و علوم آن حضرت، خبر داده است و آنچنان داد سخن داده است که لم یسبقه سابق و لا یلحقه لاحق و حقا در این باب فرید و وحید است ــ با نهایت ادب فهمانده است که در این مهم، صعبالمنال است، از شیخ اکبر، ابنعربى، استاد قونوى، دست کم ندارد.»[68] «این مطلب مهم ــ که بسیارى از خواصّ آن را نقل کردهاند ــ که ابنفارض در زمان سرودن تائیّه کبرى در حال جذبه و شور و در حالت سکر حاصل از عشق به حق و جذبات متوالیه توأم با صحو بهسر مىبرده و توجّه به طعام و آشامیدنى نداشته است، نباید مایه تعجّب شود. چه آنکه او عارف واصلى است که درجات ولایت را پیموده و در حدّى قرار گرفته است که از عهده بیان علوم و احوال و مقامات حضرت ختمى نبوّت و ولایت بهسهولت برآمده است و لسان او و قلم او که وسیله نگارش چنین اثر بىنظیرى گردید، از جهت نهایت قرب، در کف کاتب غیبى قرار داشته است و در آنچه بر او القا مىشده احکام سوائیّت و غیریّت، مغلوب جهت ربّى و الهى و یلىالحقى بوده است و ملهم به الهامات خاصّ مقرّبان و اظهار یافت آنچه بر قلب آنان وارد مىشده است بوده و مىتوان گفت او در حکم شجره موسى بود که عنان اختیارش در ید واسطه در فیض قرار داشته و معانى از وجه خاصّى بر ضمیرش نازل مىگردیده است. باید توجّه داشت که کمّل که در آنان، جهت غیریّت ضعیف است و احکام روح غالب است، از غیب وجود تغذیه مىشوند: قوت جبریل از مطبخ نبود بود از دیدار خلاّق ودود»[69] استاد آشتیانى در مواردى دیگر هم با عالىترین و زیباترین واژهها به ستایش از ابنفارض مصرى مىپردازد. از جمله او را عارف واصل کامل مىنامد.[70] مرحوم آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى نیز، پس از آنکه ابیاتى از ابنفارض را که در فراق اولیاءاللّه سروده است نقل مىکند، مىنویسد: «این ابیات از عارف شهیر و راهرو خبیر مطّلع بر رموز و اشارات و عالم به خفایا و کنایات و واصل به حقّ و فانى در ذات وى: ابن فارض مصرى است که پس از گذراندن ایّامى را در مکّه و خیف و منى در معیّت بعضى از وارستگان و مخلصان، اینک که از آنجا به شهر و دیار خود آمده، و از آن اماکن مبارکه دور افتاده است، به یاد وادى عقیق و مکّه و خیف و حالات خوش با آن أحبّه و اعزّه از اولیاءاللّه مىسوزد...»[71] در اینجا هم، مرحوم آشتیانى، عرفان و تصوّف را مترادف و هممعنى به کار برده و اولیاى آن را هم یکى گرفته است. یعنى عرفان را همان تصوّف و عارفان را همان صوفیان، قلمداد کرده است: «وَ اِنْ کُنتُ فِى رَیْبٍ وَ شَکٍّ فیما حَقَّقْناهُ، فَارْجِعْ اِلى ما حَقَّقَهُ اَولِیاءُ الْعِرفانِ وَالتَصَوُّفِ.»[72] مرحوم آشتیانى پس از تمجید از مقام عزّالدّین محمود کاشانى که از بزرگان تصوّف و عرفان بوده است، او را عارف محقّق، عارف بزرگ، عارف نامدار و... نامیده و به این حقیقت اذعان مىکند که مرحوم امام خمینى براى آن عارف نامدار، احترام خاصّى قایل است و به تفسیر کلام وى پرداخته است: «وَ مِمّا حَرَّرْناهُ اُتُّضِحَ سِرُّ ما اَوْرَدَهُ الاِْمامُ الْمُصَنِّفُ، رَفَعَ اللّهُ دَرَجَتَهُ، عَلى مَقالَةِ الشَّیخِ الْعارِفِ الْمُحَقِّقِ، عِزُّالدّینِ محمود کاشانى. از آنجا که عارف کاشانى از اجلّه ارباب حق و یقین است و حضرت امام (قده) احترام خاصّى براى آن عارف نامدار قایلاند، به توجیه کلام آن عارف بزرگ پرداختند.»[73] مرحوم ملاّ صدراى شیرازى در این عبارت از اسفار اربعه، صدرالدّین قونوى را شیخ محقّق لقب داده و وى را از عرفا دانسته است: «وَ اَمَّا الْعُرَفاءُ، فَفى کَلامِهِم تَصریحاتٌ بِذلِکَ. قالَ الشَّیخُ الْمُحقِّقُ، صَدرُالدّینِ الْقُونَوى...»[74] و استاد آشتیانى نظر خواجه طوسى را درباره صدرالدّین قونوى چنین نقل مىکند: «در آنچه که نوشته است چندان پایه مطلب را بلند گردانیده که کسى را یاراى همسـرى با او نیست. قونوى از خواجه طوسى بسیار تجلیل کرده و حلّ چندین مسأله مهم علمى را از آن حکیم عصر خواسته و خواجه جواب داده است. خواجه نیز از او بهعنوان مرشدى کامل و عارفى بىرقیب یاد نموده است و خواجه احدى را غیر او با آن عناوین یاد نکرده است.»[75] صدرالدّین قونوى، مرید و پسرخوانده محىالدّین بن عربى، از اعاظم و اکابر طریقت تصوّف و عرفان بوده است. اینک این عالم جلیلالقدر عالم اسلام، یعنى خواجه طوسى، یک بزرگ اهل تصوّف و عرفان، یعنى قونوى را مرشدى کامل و عارفى بىرقیب مىنامد. رابطه میان این عالم و عارف و مسایلى نظیر این، دو نکته را نمایان مىسازد. اوّل اینکه در نظر علماى سابق، تفاوتى بین صوفى و عارف نبوده است. دوم آنکه چقدر روابط سالم و دوستانهاى بین علما و عرفا برقرار بوده است. ما براى اثبات این دو نکته، چند نمونه دیگر هم ذکر مىکنیم: اوّل از مرحوم استاد مطهّرى: «اگر شعرهایى که مجتهدها و فقهاى زمان و مراجع تقلید زمان در این زمینهها[76] گفتهاند، همانها را بخواهیم جمع کنیم، مثل شعرهاى مرحوم میرزا محمّدتقى شیرازى و شعرهاى مرحوم نراقى، خودش یک داستانى دارد که دیگر خیلى معطلتان نمىکنم، ولى خوشم مىآید که شعرهایى از استاد خودمان علاّمه طباطبایى سلّمهاللّه تعالى را براى شما بخوانم، ببینید که این مفسّرین مادّى حافظ اینجا چه مىگویند».[77] مرحوم مطهّرى صریح و بىپرده حقایق را مطرح مىکند. ایشان بهصراحت مىگوید که مجتهدها و فقهاى زمان و مراجع تقلید زمان هم داخل در سلک تصوّف و عرفان و صوفى و عارف بوده و شعرهاى صوفیانه و عارفانه مىگفتهاند و کار را تا آنجا پیش مىبرد که مىگوید اگر بخواهم همه علما و فقها و مراجعى را که صوفى و عارف بودهاند و شعرهاى عارفانه مىگفتهاند، نام ببرم، خودش یک داستانى مىشود. فقط بهعنوان نمونه شعرى عرفانى از استاد خود، مرحوم علاّمه طباطبایى که از مشایخ طریقه شوشتریّه بودهاند، نقل مىکند با این مطلع: همىگویم و گفتهام بارها بود کیش من مهر دلدارها دومین نمونه را از مرحوم آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى نقل مىکنیم. ایشان پس از آنکه نام چندین نفر از علما و فقها و عرفاى سابق عالم تشیّع را ذکر مىکند، مىگوید: «روى این اساس، بحث تفسیرى قرآن کریم و تدریس حکمت و فلسفه و علوم عقلیّه و حوزههاى عرفان و اخلاق از لوازم لاینفکّ این حوزههاى فقهیّه بهشمار مىآمد. شبى مرحوم آیتاللّه آقا سیّد عبدالهادى شیرازى در مجلس خلوت[78] تأسّف مىخورد که: چون من براى تحصیل وارد نجف اشرف شدم، دوازده حوزه رسمى تدریس اخلاق و عرفان وجود داشت و الآن یکى هم وجود ندارد. بارى این حوزهها گرم ابحاث قرآنى و تفسیرى و اخلاقى و عرفانى و حکمى و فلسفى بودند درست تا انقلاب مشروطیّت. در این حال استعمار کافر سعى کرد تا اوّلاً نجف را از پایگاه علمى و فقهىبودن بیندازد و حوزهها را متفرّقا به جاهاى دیگر نقل دهد و ثانیا تدریس قرآن و تفسیر و علوم عقلیّه و فلسفیّه را از حوزههاى شیعه براندازد تا علماى آنان را همچون اشاعره از عامّه و اخباریّون و حشویّون ظاهرگرا و بدون مغز و محتوا بنماید، تا در برابر آنان کسى نایستد و قیام نکند و قدرت بحث و تفکیر و مسایل عقلیّه و علمیّه در حوزهها پایین آید و با نقشهها و دسیسههاى مزورانه فایق شد. تا امروزه در نجف اشرف بحث تفسیر و قرآن و حکمت و فلسفه و عرفان بهکلّى از بیخ ریشهکن شده است و علماى اعلام و فضلاى عظام تدریس آنها را مایه پستى و حقارت مىدانند و ننگ تلقّى مىکنند. مرحوم آیتاللّه شیخ مرتضى مطهّرى از قول حضرت آیتاللّه حاج سیّدرضى شیرازى دامت برکاته براى حقیر نقل نمود که: در یکى از سفرهاى اخیر به عتبات عالیات به یکى از مراجع عظام مشهور و معروف گفتم: چرا شما درس تفسیر را در حوزه شروع نمىکنید؟! گفت: با موقعیّت و وضعیّت فعلى ما امکان ندارد. من گفتم: چرا براى علاّمه طباطبایى امکان داشت که در حوزه علمیّه قم آن را رسمى نمود؟! گفت: او تضحیه کرد. (خود را فدا نمود.) این مطلب را در اینجا آوردم تا همه بدانند: پایه و اساس مکتب تشیّع بر تضحیه است و علماء عظام و فضلاى فخام باید پیشگام در این تضحیه باشند وگرنه حوزههاى ما چه فرقى مىکند با حوزههاى عامّه از حنابله و شافعیّه و مالکیّه و أحناف که بدون اتّکا به ولایت، خود را سرگرم به ابحاث و مسایلى نمودهاند!»[79] همانگونه که ملاحظه مىشود، مرحوم علاّمه طهرانى به این مسأله معترف است که در گذشته، عرفان هم در حوزهها تدریس مىشده است و علمایى که اهل تصوّف و عرفان بودهاند در حوزهها رفت و آمد داشتهاند و "ولایت" وجه تمایز بین حوزههاى علمى شیعه و سنّى بوده است. اینک که اینگونه ناجوانمردانه به تصوّف و عرفان حمله مىشود، کلام دردمندانه ایشان بیشتر قابل درک است. سومین نمونه را از مرحوم ملاّ محمّدتقى مجلسى، پدر مرحوم محمّدباقر مجلسى؛ صاحب کتاب بحارالانوار، نقل مىکنیم: «و همچنین اکابر علماى شیعه از متقدّمین و متأخّرین، جمعى که واقف بودهاند بر طریقه اهل بیت و تتبّع ایشان بیشتر بوده از علماى این زمان، همه این مسلک[80] را داشتهاند و در این فنّ، تصنیفات نمودهاند.»[81] سپس از علمایى که داخل در مسلک تصوّف و عرفان بودهاند و تألیفاتشان و بیاناتشان یاد مىکند. از جمله از خواجه نصیرالدّین طوسى، ورام کندى، سیّدرضى على بن طاووس، سیّدمحمود آملى، سیّدحیدر آملى، شیخ ابنجمهور لحساوى، سیّدالمحدّثین و افضل المجتهدین زین الملة والدین العاملى که سند حدیث علماى عصر اکثر، بلکه همه به او مىرسد و همه به فتواى او عمل مىکنند، امیر نوراللّه که از افاضل علماى شیعه است و در اثبات مذهب شیعه، تصنیفات او مشهور است و علاّمه حلّى و... و از قول سیّدحیدر آملى مىنویسد: «شیعهاى که صوفى نباشد، شیعه نیست و صوفىاى که شیعه نباشد، صوفى نیست.»[82] و بالاخره مىگوید: «پس غرض از این همه تطویل، آن است که معلوم شود اکابر علماى شیعه در هر عصرى معتقد این طایفه[83] بودهاند، با وجود کمال و تبحّرى که در علم اصول و فروع اسلام داشتهاند و با کمال تقدّس ذات.پس اگر جمعى از نادانان که در میان عوام خود را به طالب علم شهرت دادهاند مذمّت این طریقه[84] مىنمایند، معلوم است که از کمال نادانى یا محض حسد و اغراض فاسده نفسانى خواهد بود و عاقل باید که فریب این شیاطین انس را نخورد و از این سعادت عظمى که مقصد اقصى و طریقه انبیا و ائمّه هدى و شیوه اولیا و مردان راه خداست، محروم نماند. هرچند این کارى است بس دشوار و شربتى است بر اکثر طبایع ناگوار و جهاد اکبر و میدان ترک سر است و موقوف بر همّتى عالى است و تأیید ازلى. کار هرکس نیست رفتن همچو عیسى بر فلک کارهاى این چنین، همّت بلندان مىکنند امّا اگر همّت نداشته باشى که به مقام کاملان برسى، در میان این قوم[85] درآ و تقلید ایشان را نموده تشبّه به ایشان نما که در حدیث وارد است که: "مَنْ تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهُوَ مِنْهُم" یعنى هرکه مشابهت به قومى داشته باشد پس او از ایشان است و اگر داخل ایشان نتوانى بود محبّ ایشان باش که در حدیث وارد است که "اَلْمَرْءُ یُحْشَرُ مَعَ مَنْ اَحَبَّه"، یعنى هرکس محشور خواهد شد با آن کس که دوستش مىدارد.»[86] چهارمین نمونه را از قسمت اجوبه مرحوم محمّدباقر مجلسى، پسر محمّدتقى مجلسى که ضمیمه رساله تشویق السالکین چاپ شده است، مىآوریم: «و اما مسأله سوم که از حقیقت و بطلان طریقه صوفیّه سؤال کرده بودند. باید دانست که راه دین یکى است و حقتعالى یک پیغمبر فرستاده و یک شریعت قرار داده ولیکن مردم در مراتب عمل و تقوا مختلف مىباشند و جمعى از مسلمانان که عمل را به ظواهر شرع شریف نبوى صلّىاللّه علیه و آله کنند و به سنن و مستحبّات عمل نمایند و ترک مکروهات و مشتهیّات کنند و متوجّه امور دنیا نگردند و پیوسته اوقات خود را صرف عبادات و طاعات کنند و از اکثر خلق که معاشرت ایشان موجب تضییع عمر است کناره جویند، ایشان را مؤمن زاهد متّقى مىگویند و مسمّى به صوفیّه ساختهاند. زیرا که در پوشش خود، از نهایت فاقه به پشم قناعت کنند که خشنترین و ارزانترین جامههاست. این جماعت زبده مردماند ولیکن چون در هر سلسله جمعى داخل مىشوند که آنها را ضایع مىکنند و در هر فرقه از شیعه و سنّى و زیدى و صاحبان مذاهب باطله مىباشند و همچنین در میان سلسله صوفیّه، شیعه و سنّى و ملحد مىباشند و چنانکه سلسله شیعه در میان علما از سلسلههاى دیگر ممتاز بوده، همچنین سلسله صوفیّه شیعه نیز از غیر ایشان ممتاز بوده و چنانچه در عصرهاى ائمّه معصومین صلواتاللّه علیهم اجمعین صوفیّه اهل سنّت معارض ائمّه علیهمالسّلام مىبودند که احادیث بسیار در مذمّت آنها وارد شده، در زمان غیبت امام علیهالسّلام نیز صوفیّه اهل سنّت معارض و معاند مىبوده و هستند. صوفیّه اهل حق هم که شیعه باشد مىبوده و هستند و بر این معنى شواهد بسیار است.»[87] سپس در ادامه به این حقیقت اشاره مىکند که بسیارى از علماى دین از جمله خود ایشان و پدرش محمّدتقى مجلسى هم، اهل تصوّف و عرفان بودهاند: «و بسیارى از علماى دین نیز طریقه مرضیه صوفیّه حق را داشتند و اطوار و اخلاق ایشان، مباین طایفه صوفیّه اهل سنّت بوده، مانند شیخ بهاءالدّین محمّد عاملى رضواناللّه علیه که کتب او مشحون است به تحقیقات صوفیّه و والد مرحوم فقیر رضواناللّه علیه از جناب شیخ مزبور تعلیم ذکر و فکر گرفته بودند و هر ساله یک اربعین، دو اربعین و بیشتر بهعمل مىآورد و جمع کثیر از تابعان شریعت مقدّسه را موافق قانون شرع، به ریاضت وامىداشت و فقیر نیز مکرّر اربعینها به سر آوردم و در احادیث معتبره وارد شده است که هر که چهل صباح اعمال خود را براى خدا خالص گرداند حقتعالى چشمههاى حکمت از دل او به زبان او جارى گرداند. پس علاوه بر اینهایى که مذکور شد، شواهد و دلایل دیگر هم هست که ذکر آنها موجب تطویل کلام است. باید که بر شما ظاهر باشد که این سلسله علیه را که مروجان دین مبین و هادیان مسالک یقیناند با سایر سلسلههاى صوفیّه که سالکان مسالک اهل ضلالند، ربطى نیست و باید دانست آنهایى که تصوّف را عموما نفى مىکنند از بىبصیرتى خودشان است. فرق نکردهاند میان صوفیّه شیعه و صوفیّه اهل سنّت، چون اطوار که عقاید ناشایسته از آنها دیده و شنیدهاند گمان مىکنند که همه صوفیّه چنیناند و غافل شدهاند از آنکه طریقه شیعیان خاصّ اهل بیت علیهمالسّلام همیشه ریاضت و مجاهدت و ذکر خدا و ترک دنیا و انزوا از اشرار خلق بوده و طریقه صوفیّه حقّه طریقه ایشان است.»[88] مرحوم محمّدباقر مجلسى در متن فوق، به خود لقب "فقیر" مىدهد و این لقب، احتمال دخول وى در طریقت تصوّف و عرفان را بهدنبال پدرش، قوّت مىبخشد. زیرا این اهل طریقت تصوّف و عرفان بودهاند که از همان ابتدا به کسى که مشرّف به فقر محمّدى مىشد، لقب فقیر مىدادند و این لقب، هنوز هم به کسانىکه مشرّف به فقر محمّدى مىشوند، داده مىشود. این واژه از قرآن گرفته شده و معادل فارسى آن واژه درویش است. گرفتن اربعینهاى مکرّر توسّط وى هم دلیل دیگرى بر مدّعاى ما است. بهویژه که اربعینگرفتن خود را به اربعینگرفتن پدرش و ریاضتکشیدن مریدان، تحت نظر پدر خویش متّصل مىکند. در اینجا هم، مرحوم استاد آشتیانى، در عین آنکه مشرب عرفان و مسلک صوفیّه را مترادف و هممعنى استعمال کرده است، صوفیّه را صافى قلب معرّفى مىکند و این نیست مگر بهخاطر ریاضتهاى شرعیهاى که در مسیر سلوک الىاللّه متحمّل مىشوند: «محقّقان از متألّهان و غوّاصان بحر حکمت و معرفت که از مشرب عرفان و مسلک صوفیّه صافى قلب، اطّلاع دارند...»[89] در متن زیر، استاد آشتیانى بزرگان از صوفیّه و اکابر از عرفا را مترادف و هممعنى گرفته است: «ولى بزرگان از صوفیّه و اکابر از عرفا، این مطلب مهم و دقیق را در آثار خود عنوان کردهاند که در صدر ساقه وجود، عقولى تحقّق دارند که صادر از عقل اوّل مصطلح حکما و عرفا نیستند و در عرض عقل اوّل قرار دارند.»[90] مرحوم استاد آشتیانى، در دو متن زیر، عرفا و صوفیّه را مترادف و هممعنى استعمال کرده و ایشان را ارباب کشف و شهود معرّفى کرده است: «محقّقان از عرفا و کمّل صوفیّه و غوّاصان دریاى معرفت از حکما، متّفقالقولاند که اوّلین صادر و نخستین جلوه حق در مراتب کونیه و درجات وجودیه، واحد است.»[91] «محقّقان از حکما، از اقدمین، یعنى اوایل و متضلّعان در حکمت و معرفت در دوران اسلامى و مشایخ عرفا و صوفیّه (ارباب کشف و شهود) اتّفاقنظر دارند که از مبدأالمبادى که مبرّا از انواع و اقسام ترکیب و متّصف به بساطت حقیقى و وحدت صرف است، جز واحد صادر نشود.»[92] در دو متن زیر هم مشاهده مىشود که استاد آشتیانى تصوّف و عرفان را مترادف و هممعنى گرفته و جاى آن را در حوزههاى علمیه خالى مىبیند: «کلیه اساتیدى که به درس آقامیرزا هاشم حاضر مىشدهاند و افتخار استفاضه از محضر او را داشتند، او را بزرگترین مدرّس اسفار و فرید عصر خود در عرفان و تصوّف دانستهاند.»[93] «اقبال تامّ و مطلق علماى امامیه به فروع (فقه و اصول و بهندرت علم رجال) و از باب اتّفاق و ندرت و فداکارى! تفسیر، مصیبتبار است. توجّه به حکمت الهى که اساس و پایه درک مسایل اعتقادى (توحید و نبوّت و معاد و امامت) و شوؤن آن است، روز بهروز کمتـر مىشود و آنچه که جاى آن در مسایلى که عقل در آنها تصدیق به نارسایى خود مىنماید خالى است، تصوّف و عرفان است. غوامض از روایات و آیات ذات و صفات و افعال و کثیرى از مسایل علوم قرآنى جز از طریق توسّل به علم توحید و دانش و علم حاصل از عمل که مکاشفه لازم آن است، میسور نیست.»[94] امامخمینى، عبدالرّزاق کاشانى را که از مشایخ و اعاظم طریقت تصوّف و عرفان است، عارف حقیقى و مؤمن منزّه از تمام مراتب شرک مىنامد: «فَالْعارِفُ الْحَقیقىُّ والْمُؤمِنُ الْمُنَزَّهُ مِنْ جَمیعِ مَراتِبِ الشِّرْکِ مِنَ الاَْشْراکِ الْعامِیَّةِ وَالْخاصِّیَّةِ مَنْ لَمْ یَرَ غَیْبا و لا شُهُودا و لا ظُهُورا و لا بُطُونا اِلاّ مِنهُ و لَهُ و لَیسَ ماوَراءَهُ شَئٌ حَتّى یَخْتَفِىَ بِه، و لا غَیرَهُ أَحدٌ حَتّى یَکونُ حِجابُ وَجْهِهِ و لا یَکونُ الشَّئُ حِجابُ نَفْسِهِ. سُئِلَ عَن عَبدِالرّزاقِ الکاشانى مِنَ الْحُلولِ وَالاِْتِّحادِ، قال: کِلاهُما باطِلٌ، لَیسَ فى الدّارِ غَیرُهُ دَیّارٌ.»[95] اینک بهنظر شیخ آغابزرگ طهرانى درباره عرفان و تصوّف و عارف و صوفى، در قالب معرّفى مولى عبدالرّزاق کاشانى مىپردازیم: «مراد از شارح قاسانى، مولى عبدالرّزاق کاشانى، متوفّى در سال 735 هجرى است. وى از عرفاى محقّق قرن هشتم هجرى و جامع علوم ظاهرى و باطنى بوده. وى از اجلّه شاگردان شیخ کبیر صدرالدّین قونوى و با علاءالدّوله سمنانى معاصر بوده و مکاتبات عرفانى داشته و شاگردى محقّق همچون شیخ داوود قیصرى (شارح مشهور فصوص ابنعربى) را تربیت کرده است. او را تألیفات بسیار بوده که مشهورترین آنها عبارتند از: شرح فصوصالحکم ابنعربى، شرح منازل السائرین خواجه عبداللّه انصارى، تأویلات آیات قرآن کریم (که به خطا به ابنعربى نسبت داده شده است) و اصطلاحات الصوفیّة.»[96] همان گونه که ملاحظه مىشود، مولى عبدالرّزاق کاشانى صاحب کتاب اصطلاحات الصوفیّة را که از مشایخ و اکابر طریقت تصوّف و عرفان بوده است، از عرفاى محقّق و جامع علوم ظاهرى و باطنى معرّفى مىکند. حال به همین مناسبت، نظر آیتاللّه استاد عبداللّه جوادى آملى را درباره مولى عبدالرّزاق کاشانى نقل مىکنیم، تا تلویحا معلوم شود که آیا ایشان عرفان و تصوّف را از سویى و عرفا و صوفیّه را از سوى دیگر، یکى مىداند یا نه؟: «منبع اصلى این استنباط عرفانى[97] را مىتوان در نوشتههاى عرفاى سلف، نظیر تأویلات مرحوم مولى عبدالرّزاق کاشانى یافت.»[98] و نظر مرحوم مطهّرى درباره این صوفى و عارف بزرگ: «عبدالرّزاق کاشانى. از محقّقین عرفاى این قرن است (قرن هشتم). فصوص محىالدّین و منازل السائرین خواجه عبداللّه را شرح کرده است و هر دو چاپ شده و مورد مراجعه اهل تحقیق است. بنا به نقل صاحب روضات الجنّات در ذیل احوال شیخ عبدالرّزاق لاهیجى، شهید ثانى از عبدالرّزاق کاشانى ثناى بلیغ کرده است. بین او و علاءالدّوله سمنانى در مسایل نظرى عرفان ــ که وسیله محىالدّین طرح شده است ــ مباحثات و مشاجراتى بوده است. وى در سال 735 درگذشته است.»[99] در متنى که نقل مىکنیم، مرحوم مطهّرى، اهل عرفان و تصوّف یا عارفان و صوفیان را مترادف و یکى مىداند و عرفان و عارفان را در متن سلسلههاى تصوّف جستوجو مىکند: «امیرالمؤمنین على(ع) ــ که اکثریّت قریب بهاتّفاق اهل عرفان و تصوّف، سلسلههاى خود را به ایشان مىرسانند ــ کلماتش الهامبخش معنویّت و معرفت است.»[100] در متن زیر هم مىبینیم که مرحوم آیتاللّه حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى که از علما و در عرفان نظرى هم خبره بوده است، عرفا و صوفیّه را مترادف و هممعنى استعمال کرده که گویاى نظر ایشان در وحدت عرفان و تصوّف، و عرفا و صوفیّه مىباشد: «عرفا و صوفیّه گویند که مراتب کلّیه...»[101] امامخمینى در دو متن زیر، عرفا و اهل تصوّف را مترادف و هممعنى بهکار برده است: «و اگر احیانا عرفا و اهل تصوّف از طبیعت، به بدن عقل فعّال تعبیر مىآورند، تسامحى در تقریب مقصود مىباشد.»[102] «البتّه مطالب عرفا فوق برهان بوده و برهان وافى به آنها نیست و اهل تصوّف گویند: تا شهود و کشف، حاصل نشده و بارقه الهى در قلبى متنفّذ نگردد، نمىتوان فهمید که عرفا چه مىگویند و...»[103] و در اینجا هم، صوفى و عارف را مترادف و هممعنى و هم مرام، بهکار برده است: «نظر سوم: نظر وحدت است که در این نظر، صوفى و عارف مىگوید: "لیس فى الدار غیره دیار" و جلوه را در متجلّى، فانى مىبیند.»[104] در کتابها و آثار بزرگان حوزههاى علمیّه و علماى اعلام شیعه که اکثرا خود از سالکان طریقت تصوّف و عرفان بودهاند، آنقدر اشارات و کنایات یا تصریحات، به وحدت عرفان و تصوّف و صوفى و عارف بسیار است که جمعآورى آنها در یک مجموعه، خود متضمّن تألیف یک کتاب مستقل و قطور است. بنابراین ما به همین مقدار بسنده نموده و درنهایت مىگوییم: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.»
تصوّف و عرفان از دیدگاه علماى متأخّر شیعه تألیف : علیرضا عرب تصوّف و عرفان از دیدگاه علماى متأخّر شیعه تألیف: علیرضا عرب ناشر: ضامن آهو نشانى: مشهد، میدان شهداء، مجتمع تجارى توحید تلفن: 7 ـ 2235676 ـ 0511 چاپ اوّل: مشهد، 1388 شمارگان: 1500 نسخه چاپ: میثاق صحافى: فارسیان قیمت: 6000 تومان شابک: 6 ـ 60 ـ 7824 ـ 964 ـ 978 ISBN: 978 - 964 - 7824 - 60 - 6 فهرست مطالب مقدّمه··· پانزده فصل اوّل··· 1 بررسى نسبت تصوّف و عرفان··· 1 فصل دوم··· 57 اصطلاحات و واژههاى صوفیانه ـ عرفانى در آثار امام خمینى··· 57 1. اصحاب قلوب و ارباب قلوب··· 60 2. اهل معرفت و مسلک اهل معرفت··· 64 3. اهلاللّه··· 65 4. اولیا··· 66 5. عرفاى شامخین··· 68 فصل سوم··· 69 جهله اهل تصوّف و غفله اهل ظاهر و محمّدیون··· 69 جهله اهل تصوّف··· 71 غفله اهل ظاهر··· 83 انتقاد از شریعتىهاى صرف··· 83 منعکنندگان از آداب باطنیّه··· 84 علوم رسمى، حجاباند··· 84 مغروران به علم··· 87 اصل و فرع، وسیله و هدف··· 88 فقه حکومتى هم مقدّمه عرفان است··· 90 نماز فقهى و نماز اهل معرفت··· 90 عبادتهاى قالبیه شرعیه، کى نتیجه مىدهد؟··· 91 شیطان، اهل ظاهر را در بند ظواهر نگاه مىدارد··· 91 راه وصول به اسرار نماز، اتّکاى صرف به شریعت نیست··· 92 تحجّر بر ظاهر شریعت، مایه خمود است··· 93 تقبیح علم بىعرفان و دفاع از عارفان··· 93 تأسّف بر برزخ اهل دانش··· 96 هشدار امام صادق(ع) به مجتهدین و فقها··· 97 سرگرمى به مقام أَلأَحْوَطُ فَالْأَحْوَط··· 101 توجّه زیاد به احکام فقهى ظاهرى آدمى را از توحید باز مىدارد··· 103 با این عقل و علوم اکتسابى آن، نمىتوان به خدا رسید··· 105 محمّدیون··· 106 فصل چهارم··· 111 طریقت و معارف اهل تصوّفوعرفان منبعث از قرآن، سنّت و عترت است··· 111 تصوّف و عرفان، ریشه در قرآن و سنّت و عترت دارد··· 119 اهل بیت(ع) سرچشمه تصوّف و عرفانند··· 119 اقوال اولیا، مطابق با قرآن و سنّت است··· 123 آیات و روایات، غالبا به حالات سالکان و عارفان اشاره کردهاند··· 135 عناوینى دیگر براى تحقیق بیشتر··· 136 زبان قرآن و امامان و سالکان طریقت، یکى است··· 137 فصل پنجم··· 143 احوال و مقامات اکابر و بزرگان طریقت تصوّف و عرفان و لزوم تبعیّت و پیروى از ایشان··· 143 احوال و مقامات بزرگان طریقت تصوّف و عرفان··· 147 دیگـران هم بهتبـع رسولخدا(ص) مىتوانند بهمقام خاتمیّت دست یابند··· 147 بیان مقام کمّل اهلاللّه··· 148 ذکر حق، غایت آمال کاملان و اولیا و عرفا است··· 149 وصول به هر سه فتح براى همگان ممکن است··· 150 اهلاللّه و اولیا به کفر و زندقه، متّهم هستند··· 150 عشق و محبّت به اولیاى الهى و ستایش آنها عشق به خدا و ستایش اوست··· 151 قلوب بزرگان طریقت تصوّف و عرفان··· 152 آیا احترام مریدان به مشایخ طریقت، شرک و کفر است؟··· 152 اولیا و اهل معارف و کیفیّت نزول قرآن··· 154 ستایش از مقام ارجمند پیران طریقت و سالکان راه هدایت··· 154 سالکان طریقت، مقدّسان و وارستگان و مخلصانند··· 155 انکار مقامات اهل معرفت، مانع ترقّیات روحیّه است··· 156 اولیا و کمّل از اولیاى محمّدیین، چه مقامى دارند؟··· 159 مشایخ طریقت، سرمایه سعادت انسانهایند··· 161 لزوم و وجوب تبعیّتو پیروى از مشایخ تصوّف و عرفان··· 164 نباید مقامات اولیا را انکار کرد، باید تسلیم امر آنها بود··· 164 امام خمینى، از جان و دل، صاحب مقامات را طالب است··· 167 رجوع به انسان کامل، رجوع به اللّه است··· 168 نمونهاى از قدرت اولیا··· 170 باید از مردان راه، هدایت طلبیم··· 171 طریقت تصوّف و عرفان طریقهاى فطرى است··· 172 توصیه بهمعاشرت با مشایخ تصوّف و عرفان··· 172 اسلام بهترین راه خداشناسى را رها نمىکند··· 174 وجوب اطاعت از اوامر مشایخ طریقت··· 175 فصل ششم··· 177 دفاع از بزرگان تصوّف و عرفان و شماتت مخالفان··· 177 توصیف سالکان طریقت تصوّف و عرفان و دفاع از آنها··· 179 تجلیل از اهل تصوّف و عرفان، بهدلیل آنکه اهل مشاهدهاند··· 179 اگر کسى عرفان به حق پیدا نکند کافر است··· 181 تصوّف، تنها طریقه عملى وصول به عرفان··· 182 مشرب عرفاى شامخین، از همه مسلکها با توحید، مطابقتر است··· 183 تجلیل و ستایش از شخصیّت و منش درویشى··· 184 اعتقاد به وجوب طرح تعبیرات صوفیانه ـ عرفانى در جامعه··· 184 فقط اهل تصوّف و عرفان مىتوانند قطع علاقه از غیرحق کنند··· 185 هدف عمده امام در این تفسیرها··· 186 اوج تجلّى ایثار،در شخصیّت سالکان تصوّف و عرفان متجلّى است··· 186 عارفان، مفسّران واقعى کتاب خدا··· 187 اهل طریقت تصوّفوعرفان را تکفیر نکنید،حرف آنها را بفهمید!··· 188 اگر درد اهل تصوّف و عرفان فهمیده شود، عنادها از بین مىرود··· 188 درهاى رحمت الهى در اختیار عارفان است··· 189 علم حقیقى کدام نوع از علم است؟··· 190 مولانا از ملاّصدرا و ابنسینا، بالاتر است··· 190 قاضى نوراللّه شوشترى و تصوّف··· 191 الف ـ تجلیل از تصوّف و سالکان آن··· 191 ب ـ بزرگان طریقت تصوّف و عرفان، فلاسفه حقیقى هستند··· 193 ج ـ طریقت تصوّفوعرفان از ائمّهاطهار(ع)،سرچشمهگرفته است··· 193 د ـ بزرگان شیعه دو گروهاند: علما و عرفا··· 194 طریقت تصوّف، طریقه معرفت نفس است نه تقویت نفس··· 194 صحّت و کارایى طریقتتصوّفوعرفان از دیدگاهمرحوم مطهّرى··· 201 سیّد مهدى بحرالعلوم و تصوّف··· 207 سخنى در باب روایات و اخبار مدح و ذمّ صوفیّه··· 208 الف ـ مذمّت ائمّه(ع)، شامل حال کیست؟··· 209 ب ـ اخبار مدح و ذمّ تصوّف··· 209 پ ـ روایات ائمّه اطهار(ع) در ذمّ تصوّف··· 215 استناد علاّمه طهرانى به کلام قطب سلسله نعمتاللّهى··· 217 مىتوان براى اهل طریقت تصوّف و عرفان هم وقف کرد··· 218 علماى اعلام اسلام، اهل تصوّف و عرفان بودهاند··· 219 براى دعوت خواص به تصوّف و عرفان بایداز روش "سخن در سخن"استفادهکرد··· 222 همه باید قدم در طریقت بگذارند··· 222 آیتاللّه کشمیرى: اصلاً نمىدانند صوفى چیست!··· 223 تبعات سنگین ظلم به سالکان طریقت تصوّف و عرفان··· 224 سالکان طریقت، اشتغال دایمى به والاترین عبادت را دارند··· 225 شگفتـى علاّمه طهرانى از عظمـت سیره و حالات و مقامات یک درویش··· 226 فقط فانیان فى ذاتاللّه از حقایق و تأویل قرآن باخبرند··· 233 خروش سالکان طریقت، نغمه بلبلان بهشتى است··· 235 نفى همه سالکان طریقت تصوّف و عرفان، از بىبصیرتى است··· 236 سالکان طریقت، ناشران توحید حقیقى··· 236 سالکان طریقت تصوّف و عرفان، صاحبان سه عرّابه قوى··· 237 هضم سخن عرفا، کار هرکسى نیست. مردى صوفى را مىطلبد··· 238 پسرم! مقامات عارفان را انکار نکن!··· 239 نباید از صوفیّه فرار کرد··· 240 مطالب عرفا و صوفیّه فوق برهان است··· 241 سالکان طریقت تصوّف و عرفان، تقریرکنندگان مطالب عرفانى··· 242 کسىکه قدم در طریقت نگذارد، انسان واقعى نیست··· 243 دارایى مهم است، نه دانایى··· 244 اهل تصوّف و عرفان از ما و ما از اهل تصوّف و عرفانیم··· 246 نظرات حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى راجع بهتصوّف و عرفان و مشایخ آن··· 248 الف ـ سعى کنید به فرد کاملى برسید··· 248 ب ـ تصوّف طریقه همه انبیا و اولیا است··· 248 ج ـ شیعیان در همان عصر على(ع)، خود را صوفى نامیدند··· 252 د ـ هر فرد مسلمان باید به قطب وقت، سر بسپرد··· 252 ه ـ دین حقّه اسلام، از طریق بیعت با اقطاب تصوّف و عرفان در وجود مسلمان، ریشه مىگیرد··· 253 و ـ تصوّف دو نوع است: تصوّف حقیقى و تصوّف بیگانگان··· 255 ز ـ دعاى ائمّهاطهار(ع) در حقّ کسى که با اقطاب و مشایخ تصوّف و عرفان بیعت مىکند··· 256 سالکان طریقت تصوّف و عرفان در دیگر آراى امام خمینى··· 256 ب ـ توصیف مخالفان اهل تصوّف و عرفان و شماتت آنها··· 259 فقط قلوب قاسیه، مقامات اصحاب عرفان و فناى آنها در ذات حق را نمىپذیرند··· 259 طعنه مرحوم شاهآبادى ـ شیخ طریقتى امام خمینى ـ به مقدّسنماها··· 260 علّت تعطیل تفسیر ایشان··· 260 چه کسانى به اهل تصوّف و عرفان و معارف آنها حمله مىکنند؟··· 261 دین فطرى، دین حفظى··· 262 اشکالاتى که بر اهل عرفان وارد مىکنند، از عدم توجّه دقیق است··· 263 غیر از اهل تصوّف و عرفان، دیگران در حجاب اکبر اسیرند··· 264 فصل هفتم··· 267 امام خمینى و استادان حوزوى عرفان و تصوّف، معارف و طریقه سلوک خود را از مشایخ تصوّف و عرفان اخذ کردهاند··· 267 زبان و روش علمى امام خمینى در عرفان نظرى··· 270 حوزویانى که در اوج کمال علمى بودند از تعبیرات اهل تصوّف و عرفان استفاده مىکردند··· 271 استادان حوزه، آثار اهل تصوّف و عرفان را تحصیل و تدریس مىکردهاند و مىکنند··· 272 امام خمینى، معارف عرفانى خود را از اهل تصوّف و عرفان گرفته است··· 273 متأخّرانى که شهرت صوفى ندارند، هرچه دارند از بزرگان تصوّف و عرفان دارند··· 274 آراى عرفانى امامخمینى،مبتنىبر نوشتارهاى بزرگان تصوّف و عرفان است··· 275 منبع اصلى برداشتها و استنباطهاى عرفانى امام خمینى··· 276 آقاى شاهآبادى آثارجاودان بزرگان اهل تصوّف و عرفان را درس مىداده است··· 276 امام خمینى، حواشى نفیسى بر فصوصالحکم دارد··· 277 امام خمینى، در مکتب عرفان و تصوّف اسرارنویسى را فراگرفته است··· 278 و امّا ملاّصدرا، فیلسوف بزرگ شیعى··· 279 الف ـ منزلت و عظمت ابن عربى از دید ملاّصدرا··· 279 ب ـ ملاّصدرا در مقابل ابن عربى··· 280 ج ـ ملاّصدرا و ابنعربى از دیدگاه آیتاللّه سیّد على آقا قاضى و علاّمه طباطبایى··· 280 د ـ انتقاد امام خمینى از ملاّصدرا بهخاطر آنکه خلاف اهل تصوّف قلم زده است··· 281 ه ـ ملاّصدرا، وامدار بزرگان و مشایخ تصوّف و عرفان··· 282 و ـ ملاّصدرا، از بزرگان تصوّف و عرفان، در خلق آثار بزرگش تبعیّت کرده است··· 283 ز ـ اساسـا خود ملاّصدرا هم، اهل طریقت تصوّف و عرفان بوده است··· 283 نظر امامخمینى راجع به اهل تصوّف و عرفان و وابستگى ایشان به آنها··· 285 الف ـ آقاى شاهآبادى، مریدانى داشته است··· 285 ب ـ فقط اهل تصوّف و عرفان، نام "فقیر" بر خود نهادهاند··· 286 ج ـ تصوّف، تنها طریقه عملى وصول به عرفان··· 287 کتاب مصبـاح الأنس سومین کتاب درسـى ـ عرفانىحوزههاى علمیّه است··· 288 عرفان و تصوّف در حوزههاى علمیّه قدیم··· 288 حوزههاى علمیّه، بدون عرفان، سرگشته و گمگشتهاند··· 289 استادان ولایى حوزههاى علمیه، باید زیاد شوند··· 290 انتظار مردم از حوزههاى علمیّه چیست؟··· 290 استاد حسنزادهآملى، خوشهچین خرمن اهل تصوّف و عرفان··· 294 اشتغال به علوم دینیّه، اگر توأم با عرفان نباشد، فقط یک حرفه است··· 295 فصل هشتم··· 297 طریقه شوشتریّه··· 297 داستان زایش و پیدایش··· 299 ملاّقلى جولا کیست؟··· 301 مشایخ این طریقه··· 302 نسبت این طریقه با طریقت تصوّف و عرفان··· 303 آیتاللّه سیّدعلى آقاى قاضى··· 303 علاّمه طباطبایى··· 312 سیّد هاشم حّداد··· 316 آیتاللّه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى··· 323 آیتاللّه سیّد عبدالکریم کشمیرى··· 333 مشاهیر و بزرگان حوزه، و طریقه شوشتریّه··· 338 نتیجه··· 341 ضمیمه··· 343 علماى معاصر شیعه و سلسله نعمتاللّهى گنابادى··· 343 سلسلـه نعمتاللّهى گنابادى، سلسلهاى شیعى و مورد تأیید امام خمینى و بزرگان حوزه··· 346 منشأ این سلسله و نامهاى آن تا امروز··· 347 شیخ معروف کرخى··· 348 ملاّ سلطانعلى، عارفى مسلمان و از علماى طراز اوّل اسلام و طریقه او، طریقهاى عرفانى است··· 349 منظور امام خمینى از ملاّ سلطانعلى کیست؟··· 350 صوفیان دیروز، صوفیان امروز··· 350 صوفیان هشت امامى!··· 353 اشارات امام خمینى به اصول سلسله نعمتاللّهى گنابادى در آثارش··· 355 الف ـ رعایت کامل شریعت··· 356 ب ـ ذکر قلبى··· 357 سلسله نعمتاللّهى گنابادى و علوم رسمى و معارف الهیّه··· 362 1. مرحوم حاج ملاّ سلطانمحمّد گنابادى، "سلطانعلیشاه"··· 363 2. مرحوم شیخ اسداللّه ایزدگشسب "درویش ناصرعلى"··· 364 امّ السّلاسل··· 365 امامخمینى و شأن معنوى اقطاب این سلسله··· 365 نظر مرحوم مطهّرى در احتیـاج به مرشـد و مربّى و انحصـار آن بهمتصوّفه··· 366 عظمت علمى و عرفانى مرحوم سلطانعلیشاه و تفسیر قرآن وى از نظر علاّمه حسنزاده آملى··· 368 دفاع حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى از درویش گنابادى··· 370 روابط اقطاب سلسله نعمتاللّهى گنابادى با علماى اعلام··· 371 الف ـ حاج ملاّ سلطانمحمّد گنابادى··· 372 ب ـ حاج شیخ محمّدحسن بیچاره بیدختى ملقّب به صالحعلیشاه··· 374 ج ـ حاج سلطانحسین تابنده گنابادى ملقّب به رضاعلیشاه··· 374 ملاقات با امام خمینى··· 376 آیتاللّه علاّمه ابوالحسن شعرانى و بزرگان سلسله نعمتاللّهى گنابادى··· 377 استاد محمّدتقى جعفرى و تلمّذ مثنوى··· 378 کتابنامه··· 381 مقدّمه بهنامآنکه جانرافکرتآموخت چراغ دل به نور جان برافروخت از دوران نوجوانى هرگاه به مطالعات عرفانى روى مىآوردم، بهویژه آنگاه که به مطالعه تاریخ تصوّف و عرفان در اسلام مىپرداختم، همواره با یک تناقض حل ناشدنى مواجه مىشدم: از سویى مىدیدم که گروهى به مدح عرفان و عارفان و ذمّ تصوّف و صوفیان پرداخته و تلاش مىکنند با تمسّک به چند روایت که صحّت آنها کاملاً محلّ تردید است و با دستاویز قراردادن طریقه خاصّ عرفانى که مىتوان آن را "طریقه شوشتریّه" نامید، دیوارى فرضى میان عرفان و عارفان از سویى و تصوّف و صوفیان از سوى دیگر بسازند. و بهوضوح مىدیدم که اینان تلاش مىکنند حتّى بزرگان طریقه تصوّف و عرفان مانند: ابنعربى، مولوى، حافظ و سعدى را که خود در آثارشان به صوفى و درویشبودن خود اعتراف و تصریح دارند، عارف جلوه دهند نه صوفى و درویش. امّا از سوى دیگر مىدیدم که عرفاى طریقه شوشتریّه و نیز حوزویان منصف اهل عرفان، در آثار خود، تفاوتى جدّى میان عرفان و تصوّف مطرح نمىکنند و اگر نقدى دارند بر عملکرد برخى صوفیان غیرمتشرّع است و همانها اکثریّت متشرّع اهل تصوّف و عرفان را به دیده احترام و تقدیس مىنگرند. در رأس این علماى بزرگ معاصر و اهل عرفان در حوزههاى علمیّه عراق و ایران که در طریقه شوشتریّه ــ طریقه منسوب به مرحوم آیتاللّه سیّدعلى شوشترى ــ هستند، مرحوم امام خمینى قرار دارد که آثارش مشحون از مدح تصوّف و صوفیان متشرّع است. این نکات در ذهن اینجانب بود تا اینکه زمستان سال 1384 شمسى از راه رسید و برخى از حامیان طیف فکرى یاد شده در بالا، به اشاره و دستور برخى از علماى تصوّف و عرفان، و حمایت بعضى از قدرتمداران به انجام اعمالى جدّى ضدّ مجالس فقرى و عرفانى مبادرت کردند و چون در این وقایع جهل بسیارى از مهاجمان نسبت به حقیقت تصوّف و عرفان آشکار بود، تصمیم به تحقیق و نوشتن کتابى گرفتم که روشنگر رأى و نظر علماى راستین تاریخ معاصر تشیّع در باب طریقه تصوّف و عرفان و بزرگان آن باشد. ماحصل این تحقیق گسترده، کتابى است که در پیش روى شماست. در این کتاب تلاش شده تا نشان داده شود که از دیدگاه علماى اندیشمند و راستین تاریخ تشیّع، از سویى هیچ تفاوتى میان تصوّف و عرفان، و صوفیان حقّه و عارفان نیست و از سوى دیگر طریقه تصوّف و عرفان، مغز دین است و البتّه دین هیچکس با رعایت شریعت بدون طریقت، کامل نمىشود. علیرضا عرب 21/3/1388 تهران فصل اوّل بررسى نسبت تصوّف و عرفان متأسّفانه در سدههاى اخیر، بهویژه در سالهاى پس از انقلاب، عدّهاى تلاشهاى زیادى کرده و مىکنند تا در نظر عامه مردم ــ که کمتر اهل پژوهش و مطالعهاند ــ اینگونه وانمود کنند که عرفان چیزى جدا از تصوّف و عارفان، گروهى جدا از صوفیاناند، امّا بر اهل تحقیق و پژوهش پوشیده نیست که چنین فاصلهاى واقعا بین عرفان و تصوّف وجود ندارد. اگرچه بهطور دقیق نمىتوان مشخّص نمود که چه شخصى، و در چه تاریخى، واژههاى عرفان و عارف را، بهکار برده و تبدیل به یک اصطلاح کرده است، امّا هیچ گونه شکّى نمىتوان در این زمینه داشت که خود اهل تصوّف و عرفان این دو واژه را در فرمایشات و آثار خود، اصطلاح کردهاند. تعاریف متفاوتى از دو واژه تصوّف و عرفان گفته شده است که اخذ هریک از آنها نسبت ویژهاى میان این دو واژه برقرار مىکند، امّا در مجموع و طبق یک تعریف صحیح، مىتوان گفت تصوّف راه و طریقتى است که به عرفان الهى مىانجامد. بنابراین، عرفان راه نیست، بلکه نتیجه طى طریق تصوّف و سلوک الىاللّه است؛ ولى چون در زمانه ما عرفان، معناى اصطلاحى ویژهاى یافته و کسانى براى حذف نام تصوّف آن را معادل تصوّف بهکار مىبرند، ما در این کتاب تلاش مىکنیم تا از منظر علماى معاصر شیعه این مطلب را تبیین نماییم که این واژه عرفانِ متداول و رایج فعلى، همان تصوّف است و تمایزى میان آنها نبوده است. در تاریخ اسلام هرگز طریقهاى بهنام طریقه عرفان وجود نداشته و از ابتدا و از عصر خود ائمّه اطهار(ع) طریقه معنوى اسلام بهنام طریقه تصوّف خوانده شده است. در تأیید این کلام مىتوان به نوشتههاى دو متن قدیمى از بزرگان علماى حوزههاى علمیّه استناد کرد. مرحوم عبدالرّزاق لاهیجى که از متکلّمان بزرگ شیعه و از شارحان مهم کتاب تجرید الاعتقاد خواجه نصیرالدّین طوسى است؛ در کتاب خویش، گوهر مراد در تقسیمبندى گروههاى فکرى مسلمین از سه گروه یاد مىکند: 1. متکلّمین؛ 2. حکما؛ 3. صوفیّه. سپس مىنویسد دو گروه اوّل، اهل ظاهر و گروه سوم اهل باطناند. غایت روش دو گروه نخست، دستیابى به علم و غایت روش صوفیّه، رسیدن به عینالیقین است. مرحوم مجلسى دوم، صاحب کتاب بحارالانوار هم در پاسخ به نامه شخصى بهنام ملاّ خلیل قزوینى که از وى درباره انواع طریقههاى فکرى موجود در دین اسلام و صحّت هر یک از آنها پرسیده بود، از سه طریقه یاد مىکند: 1. طریقه حکما؛ 2. طریقه مجتهدین؛ 3. طریقه صوفیّه.[1] وى صوفیّه حقّه را شیعه دانسته و آنها را جامع میان علم و عمل و ظاهر و باطن معرّفى مىنماید و مىگوید: «طریقه صوفیان عظام که حامیان دین مبین بودند در فکر و ذکر و ریاضت و ارشاد، مباین است با طریقه صوفیانى که به مشایخ اهل سنّت منتسب هستند.»[2] وى که از محدّثین بزرگ و بلکه از بزرگترین محدّثین مذهب تشیّع است، پس از تحقیق در همه احادیث منقول از رسولاللّه(ص) و ائمّه اطهار(ع) صوفیّه را به دو دسته حقّه و باطل، یا شیعه و سنّى تقسیم مىکند. باتوجّه به آنکه وى در بعضى از آثارش با تصوّف مخالفت کرده است، به این نتیجه مىرسیم که در نظر مجلسى صوفیّه به همان دو گروه یاد شده تقسیم مىشوند و نوع شیعى آن مورد تأیید وى بوده است. مطلبى دیگر که مىتوان در این رابطه به آن استناد نمود این است که در دیگر کشورهاى مسلماننشین غیر از ایران، از جمله کشورهاى عربى و آسیاى میانه، از دیرباز تاکنون، به سالکان الىاللّه، صوفى اطلاق مىشود، نه عارف؛ زیرا تصوّف، راه وصول به عرفان و عرفان الهى نتیجه آن است. اگرچه عرفان، امرى است که از ابتداى سلوک الىاللّه بهصورت تدریجى در قلب سالک واقع مىشود، امّا صوفیّه از همان ابتداى شکلگیرى تصوّف، به کسى که به مقامات عالیه سلوک دست مىیافت، عارف مىگفتند. مرحوم امامخمینى هم در این زمینه که راه مستقلّى بهنام راه عرفان وجود عینى ندارد و هر که در طریقت سلوک الىاللّه گام نهد، صوفى نامیده مىشود مىگوید: «فائدة اصطلاحیّة: صوفیّه و عرفا، و تصوّف و عرفان که کثیرا ما، زبانزد ماست بسا فرق بین موارد استعمال آنها رعایت نمىشود، با اینکه تفاوت هست. چون عرفان به علمى گفته مىشود که بهمراتب احدیّت و واحدیّت و تجلّیات بهگونهاى که ذوق عرفانى مقتضى آن است پرداخته و از اینکه عالم و نظام سلسله موجودات، جمال جمیل مطلق و ذاتبارى است بحث مىنماید و هرکسى که این علم را بداند به او عارف گویند. کسىکه این علم را عملى نموده و آن را از مرتبه عقل به مرتبه قلب آورده و در قلب داخل نموده است، به او صوفى گویند.»[3] علاّمه طباطبایى هم تفاوتى میان تصوّف و عرفان قایل نیست: «تقسیم حقیقى، چنانکه سابقا اشاره نمودیم، این است که براى نایلشدن به واقعیّات و حقایق هستى که ادیان و مذاهب بهسوى آنها دعوت مىکنند، سه راه تصوّر شده است: راه ظواهر بیانات دینى ــ که حقایق را در لفّافه دعوت ساده فقط بیان نموده است ــ و راه استدلال عقلى با منطق فطرى که راه تفکّر فلسفى است و راه تصفیه نفس و مجاهدات دینى که راه عرفان و تصوّف است.»[4] مرحوم آیتاللّه شیخ هادى معرفت، از علماى معاصر نیز در همین زمینه مىگوید: «اگرچه علما از واژه صوفى هراس دارند، ولى باید دانست که بین عرفان و تصوّف تمایزى نیست و هر دو (واژه) به یک معنى (بوده) و بهتعبیر دیگر، دو روى یک سکّهاند. عارفان صوفىضمیر یا صوفیان عارف، به هر نامى که خوانده شود، به یک معنى دلالت دارد. عارف جنبه روحانیّت و معنویّت را مىرساند و به جنبه معرفت توجّه دارد و آن را مىخواهد به نمایش بگذارد و صوفى به جنبه صورى توجّه دارد و زندگى ظاهرى و جنبه جسمانى او را نشان مىدهد. پس اینها ــ عارف و صوفى ــ یک گروه هستند که به دو نام خوانده مىشوند و هر کدام به یک جهت دلالت دارد که عرض شد. البتّه علماى تشیّع از کاربرد کلمه صوفى ابا دارند و بیشتر از واژه عارف استفاده مىکنند ولیکن همانطورى که عرض شد، هر دو به یک معنى است و عارف، همان صوفیّه است.»[5] آیتاللّه علاّمه ابوالحسن شعرانى نیز که از علماى بزرگ متأخّر شیعه بودند، درباره تصوّف و عرفان چنین رأى و نظرى داشتهاند: «همچنین علىرغم کسانى که به خیال خود عرفان را از تصوّف تفکیک و اوّلى را مىستایند و دومى را مذمّت مىکنند، استاد شعرائى هیچ پروایى از تأیید تصوّف و ستایش کسانى از پیشوایان صوفیّه ــ حتّى صوفیّه متأخّر ــ نداشتند و از آنان ــ چه در نوشتهها و چه در درسهاى خود ــ با تکریم فراوان یاد مىکردند.»[6] ما براى روشنشدن این حقیقت که طریقهاى جدا از تصوّف و با نام عرفان وجود ندارد و طرح آن، تخیّلى است که در ذهن بعضى زاده شده، دست به تحقیقى در آثار امام خمینى(ره) زدهایم و از دیدگاههاى استادان حوزههاى علمیه از جمله مرحومان: مجلسىهاى پدر و پسر یا اوّل و دوم: محمّدتقى و محمّدباقر مجلسى، آیتاللّه آقاى سیّدعلى قاضى، آیتاللّه علاّمه طباطبایى، آیتاللّه انصارى همدانى، آیتاللّه علاّمه طهرانى، آیتاللّه مرتضى مطهّرى، استاد حسن حسنزاده آملى و استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى هم استفاده کردهایم تا ثابت نماییم عرفان بهمعناى متداول آن، همان تصوّف است و عارفان همان صوفیان حقیقىاند. این را بزرگان حوزههاى علمیّه مىگویند که نامشان در بالا آورده شد. بهویژه امام خمینى که تقریبا موردقبول همه حوزهنشینان است. مطالبى که در این مورد و در فصل اوّل کتاب از استادان حوزههاى علمیّه نقلقول مىکنیم، دوگونهاند: الف ـ متونى که در آنها، عرفان و تصوّف و یا عارف و صوفى بهصورت واژههایى مترادف و هممعنى و همجنس به کار مىروند. ب ـ متونى که در آنها، از بزرگان طریقت تصوّف و عرفان بهعنوان عارف یاد مىشود که در هر دو حال، ثابت مىشود که از دیدگاه امام خمینى و استادان حوزههاى علمیّه، عرفان همان تصوّف و عارفان همان صوفیاناند و هیچ گونه تمایزى موجود نیست. موضوعات و مفاد متنهایى را که مىآوریم، اکثرا، موردنظر نبوده و آنچه براى ما در این متنها مهم است، اثبات ترادف و هممعنایى عرفان و تصوّف از سویى و عارف و صوفى از سوى دیگر است. امام خمینى از سه نفر بهعنوان عارف یاد مىکند که جملگى از بزرگان طریقت تصوّف و عرفان هستند. دو تن اوّل از مشایخ سلاسل معروفیه و نفر سوم از اقطاب سلسله نعمتاللّهى گنابادى هستند. از قید "نظیر" استفاده مىشود که امام خمینى مابقى عرفاى تاریخ اسلام را هم، صوفى مىداند و تفاوتى بین صوفى و عارف قایل نیست: «مثلاً عرفایى که در طول این چندین قرن آمدهاند و تفسیر کردهاند، نظیر محىالدّین در بعضى از کتابهایش، عبدالرّزاق کاشانى در تأویلات، ملاّ سلطانعلى در تفسیر، اینهایى که طریقهشان طریقه معارف بوده است.»[7] در متن زیر امام خمینى عرفان و تصوّف را بهصورت دو واژه مترادف به کار مىبرد که نشان از یکىبودن معنا و مصداق آن بهظاهر دو واژه و درواقع یک مسلک نزد ایشان است: «و اگر از اهل عرفان و تصوّفیم، دعوى معارف و جذبه و محبّت و فناء فىاللّه و بقاء باللّه و ولایت امر و هرچه از این مقوله الفاظ جالب درنظر آید مىنماییم.... پس اگر این ظاهر با باطن موافق شد و این علن با سرّ مطابق افتاد و در این دعوى صادق و مصدّق بود، هنیئا له و لارباب النعیم نعیمهم.»[8] در متنى که در پى مىآید ــ همانگونه که در پاورقى تفسیر سوره حمد[9] هم آمده است ــ منظور امام خمینى از یکى از عرفا شیخ ابوسعید ابوالخیر بوده است و مطلبى را که ایشان نقل مىکند، برگرفته از ملاقاتى است که بین ابوعلى سینا و ابوسعید ابوالخیر رخ داده است. وقتى در پایان این ملاقات، نظر هر یک را درباره دیگرى مىپرسند، ابوعلى سینا مىگوید هرچه را من مىدانم، او مىبیند و ابوسعید هم مىگوید هرچه را من مىبینم او مىداند. در هر حال، ابوسعید ابوالخیر از مشایخ و اکابر مشهور تصوّف و عرفان در تاریخ است و امام خمینى از او با عنوان "یکى از عرفا" یاد مىکند: «مىگویند یکى از عرفا هم گفته است که من هرجا با [قدم مشاهده] رفتم، این کور هم با عصا آمد. مقصودش از کور ابوعلى بوده، شیخالرّئیس بوده، مقصودش این است که آنهایى که من یافتم، او ادراک برهانى کرده [است] او کور است، ولى عصا زده، عصاى برهان زده و آمده [است] آن جایى که من به قدم مشاهده رسیدهام. ادّعا این است، به قدم عرفان، به قدم مشاهده به آنجا رسیدهام، هرجا رفتهام دیدم این کور هم با عصا آمده است و مىگویند مقصودش از کور ابوعلى است، اصحاب برهان همان است که او مىگوید، همان کورها هستیم. آنها هم که اصحاب برهاناند، همان کورها هستند. وقتى مشاهده نباشد، کور است.»[10] با استنادى که امام خمینى در پایان مطلب زیر، بر مثنوى مولوى مىکند، درحقیقت مولوى را از اصحاب سلوک و عرفان و مشایخ معرفت و ارباب ایقان معرّفى مىکند، درحالىکه مولوى از مشایخ و اکابر تصوّف و عرفان است: «قَدِ اخْتَلَفتْ کَلِمةُ اَصحابِ السُّلوکِ والْعِرفانِ و مَشایخِ الْمَعرِفةِ و اَربابِ الاْیقانِ فِى أَنّ حَقیقةَ الْواجِبِ... کَما قالَ الْمَثنوى: ما عدمهاییم هستىها نما تو وجود مطلق و هستى ما»[11] در متن زیر ــ همانگونه که در پاورقى کتاب چهل حدیث ذکر شده است ــ کلام «ارید...» از بایزید بسطامى است که از مشایخ و اکابر تصوّف و عرفان و شاگرد امام جعفر صادق(ع) بوده است و امام خمینى وى را از اهل سلوک و صاحب مقام رفیع رضا مىداند: «بدانکه مقام رضا غیر از مقام توکّل است. بلکه از آن شامختر و عالىتر است؛ زیرا که متوکّل طالب خیر و صلاح خویش است و حقتعالى را که فاعل خیر داند وکیل کند در تحصیل خیر و صلاح و راضى فانى کرده است اراده خود را در اراده حق و از براى خود اختیارى نکند. چنانچه از بعض اهل سلوک پرسیدند: ماترید؟ قال: ارید ان لا ارید. مطلوب او مقام رضا بود.»[12] در اینجا و در این فقراتى که از دو کتاب متفاوت امام خمینى نقل مىکنیم، مشاهده مىشود که ایشان، شبلى را که از بزرگان تصوّف و عرفان ایران است و نیز آن جوان صوفى گمنام را صاحب مقام صبر عناللّه و از عشّاق و مشتاقین و اهل شهود و عیان معرّفى مىکند و آنها را از اهل سلوک و اولیاى کامل خدا مىداند و حال و مقام آنها را به یک معنى مطابق و منطبق بر حال و مقام رسولاللّه(ص) و على(ع) مىداند: «و درجه دیگر، «صبر عن اللّه» است و آن از درجات عشّاق و مشتاقین است از اهل شهود و عیان، درصورتىکه رجوع به عالم خود کنند و به عالم کثرت و صحو برگردند و این اشقّ مراتب صبر و مشکلترین مقامات است و به این مرتبه اشاره فرموده مولاى سالکان و پیشواى کاملان و امیرمؤمنان علیهالسّلام، در دعاى شریف کمیل: "وهَبْنى صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَکَیفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ." وَ رُوِىَ انّ شابّا مِنَ الْمُحِبّینَ سَأَلَ الشِّبْلى عَنِ الصَّبرِ. فَقالَ: اَىُّ الصَّبرِ اَشَدُّ؟ فَقالَ: اَلصَّبرُ لِلّهِ. فَقالَ: لا. فقال: اَلصَّبرُ عَلَى اللّهِ. فقال: لا. فقال: الصبر فِى اللّهِ. فقال: لا. فقال: الصبر مَعَاللّهِ. فقال: لا. فقال: وَیْحَکَ فَاَىُّ؟ فقال: الصبر عَنِ اللّهِ. فَشَهِقَ الشِّبْلى وَ خَرَّ مَغْشِیّا عَلَیهِ.»[13] «در بعضـى مراتب صبـر که مخصوص به اهل سلوک و کمّل اولیاست. روى انّ شابّا من المحبّین سأل الشّبلى عن الصبر؟ فقال: اىّ الصبر اشّد؟ فقال: الصبرللّه. فقال: لا. فقال: الصبر باللّه. فقال: لا. فقال: الصبر على اللّه. فقال: لا. فقال: الصبر فىاللّه. فقال: لا. فقال: الصبر مع اللّه. فقال: لا. فقال: و یحک فاىّ؟ فقال: الصبر عن اللّه. فشهق الشبلى فخّر مغشیا علیه.»[14] ایشان پس از شرح یکیک مراتب صبر، به صبر عناللّه مىرسد: «و اما صبر عناللّه. پس آن صبر مشتاقین و محبوبین جمال است که پس از ارجاع آنها به مملکت خود ناچار باید صبر کنند و از جمال جمیل براى اطاعت خود او محجوب باشند و این اشقّ مراتب صبر است و شاید یک معنى "ما اوذى نبىّ مثل ما اوذیت" همین باشد. زیرا هرچه محبّت و عشق زیادتر باشد، صبر بر مفارقت، بیشتر است. چنانچه على علیهالسّلام نیز گوید: "هبنى صبرت على عذابک، فکیف اصبر على فراقک؟" و چون دست کوتاه ما محجوبان از درازکردن به شاخسار بلند مقامات اولیا قاصر است، بیش از این زباندرازى روا نیست.»[15] امام خمینى در حاشیه یک بحث فلسفى، به عرفایى با مقام شامخ اشاره مىکند: «و ما در رساله مصباح الهدایة تحقیق این مقصد را با حکومت بین عرفاى شامخ و حکماى عظام، راجع به "اوّل ماصدر"، بهطور وافى نمودیم. هرکس خواهد به آن رجوع کند تا جلیّه حال معلوم گردد.»[16] با مراجعه به کتاب مصباح الهدایة،[17] بحث "اوّل ماصدر" معلوم مىشود که منظور امام خمینى از عرفاى شامخ، مشایخ بزرگ تصوّف و عرفان، یعنى ابنعربى و صدرالدّین قونوى و عبدالرّزاق کاشانى است. در متن زیر ــ همانطور که در پاورقى آن صفحه هم آمده است ــ امام خمینى این مطلب را از شرح داوود قیصرى بر فصوصالحکم محىالدّین ابنعربى، اخذ کرده است و منظور امام خمینى از اصحاب معرفت، این دو بزرگ اهل تصوّف و عرفاناند: «و شاید این اقبال و ادبار اشاره باشد به تجلّى در تحت اسماء ظاهره و باطنه، که دائما على سبیل تجدّد امثال واقع مىشود. چنانچه اصحاب معرفت مىگویند.»[18] امام خمینى نظر اهل معرفت و مشایخ آنها را در زمینه تعبیر عرفانى و باطنى از جنابت چنین نوشته است: «اهل معرفت مىگویند که جنابت، خروج از وطن عبودیّت و دخول در غربت است و اظهار ربوبیّت و دعواى منیّت است و دخول در حدود مولا و اتّصاف به وصف سیادت است و غسل براى تطهیر از این قذارت و اعتراف به تقصیر است و بعضى از مشایخ یکصد و پنجاه حال در ضمن ده فصل ذکر نموده که باید بنده سالک تطهیر از آنها نماید درخلال غسل که غالب آنها یا تمام آنها به عزّت و جبروت و کبریاى نفس و خودخواهى و خودبینى برگردد.»[19] در پاورقى صفحه یاد شده، "بعضى از مشایخ اهل معرفت"، محىالدّین بن عربى معرّفى شده و مطلبى را که امام خمینى از ایشان نقل کرده، متعلّق به کتاب او الفتوحات المکّیة،[20] دانستهاند. در اینجا مناسب است نگاهى هم به آراى دیگر استادان حوزههاى علمیه درباره محىالدّین بن عربى کنیم. مرحوم آیتاللّه مطهّرى درباره او مىنویسد: «ولى آن کسى که عرفان را بهصورت یک علم درآورد و بهاصطلاح متفلسف کرد و بهصورت یک مکتب درآورد و در مقابل فلاسفه عرضه داشت و فلاسفه را درواقع تحقیر و کوچک کرد و روى فلسفه اثر گذاشت و فلاسفهاى که بعد از او آمدند چارهاى نداشتند جز اینکه به نظرهاى او با اعتنا باشند، بدون شک محىالدّین عربى است. پدر عرفان نظرى اسلامى محىالدّین عربى آن اعجوبه عجیب روزگار است. محىالدّین در عرفان عملى نیز قدم راسخ داشته است. یعنى اصلاً از اوّل عمرش یک مردى بوده که اهل ریاضت و مجاهده بوده است.» یا «محىالدّین هم سالها در مکّه مجاور بوده و فتوحات خودش را ــ که از یک نظر بزرگترین کتاب عرفانى است ــ در مکّه نوشته است و بههمین مناسبت فتوحات او فتوحات مکّیه نامیده مىشود. با سهروردى معروف (یعنى شیخ شهابالدّین سهروردى مقتول، صاحب حکمهالاشراق که اینها معاصر هستند) در مکّه ملاقات کرده است و مىگویند که اینها ساعتها با یکدیگر در خانه کعبه ملاقات داشتند و به احتمال بسیار قوى ــ که این جهت بیشتر مورد غفلت است ــ جناب سهروردى حکمت ذوقى و اشراقى را بیشتر تحت تأثیر محىالدّین عربى بوده است تا دیگران. غرض اینکه محىالدّین حتّى در حکمت اشراقى اسلامى هم اثر فراوان داشته. مىگویند وقتى از هم جدا شدند، از شیخ اشراق پرسیدند این مرد را چگونه دیدى؟ گفت: دریایى بىپایان. از محىالدّین پرسیدند سهروردى را چگونه دیدى؟ گفت: مرد صالحى بود.» یا «غرض این است که محىالدّین تأثیـر عجیبى روى عرفاى بعد از خودش گذاشته است و دیگران به این مطلب اعتـراف کردهاند.» یا «و از کسانى که سخت در مقابل محىالدّین خاضع و فروتـن و کوچک است، صدرالمتألّهیـن است.»[21] و در جاىجاى این کتاب از محىالدّین بنعربى و آرا و دیدگاههایش سخن مىگوید و او را بزرگ مىشمارد و بالاخره یک قسمت از کتاب را بهطور مجزّا به او اختصاص داده و با عنوان "محىالدّین، پدر عرفان اسلامى" درباره او مطالبى مىنویسد. مرحوم مطهّرى در کتاب دیگرش کلام ـ عرفان ـ حکمت عملى هم، قسمتى را به ابنعربى ــ این صوفى عارف بزرگ ــ اختصاص داده و مىنویسد: «محىالدّین عربى حاتمى طایى اندلسى. از اولاد حاتم طایى است. در اندلس تولّد یافته، امّا ظاهرا بیشتر عمر خود را در مکّه و سوریه گذرانده است. شاگرد شیخ ابومدین مغربى اندلسى[22] از عرفاى قرن ششم است. سلسله طریقتش با یک واسطه به شیخ عبدالقادر گیلانى سابقالذّکر مىرسد. محىالدّین که احیانا با نام ابنالعربى نیز خوانده مىشود، مسلّما بزرگترین عرفاى اسلام است. نه پیش از او و نه بعد از او کسى به پایه او نرسیده است، بههمین جهت او را شیخ اکبر لقب دادهاند. عرفان اسلامى از بدو ظهور قرن به قرن تکامل یافت. در هر قرنى ــ چنانکه اشاره شد ــ عرفاى بزرگى ظهور کردند و به عرفان تکامل بخشیدند و بر سرمایهاش افزودند. این تکامل تدریجى بود، ولى در قرن هفتم بهدست محىالدّین عربى جهش پیدا کرد و بهنهایت کمال خود رسید. محىالدّین عرفان را وارد مرحله جدیدى کرد که سابقه نداشت. بخش دوم عرفان یعنى بخش علمى و نظرى و فلسفى آن وسیله محىالدّین پایه گذارى شد. عرفاى بعد از او عموما ریزهخوار سفره او هستند. محىالدّین علاوهبر اینکه عرفان را وارد مرحله جدیدى کرد، یکى از اعاجیب روزگار است. انسانى است شگفت و بههمین دلیل اظهار عقیدههاى متضادى دربارهاش شده است. برخى او را ولى کامل، قطبالاقطاب مىخوانند و بعضى دیگر تا حد کفر تنزّلش مىدهند. گاهى ممیتالدّین و گاهى ماحىالدّیناش مىخوانند. صدرالمتألّهین فیلسوف بزرگ و نابغه عظیم اسلامى نهایت احترام براى او قایل است. محىالدّین در دیده او از بوعلىسینا و فارابى بسى عظیمتر است. محىالدّین بیش از دویست کتاب تألیف کرده است. بسیارى از کتابهاى او و شاید همه کتابهایى که نسخه آنها موجود است (در حدود سى کتاب) چاپ شده است. مهمترین کتابهاى او یکى فتوحات مکّیه است که کتابى است بسیار بزرگ و درحقیقت یک دایرهالمعارف عرفانى است. دیگر کتاب فصوصالحکم است که گرچه کوچک است، ولى دقیقترین و عمیقترین متن عرفانى است. شروح زیاد بر آن نوشته شده است. در هر عصرى شاید دو سه نفر بیشتر پیدا نشده باشند که قادر به فهم این متن عمیق باشند. محىالدّین در سال 638 در دمشق درگذشت و همانجا دفن شد. قبرش در شام هماکنون معروف است.»[23] همچنین آیتاللّه علاّمه مرحوم سیّدمحمّد حسین حسینى طهرانى نظر مرحوم آیتاللّه قاضى را در مورد محىالدّین بنعربى اینگونه بیان مىکند: «حضرت آقا حاج سیّدهاشم حدّاد قدّساللّه روحه مىفرمودند: مرحوم آقا (آقاى قاضى) به محىالدّین عربى و کتاب فتوحات مکّیه وى بسیار توجّه داشتند و مىفرمودهاند: محىالدّین از کاملین است و در فتوحات او شواهد و ادلّهاى فراوان است که او شیعه بوده است و مطالبى که مناقض با اصول مسلّمه اهل سنّت است، بسیار است. محىالدّین کتاب فتوحات را در مکّه مکرّمه نوشت و سپس تمام اوراق آن را بر روى سقف کعبه پهن کرد و گذاشت یک سال بماند تا بهواسطه باریدن باران، مطالب باطلهاى اگر در آن است، شسته شود و محو گردد و حق از باطل مشخّص شود. پس از یک سال باریدن بارانهاى پیاپى و متناوب، وقتى که اوراق گسترده را جمع نمود، مشاهده کرد که حتّى یک کلمه هم از آن شسته نشده و محو نگردیده است.»[24] امّا آیتاللّه جوادى آملى درباره عظمت این شیخ صوفى و عارف یعنى محىالدّین بنعربى و آثار و نوشتههاى او مىگوید: «صاحب الفتوحات المکّیه را ــ که بعد از وى هرچه در زمینه معارف و اسرار، به تازى و فارسى و یا نظم و نثر، تصنیف یا تألیف شده است نسبت به نوشتار شیخ اکبر چه شبنمى است که در بحر مىکشد رقمى ــ درباره سرّ سلام پایانى [نماز] لطیفهاى است به یادماندنى...»[25] ایشان درباره این شیخ بزرگ تصوّف و عرفان این گونه مىگوید که او آنچنان جامع و کامل و شامل در باب معارف و اسرار الهى، سخن گفته است که نهتنها پس از او هیچ محقّق و متدیّن عرب و عجمى، نتوانسته است روى دست او بلند شود، بلکه نوشتههاى دیگران مانند قطرهاى است در برابر دریاى آثار ابنعربى. آیتاللّه علاّمه حسن حسنزاده آملى هم مىگوید: «... اساتید براى ما از مرحوم قاضى حکایت مىکردند که آنجناب مىفرمود: بعد از مقام عصمت و امامت، در میان رعیّت احدى در معارف عرفانى و حقایق نفسانى در حدّ محىالدّین عربى نیست و کسى به او نمىرسد و نیز مىفرمود: ملاّصدرا هرچه دارد از محىالدّین دارد و در کنار سفره او نشسته است.»[26] اینک این پرسش مطرح مىشود که مگر جز این است که ابنعربى با قرارگرفتن در طریقت تصوّف و عرفان و شاگردىکردن نزد مشایخ و اقطاب آن، به این مقام رفیع رسیده است؟ امامخمینى در جایى دیگر با اشاره به نظریه ابنعربى در تقسیم اسماى الهى در کتاب انشاء الدوائر، او را از مشایخ اهل معرفت معرّفى مىکند: «و باید دانست که اسماى ذات و صفات و افعال که اشارهاى به آن شد، مطابق اصطلاح ارباب معرفت است و بعضى از مشایخ اهل معرفت در کتاب انشاءالدوائر، اسماء را تقسیم نموده به اسماى ذات و اسماى صفات و اسماى افعال و فرموده است: و اسماء الذات هو: اللّه، الرب...».[27] و در موضعى دیگر،[28] او را شیخ عارف مىنامد. ملاّصدراى شیرازى هم نوشته است: «وَ قَد سَمّاهُ الشَیخُ الْعارِفُ الصَّمَدانِى الرَبّانِى محیىالدّین الاعرابى الحاتمى فى مواضع...»[29] در این عبارت از اسفار، وى محىالدّین بنعربى را شیخ عارف صمدانى و ربّانى لقب داده و به کلام او استناد مىکند. البتّه آثار ملاّصدرا مشحون از تجلیل و ستایش از بزرگان اهل تصوّف و عرفان است و ما این یک مورد را بهعنوان نمونه آوردیم. این دوبیتى را که امام خمینى در متن زیر نقل مىکند، از خواجه عبداللّه انصارى است. درحقیقت، ایشان خواجه را که از مشایخ و اکابر تصوّف و عرفان است، صاحب معرفت به حق و انس و محبّت به آن ذات مقدّس مىداند: «آرى، آنان که معرفت به حق دارند و انس و محبّت به آن ذات مقدّس پیدا کردند براى آنها این نوع اعمال، زحمت و مشقّت ندارد. انس و عشرت با محبوب ملالت نیاورد. خاصّه آن محبوبى که همه محبّتها و محبوبیّتها، رشحهاى از محبّت اوست. چه خوش گفته شده است از زبان آنان: آنکسکه تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنى هر دو جهانش بخشى دیوانه تو هر دو جهان را چه کند»[30] ایشان در جاى دیگرى نوشته است: «و نیز بندگان عارف حق و اولیاء خاصّ او، که از سرّ قدر درى به روى آنها باز شده و دل آنها به نور معرفت روشن گردیده، قلبشان بهطورى از خوف لرزان و دلشان متزلزل است که اگر تمام کمالات به آنها روى آورد و مفتاح همه معارف بهدست آنها داده شود و قلوب آنها از تجلّیات مالامال گردد، ذرّهاى خوف آنها کم نگردد و تزلزل آنها تخفیف پیدا نکند. چنانچه یکى از آنها گوید: «همه از آخر کار ترسند و من از اوّل مىترسم.» سبحان اللّه و لا حول و لا قوة الاّ باللّه، پناه مىبرم به خداى تعالى. خدا مىداند باید قلب انسان از این کلام پارهپاره شود و دل انسان از خوف ذوب شود و سر به بیابان گذارد. چهقدر انسان غافل است.»[31] همانطور که در پاورقى متن بالا آمده است: «این کلام از مناجات خواجه عبداللّه انصارى است که گفته: "همه از خاتمت بترسند و عبداللّه از فاتحت".»[32] پس امام خمینى، خواجـه را از بندگـان عارف حق و اولیـاى خـاصّ او که دلشـان به نـور معرفـت روشن گردیـده و از سـرّ قـدر آگاهاند، مىداند. ایشان در جاى دیگرى نیز،[33] او را عارف سالک مىنامد. حال متنى را از کتاب ریحانة الأدب در مورد خواجه عبداللّه انصارى نقل مىکنیم تا هم آشنایى بیشترى با خواجه پیدا کنیم و هم ببینیم صاحب ریحانة الأدب نیز فرقى بین تصوّف و عرفان و صوفى و عارف قایل نیست: «ابواسماعیل عبداللّه بن محمّد انصارى هروى، معروف به خواجه عبداللّه انصارى (متولّد 396 و متوفّاى 481 هجرى قمرى) عارفى سالک و دانشمندى به حق رسیده بود. وى از احفاد و اعقاب صحابى جلیلالقدر ابوایّوب انصارى بوده است. وى در هرات پا به جهان گذاشته و از همان کودکى زبانى گویا و طبعى توانا داشته و در جوانى در علوم ادبى و دینى و حفظ اشعار عرب مشهور بوده است. او در تصوّف از محضر عارف نامى شیخ ابوالحسن خرقانى تعلیم یافته و جانشین وى شده است. بیشتر عمر وى در هرات به سر آمده و در آنجا تا پایان عمر به تعلیم و ارشاد اشتغال داشته است. بعضى از مشهورترین آثار او عبارتند از: تفسیر قرآن، منازل السائرین، صد میدان، زاد العارفین، مناجاتنامه، محبّتنامه و...»[34] همانطور که دیده مىشود، صاحب ریحانة الأدب دو تن از بزرگان طریقت تصوّف و عرفان را عارف مىنامد و علاوه بر آن، عبارت "او در تصوّف از محضر عارف نامى..." را مىآورد که بهمعناى یکى دانستن عرفان و تصوّف است. اینک نظر مرحوم مطهّرى را درباره این صوفى و عارف بزرگ مىآوریم: «خواجه عبداللّه انصارى، عربنژاد و از اولاد ابوایّوب انصارى صحابى بزرگوار معروف است. خواجه عبداللّه یکى از معروفترین و متعبّدترین عرفاست. کلمات قصار و مناجاتها و همچنین رباعیّات نغز و با حالى دارد. شهرتش بیشتر بهواسطه همانهاست. از کلمات اوست: "در طفلى پستى، در جوانى مستى، در پیرى سستى، پس کى خداپرستى؟" و هم از کلمات اوست: "بدى را بدى کردن سگسارى است. نیکى را نیکىکردن خرخارى است. بدى را نیکىکردن کار خواجه عبداللّه انصارى است." این رباعى نیز از اوست: عیب است بزرگ برکشیدنخود را از جمله خلق برگزیدن خود را از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همهکس را و ندیدن خود را خواجه عبداللّه در هرات متولّد و در همانجا در سال 481 درگذشته و دفن شده است و از این جهت به پیر هرات، معروف است. خواجه عبداللّه کتب زیاد تألیف کرده، معروفترین آنها که از کتب درسى سیر و سلوک است و از پختهترین کتب عرفان است، کتاب منازل السائرین است. بر این کتاب شرحهاى زیاد نوشته شده است.»[35] امامخمینى در متن زیر، شیخ اجل سعدى را که از مشایخ و اکابر طریقت تصوّف و عرفان است، از ارباب معرفت معرّفى مىکند: «بلکه چنانچه در فصل سابق معلوم شد و نزد ارباب معرفت واضح است، خود شکر و لسان و قلب و عقل و وجود شاکر از نعم الهیه است و حق شکر او را احدى نتواند از عهده برآید. از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید»[36] امامخمینى از حافظ شیرازى که داخل در سلک تصوّف و عرفان بوده است، با عنوانِ عارف شیراز یاد کرده و در تعریف از او دریغ نمىکند: «عارف شیراز ــ رحمهاللّه ــ گوید: در ضمیر ما نمىگنجد به غیر از دوست کس هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس آنانکه از جام محبّت دوست نوشیدهاند و از آب زندگانى وصال او زندگى ابدى پیدا کردهاند، هر دو عالم را لایق دشمن دانند.»[37] بههمین مناسبت، یکى از غزلیات حافظ را که در ستایش از عارفان و درویشان سروده، با تلخیص مرور مىکنیم: روضه خلد برین خلوت درویشان است مایه محتشمى خدمت درویشان است گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است قصر فردوسکه رضوانش بهدربانىرفت منظرى از چمن نزهت درویشان است آنچهزرمىشودازپرتوآنقلبسیاه کیمیایىاستکهدرصحبتدرویشاناست آنکه پیشش بنهد تاج تکبّر خورشید کبریایىاستکهدر حشمتدرویشاناست دولتى را که نباشد غم از آسیب زوال بىتکلّف بشنو دولت درویشان است خسروان قبله حاجات جهانند ولى سببش بندگى حضرت درویشان است حافظ ار آب حیات ازلى مىخواهى منبعش خاک در خلوت درویشان است امامخمینى در جاى دیگرى مىنویسد: «این عرفا و شعراى عارف مسلک و فلاسفه هم، همه یک مطلب مىگویند. مطالب، مختلفه نیست. تعبیرات مختلفه است. زبانهاى مختلفه [است.] زبان شعر خودش یک زبانى است. حافظ زبان خاصّى دارد. همان مسایل را مىگوید که آنها مىگویند، امّا با یک زبان دیگرى. زبانهاى مختلف است و نباید از این برکات مردم را دور کرد.»[38] ایشان حافظ شیرازى را از شاعران عارف، مىشمارد و مىگوید که مردم را نباید از برکات نهفته در اشعار او و دیگر شعراى عارف مسلک ــ که همان برکات عالم تصوّف و عرفان است ــ دور کرد. ایشان در دو موضع دیگر چنین نگاشتهاند: «پس، دل را که مرکز نور فطرت اللّه است، از جهات متشتته اباطیل و اعدام و نواقص منصرف کن و به مرکز جمال و کمال متوجّه نما و در ضمیر صافى خود لسان فطرتت این باشد که عارف شیراز مىفرماید: در ضمیر ما نمىگنجد بهغیر از دوست کس هردوعالمرابهدشمندهکهما رادوستبس»[39] «در بیان آنکه انسان عارف را دو نظر است: بدان که انسان عارف به حقایق و مطّلع از نسبت بین ممکن و واجب جل [و ]علا، داراى دو نظر است: یکى نظر به نقصان ذاتى خود و جمیع ممکنات و سیهرویى کائنات... قایل در این مقام گوید: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد قول پیر راجع به مقام دوم و قول خود قایل راجع به مقام اوّل است. پس، در این نظر خوف و حزن و خجلت و سرافکندگى انسان را فراگیرد. و دیگر نظر به کمال واجب و بسط بساط رحمت و سعه عنایت و لطف او.»[40] در این دو متن اخیرى که نقل شد باز هم امام خمینى از حافظ شیرازى با عناوینِ عارف شیرازى و انسان عارف به حقایق یاد مىکند. در متن دوم، مىتوان احترام امام خمینى نسبت به اقطاب و پیران طریقت را هم بهراحتى مشاهده کرد. ایشان در موضعى دیگر[41] حافظ را عارف کامل و صاحب حقیقت اخلاص معرّفى مىکند و در جاى دیگرى،[42] با نقل ابیاتى از وى، او را عارف شیرازى مىخواند. مرحوم مطهّرى هم گرچه او را داخل در سلسلههاى مشهور متصوّفه نمىداند، امّا در این مطلب هم شک ندارد که حافظ یک صوفى و درویش بوده است. از صوفیان شیعهمذهب که طالب خمول و گمنامى بوده است تا شهرت. اهل فن مىدانند که صفت خمول یکى از صفات اهلاللّه و صوفیان صافى قلب است و اگر کسى بهعنوان یک درویش و صوفى، مطرح و شناخته شده هم که باشد، با رعایت این صفت، اجازه نمىدهد کسى بر احوال باطنى و مقامات او اطّلاع پیدا کند. درحقیقت، خمول و کتمان سرّ، لازم و ملزوم یکدیگرند. هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و لبانش دوختند ایشان در اینباب چنین نوشته است: «اتّفاقا حافظ در زمان خودش بهگونهاى شناخته مىشده است که جنبههاى دیگرش هم بر جنبه شاعرىاش غلبه داشته است، هم بر جنبه عارفبودن و درویشبودن.»[43] همانطور که ملاحظه مىشود، مرحوم مطهّرى، هم حافظ را درویش، و هم عرفان و درویشى را مترادف و یکى مىداند. مرحوم مطهّرى در جاى دیگرى، وى را از صوفیان شیعىمذهب دانسته که تحت نظر شیخ و مرشدى طىّ طریقت کرده است. البتّه نظر ایشان درباره دلیل ناشناختهبودن سلسله و شیخ وى، صائب بهنظر نمىرسد: «... همچنانکه در زمان خودش بهعنوان یک درویش و یک صوفى حرفهاى هم معروف نبوده است. متصوّفه مردم پنهانى نبودهاند، سلسلهها و رشتهها داشتهاند. استادهایشان همه مشخّص بوده. این شیخش آن بوده، آن شیخش آن دیگرى بوده که سلسلههاى صوفیّه را نوشتهاند.»[44] «... و حتّى با اینکه این مرد در دیوان خودش تکیه زیاد دارد که بىدلیل راه ــ یعنى بىمربّى، آن که متصوّفه او را مرشد و احیانا شیخ و استاد مىگویند ــ [نباید طى طریق کرد و] تکیه عجیب دارد که کسى بدون استاد و مربّى محال است که این راه را بتواند طى کند: قطعاینمرحله بىهمرهىخضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهى با این همه تکیهاى که این مرد روى این امر دارد، یک نفر هنوز نتوانسته نشان دهد که مرشد او چه کسى بوده، مسلّم مرشد داشته، ولى [مشخّص] نیست. معلوم است که مربّى او از این تیپ مشایخ معرّف صوفیّه و از این سلسلههاى معروف متصوّفه نبوده و بهطور کلّى تصوّف شیعى از تصوّف سنّى این امتیاز را دارد که این سلسلهها و این تشریفات بیشتر مال متصوّفه اهل تسنّن است و متصوّفه شیعه، هم عمیقتر از متصوّفه اهل تسنّناند و هم کمتر اهل این حرفها هستند که شیخ و استاد مطرح باشد و استادشان را نشان بدهند.»[45] و جالب اینجاست که در عاقبت امر، خود مرحوم استاد مطهّرى همقدم در مسلک عرفان گذاشت. ایشان با وساطت آیتاللّه علاّمه طهرانى و در اثر آشنایى با مرحوم سیّد هاشم حدّاد و اتّصال معنوى به او،[46] به سلوک الىاللّه پرداخت: «دوست مکرّم و سرور ارجمند مهربانتر از برادر ما مرحوم آیتاللّه شیخ مرتضى مطهّرى ــ رضواناللّه علیه ــ که سابقه آشنایى ما با ایشان متجاوز از سى و پنج سال است، پس از یک عمر درس و بحث و تدریس و خطابه و کتابت و موعظه و تحقیق و تدقیق در امور فلسفیه، با ذهن رشیق و نفس نقّاد خود بالاخره در این چند ساله آخر عمر خود بالعیان دریافت که بدون اتّصال به باطن و ربط با خداى منّان و اشراب دل از سرچشمه فیوضات ربّانیّه، اطمینانخاطر و آرامش سرّ نصیب انسان نمىگردد و هیچگاه نمىتواند در حرم مطهّر خدا وارد شود یا گرداگرد آن طوف کند و به کعبه مقصود برسد و چون شمعى که دائما بسوزد و آب شود، یا پروانهاى که خود را به آتش زند و همانند مؤمن متعهّدى که شوریدهوار دلباخته گردد و در دریاى بىکرانه ذات و صفات و اسماء حضرت معبود فانى گردد و وجودش بهسعه وجود خدا متّسع شود قدم راستین در مضمار این میدان نهاد، بیدارى شبهاى تار و گریه و مناجات در خلوت سحرگاه و توغّل در ذکر و ممارست درس قرآن و دورىگزیدن از اهل دنیا و هواپرستان و پیوستن به اهلاللّه و اولیاى خدا، مشهود سیر و سلوک او بود. رحمتاللّه علیه رحمةً واسعةً.»[47] همانطور که مىدانیم، مصرعى را که امام خمینى(ره) در متن زیر به آن استناد مىکند، مصرعى از این یک بیت از سرودههاى مولاناست: چون که بىرنگى اسیر رنگ شد موسىاى با موسىاى در جنگ شد «یکى از اشکالاتى که یک کسى که اطّلاع از مسائل ندارد [مطرح مىکند] این است که اهل عرفان مىگویند که "چون که بىرنگى اسیر رنگ شد..." با این که آن شعر در اصل مربوط به این باب نیست.»[48] مولانا هم که در اینجا، امام خمینى، او را از اهل عرفان معرّفى مىکند، همگان مىدانند و مىدانیم که از اهل تصوّف و عرفان است. ایشان در جاى دیگرى مولوى را عارف معنوى و صاحب مقام اسنى نامیده و بهتفسیر بیتى از مثنوى مىپردازد: «و در این مقام اسنى، سلوک سالک را بههیچوجه اثرى نباشد و قدم عبودیّت بهکلّى منقطع است و از این جهت عارف معنوى اشارهاى به این دو مقام فرموده آنجا که گوید: از عبادت مىتوان اللّه شد نى توان موسى کلیم اللّه شد در مصرع اوّل، اشاره به مقام اهل سلوک و اصحاب وصول فرموده، که قدم عبودیّت را در آن مدخلیّت است و در مصرع دوم، اشاره به صحو بعدالمحو نموده که از افق عبودیّت بهکلّى خارج است.»[49] در جاى دیگرى[50] او را از اصحاب قلوب و داخل در مسلک اهل معرفت مىداند. مرحوم استاد مطهّرى درباره مولانا و دیگر اهل تصوّف و عرفان، ضمن آنکه آنها را همان عرفا مىداند و تمایز و تفاوتى قایل نیست، مىگوید: «مولوى خودمان با اینکه در مثنوى تغزل ندارد و با زبان دیگرى حرف مىزند، ولى به این مطلب توجّه دارد و مىگوید مبادا تو حرفى را که از عارف مىشنوى به ظاهرش حمل کنى. تشبیه خوبى مىکند، مىگوید آنها مرغ حقاند. مثل اینکه در کلمه "مرغ حق" اشاره دارد به منطقالطّیر عطّار و داستان اینکه مرغان همه جمع شدند به رهبرى هدهد (و هدهد رمزپیر مرشد است و مرغهاى دیگر سالک) رفتند براى اینکه سیمرغ را به پادشاهى انتخاب کنند (که داستانش را اگر بخواهم شرح کنم، یک وقت دیگر در جاى خودش باید شرح کنم). این است که سالکان را تشبیه به مرغان مىکنند براى رفتن به خانه سیمرغ. مولوى مىگوید: چون صفیرى بشنوى از مرغ حق ظاهرش را یاد گیرى چون سبق وانگهى از خود قیاساتى کنى مر خیال محض را ذاتى کنى اصطلاحاتى است مر ابدال را که نباشد زان خبر غفّال را با این تصریحات، ما چه مىتوانیم بگوییم؟»[51] ایشان در کتاب کلام ـ عرفان ـ حکمت عملى هم درباره مولانا مىنویسد: «مولانا جلالالدّین محمّد بلخى رومى معروف به مولوى، صاحب کتاب جهانى مثنوى. از بزرگترین عرفاى اسلام و از نوابغ جهان است. نسبش به ابوبکر مىرسد. مثنوى او دریایى است از حکمت و معرفت و نکات دقیق معرفة الروحى و اجتماعى و عرفانى. در ردیف شعراى طراز اوّل ایران است. مولوى اصلاً اهل بلخ است. در کودکى همراه پدرش از بلخ خارج شد. پدرش او را با خود به زیارت بیت اللّه برد. با شیخ فریدالدّین عطّار در نیشابور ملاقات کرد. پس از مراجعت از مکّه همراه پدر به قونیه رفت و آنجا رحل اقامت افکند. مولوى در ابتدا مردى بود عالم و مانند علماى دیگر همطراز خود بهتدریس اشتغال داشت و محترمانه مىزیست تا آنکه با شمس تبریزى عارف معروف برخورد، سخت مجذوب او گردید و ترک همهچیز کرد. دیوان غزلش به نام شمس است. در مثنوى مکرّر با سوز و گداز از او یاد کرده است. مولوى در سال 672 درگذشته است.»[52] ضمن آنکه ایشان، شعر مثنوى را اصولِ اصولِ اصول دین مىدانسته است.[53] مرحوم آیتاللّه علاّمه طهرانى، نظر مرحوم سیّدعلى آقاى قاضى را ــ که هر دو از مشایخ طریقه شوشتریّه[54] بودهاند ــ درباره مولانا چنین نقل مىکنند: «و ملاّى رومى را هم عارفى رفیع مرتبه مىدانستند و به اشعار وى استشهاد مىنمودند و او را از شیعیان خالص امیرالمؤمنین علیهالسّلام مىشمردند. مرحوم قاضى قایل بودند: محال است کسى به مرحله کمال برسد و حقیقت ولایت براى او مشهود نگردد.»[55] و در جاى دیگر کتاب، مؤلّف علاّمه، ضمن تصریح به اینکه عرفان و بزرگان آن از قبیل حافظ و مولانا، ریشه و مخّ و اسّ و اساس اسلام و دیانت هستند، مىگویند: «امّا صد حیف و هزار افسوس که ما قدر و قیمت این بزرگان را ندانستیم و معانى اشعارشان را به امور مبتذل حمل کردیم و یا اگر شرحى در احوال آنها نگاشتیم نتوانستیم از عهده شرح و شکافتن آن معانى و اسرار برآییم تا خارجیان و کفّار آمدند و براى خود عرفان ساختند و عرفان را از اسلام جدا پنداشتند و مقام عظیم عرفان و عرفا را که مخّ و اسّ و ریشه اسلام است امرى مباین با تعلیمات دینى وانمود کردند و براى ما عرفان ایرانى و هندى و رومى ساختند، و همه را خطّى در برابر خطّ اسلام، و راهى غیر از مسیر دین نمودار نمودند و ریشه عرفان مولوى معنوى و حافظ شیرازى و مغربى و امثالهم را عرفان ایرانى قلمداد کردند که با روح اسلام سازگار نباشد. اینها همه و همه نتیجه جمود و تحجّر و یک چشمى به مسایل دین نگریستن است و حساب توحید را از عالم امر و خلق جدانمودن و به ائمّه و لواداران عرفان به نظر موجودات ساخته شده بدون تکلیف و مأموریت نگریستن است که ما را دچار این مصیبت عظمى نمود. تا جایىکه اینک براى آنکه از آنها عقب نمانیم و در این بازى، محکوم و سرافکنده نگردیم، باید با هزار دلیل اثبات کنیم که عرفان حافظ و مولانا متّخذ از روح قرآن و روح نبوّت و ولایت است.»[56] حال که به دشمنان مولانا و طریقت تصوّف و عرفان اشاره کردیم، که بهقول آیتاللّه علاّمه طهرانى، خارجىها و بعضى از داخلىها بودهاند و هستند، خوب است به یکى دیگر از مخالفان داخلى مولانا و طریقت تصوّف و عرفان و شأن و موقعیّت عرفانى او، اشارهاى بنماییم. یکى از مخالفان مولانا، مرحوم رجبعلى نکوگویان، مشهور به رجبعلى خیّاط است. وى از طرف حامیانش، لقب عارف کامل گرفته است. امّا مطمئنّم که حامیان او، طبق آنچه در جامعه مشهود است، مرحوم آیتاللّه قاضى، از مشایخ طریقه شوشتریّه و تربیتکننده مرحوم علاّمه طباطبایى، را هم قبول داشته و قطعا مقام عرفانى ایشان را از رجبعلى خیّاط بالاتر مىدانند. بههمین مناسبت مطلبى را از مقدّمه کتاب آیت الحقّ که شرح زندگى و حالات مرحوم آیتاللّه قاضى و نوشته فرزندش حاج سیّد محمّدحسن قاضى است، نقل مىکنیم. البتّه این مقدّمه، نوشته دکتر حسین غفّارى است. ایشان به نقل از مخطوطات[57] آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى مىنویسد: «نمونهاى آشکار از علاقه به خواهشهاى نفسانى بهجاى عبور از آنها: 4 ـ و ایضا مرحوم آیتاللّه حاج شیخ عباس قوچانى قدّساللّه روحه فرمودند: یکى از ارباب مکاشفه معروف ساکن تهران بهنام حاج رجبعلى خیّاط به در منزل مرحوم قاضى آمد و گفت: من حالى داشتم که تمام گیاهان، خواص و آثار خود را به من مىگفتند. مدّتى است حجابى حاصل شده و دیگر به من نمىگویند. من از شما تقاضا دارم که عنایتى بفرمایید تا آن حال به من بازگردد. مرحوم قاضى به او فرمود: "دست من خالى است". او رفت و پس از زیارت دوره به کربلا و کاظمین به سرمن رآه[58] [سامرا] به نجف آمد و یک روز که جمیع شاگردان نزد مرحوم قاضى گرد آمده بودند، در منزل ایشان آمد و از بیرون در سرش را داخل نموده گفت: آنچه را که از شما مىخواستم و به من ندادید، از حضرت (صاحبالامر) گرفتم و حضرت فرمود: به قاضى بگو: بیا نزد من، من با او کارى دارم! مرحوم قاضى سر خود را بلند کرده به سوى او و گفت: بگو: قاضى نمىآید!!» و سپس آقاى غفّارى چند خط پایینتر مىنویسد: «ولى خوب نظر کن که مرحوم حاج رجبعلى خیّاط یکى از اصحاب مکاشفه بوده که در سنوات گذشته، در تهران به بروز خوارق عادات و کرامات و چارهگشایى از امور مادّى و معنوى خلایق اشتهار داشته است و حتّى در این سالهاى اخیر، بعضى که قدم راسخى در این معانى ندارند، بهصرف ظهور و بروز اینگونه مسایل از نامبرده، وى را در زمره عرفاى عظام و کمّلین از اولیاءاللّه شمرده و درباره وى کتابها نوشتهاند. و عبرت بگیر که چنین شخصى غایت خواستهاش که عمر گرانبها را صرف آن کرده و از این شهر به آن شهر و از این امام به آن امام نموده و از مرحوم قاضى تا حضرت صاحبالامر را مورد سؤال و درخواست قرار داده، بازگشت حالى است از حالات نفس و قوایى از قواى باطن که مثلاً کشف خواصّ دارویى گیاهان باشد و از این قبیل.» و باز چند خط پایینتر مىنویسد: «و قسمت مهمتر، پاسخ مرحوم قاضى است که: "بگو قاضى نمىآید!" که این دو کلام، دنیایى ارزش و معنا دارد و نشان از سستى توهّمات و دعاوى کثیرى از مدّعیان ملاقات با امام زمان ــ سلاماللّه علیه ــ دارد. این پاسخ یعنى اینکه امام زمان مورد ادّعاى شما، چیزى جز امر خیالى و نفسانى و توهّمى و ساخته نفس شما و یا شیطان نیست. این ساخته وهمى و خیالى البتّه که باید با طریق تقویت نفس همکارى نموده و اصحاب آن را تأیید کند و صد البتّه که مرحوم قاضى را با وى کارى نیست.»[59] حال چنین شخصى با این مرتبه نازله از معرفت، درباره مولانا نظر مىدهد و او را از "گرفتاران در عالم برزخ"[60] مىداند. شیخ بهایى هم که از بزرگان حوزههاى علم و فقاهت بوده، درباره مولانا و کتابش مثنوى اینگونه نقل مىکند: مثنوى معنوى مولوى هست قرآنى به لفظ پهلوى من نمىگویم که آن عالىجناب هست پیغمبر ولى دارد کتاب مثنوى او چو قرآن مدل هادى بعضى و بعضى را مضلّ یعنى کتاب مثنوى معنوى مولانا را کتابى ملکوتى مىداند که خدا به او افاضه فرموده است. مرحوم استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى، فیلسوف معاصر که تبحّرى تام و تمام در عرفان نظرى و حکمت و فلسفه اسلامى داشت، در مقدّمه تفصیلى خود بر مصباحالهدایة امام خمینى، شیخ محمود شبسترى را که از مشایخ تصوّف و عرفان است، با عباراتى مىستاید و از جمله او را عارف محقّق مىخواند: «عارف محقّق، سلطان سلاطین مملکت ذوق و شهود، شیخ محمود شبسترى(رض)، به این معنا تصریح کرده است که: نبى چون آفتاب آمد ولى ماه یکى شد در مقام لى مع اللّه»[61] و در جاى دیگرى مىنویسد: «شیخ شبسترى، آن عندلیب گلستان توحید، فرموده است: "من و تو عارض ذات وجودیم".»[62] مرحوم استاد مطهّرى درباره این صوفى و عارف بزرگ مىنویسد: «محمود شبسترى در منظومه خودش که از عالىترین قطعات عرفان اسلامى است ــ و افسوس که معانى اینها بهکلّى دارد فراموش مىشود[63] ــ [این اصطلاحات را توضیح مىدهد.] مىدانید سؤالاتى از خراسان کردهاند و آن وقت هم ظاهرا او در آذربایجان بوده و آن سؤالات را جواب داده و آنطور که خودش مىگوید در یک شب هم جواب داده و این خیلى عجیب است: رسولى با هزاران لطف و احسان رسید از خدمت اهل خراسان جزو سؤالات آن آدم یکى این سؤال است: چه خواهد مرد معنى زان عبارت که دارد سوى چشم و لب اشارت؟ چه جوید از رخ و زلف و خط و خال کسى کاندر مقامات است و احوال؟ معلوم است که براى اینها مطرح بوده که مقصود عرفا[64] از این تعبیرات چه بوده؟ مفصّل در این زمینهها بحث مىکند، شاید در حدود صد شعر داشته باشد. آنوقت اینجور جواب مىدهد (من چندتایش را برایتان مىخوانم): هر آن چیزى که در عالم عیان است چو عکسى ز آفتاب آن جهان است جهان چون زلف و خطّ و خالو ابروست که هر چیزى بهجاىخویش نیکوست . . . چو اهل دل کند تفسیر معنى به مانندى کند تعبیر معنى که محسوسات از آن عالم چو سایه است که این چون طفل و آن مانند دایه است بعد به شرح مىپردازد، خیلى شرح مىکند که زلف یعنى چه، رخ یعنى چه،... بعد سائل مىگوید: شراب و شمع و شاهد را چه معناست خراباتى شدن آخر چه دعواست؟ جواب مىدهد: شراب و شمع، ذوق و نور عرفان ببین شاهد که از کس نیست پنهان آنگاه وارد بحث مفصّلى در این زمینه مىشود.»[65] مرحوم آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى هم این صوفى و عارف بزرگ را عارف عالىقدر لقب مىدهد: «حکماى الهى و عرفاى ربّانى این حقیقت را مفصّلاً در کتب خود آورده و به شرح و تفصیل آن پرداختهاند، و ما اینک فقط ابیاتى را از عارف عالىقدر، شیخ محمود شبسترى در اینجا ذکر مىنماییم».[66] و سپس ابیات مفصّلى را از وى نقل مىکند. و در جاى دیگرى مىنویسد: «مطلب حقیقىبودن وحدت و اعتبارىبودن کثرت، از مسایل ضروریّه دارجه بین عرفاء باللّه است و جزء اصول مسلّمه آنهاست که در نثر و نظم، کتابهاى خود را پر کردهاند: چو قاف قدرتش دم بر قلم زد هزاران نقش بر لوح عدم زد از آن دم گشت پیدا هر دو عالم وز آن دم شد هویدا جان آدم جهان خلق و امر آنجا یکى شد یکى بسیار و بسیار اندکى شد همه از وَهْمتوستاینصورت غیر کهنقطهدایرهاستازسرعتسیر»[67] ایشان مطلب فوق را پیرامون قضاوت درباره مکاتبات و آراى یکى از فلاسفه بهنام شیخ محمّدحسین اصفهانى (کمپانى) و یکى از سالکان طریقت تصوّف و عرفان بهنام سیّد احمد کربلایى طهرانى ــ از مشایخ طریقه شوشتریّه ــ نوشته است. ایشان، حقیقىبودن وحدت و اعتبارىبودن کثرت را از اصول مسلّمه عرفاى باللّه دانسته و در تأیید صحّت سخن خود، به اشعارى از گلشن راز شیخ محمود شبسترى، بهعنوان نمونهاى از همان عرفاى باللّه استناد مىنماید. یعنى شیخ محمود شبسترى را عارف باللّه معرّفى مىکند و از قید «که در نثر و نظم، کتابهاى خود را پر کردهاند» نیز استفاده مىشود که ایشان، همه بزرگان طریقت تصوّف و عرفان را، عرفاى باللّه مىداند. حال دو قطعه از مقدّمه تفصیلى مرحوم استاد سیّد جلالالدّین آشتیانى را بر مصباح الهدایة امام خمینى نقل مىکنیم که وى در آنها، از ابن فارض مصرى شاعر و عارف یگانه و بزرگ تاریخ که به حقّ از اکابر و اعاظم طریقت تصوّف و عرفان است، با عالىترین عبارات ممکن یاد کرده، عارفش نامیده و به ستایشش مىپردازد: «عارف محقّق، قدوة ارباب الکشف المترقى بأعلى درجات الحق والیقین، ابن فارض، رضىاللّه عنه ــ که به حق ترجمانى احوال و مقامات حضرت ختمى نبوّت و ولایت را برعهده گرفته است و از مقامات و احوال و علوم آن حضرت، خبر داده است و آنچنان داد سخن داده است که لم یسبقه سابق و لا یلحقه لاحق و حقا در این باب فرید و وحید است ــ با نهایت ادب فهمانده است که در این مهم، صعبالمنال است، از شیخ اکبر، ابنعربى، استاد قونوى، دست کم ندارد.»[68] «این مطلب مهم ــ که بسیارى از خواصّ آن را نقل کردهاند ــ که ابنفارض در زمان سرودن تائیّه کبرى در حال جذبه و شور و در حالت سکر حاصل از عشق به حق و جذبات متوالیه توأم با صحو بهسر مىبرده و توجّه به طعام و آشامیدنى نداشته است، نباید مایه تعجّب شود. چه آنکه او عارف واصلى است که درجات ولایت را پیموده و در حدّى قرار گرفته است که از عهده بیان علوم و احوال و مقامات حضرت ختمى نبوّت و ولایت بهسهولت برآمده است و لسان او و قلم او که وسیله نگارش چنین اثر بىنظیرى گردید، از جهت نهایت قرب، در کف کاتب غیبى قرار داشته است و در آنچه بر او القا مىشده احکام سوائیّت و غیریّت، مغلوب جهت ربّى و الهى و یلىالحقى بوده است و ملهم به الهامات خاصّ مقرّبان و اظهار یافت آنچه بر قلب آنان وارد مىشده است بوده و مىتوان گفت او در حکم شجره موسى بود که عنان اختیارش در ید واسطه در فیض قرار داشته و معانى از وجه خاصّى بر ضمیرش نازل مىگردیده است. باید توجّه داشت که کمّل که در آنان، جهت غیریّت ضعیف است و احکام روح غالب است، از غیب وجود تغذیه مىشوند: قوت جبریل از مطبخ نبود بود از دیدار خلاّق ودود»[69] استاد آشتیانى در مواردى دیگر هم با عالىترین و زیباترین واژهها به ستایش از ابنفارض مصرى مىپردازد. از جمله او را عارف واصل کامل مىنامد.[70] مرحوم آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى نیز، پس از آنکه ابیاتى از ابنفارض را که در فراق اولیاءاللّه سروده است نقل مىکند، مىنویسد: «این ابیات از عارف شهیر و راهرو خبیر مطّلع بر رموز و اشارات و عالم به خفایا و کنایات و واصل به حقّ و فانى در ذات وى: ابن فارض مصرى است که پس از گذراندن ایّامى را در مکّه و خیف و منى در معیّت بعضى از وارستگان و مخلصان، اینک که از آنجا به شهر و دیار خود آمده، و از آن اماکن مبارکه دور افتاده است، به یاد وادى عقیق و مکّه و خیف و حالات خوش با آن أحبّه و اعزّه از اولیاءاللّه مىسوزد...»[71] در اینجا هم، مرحوم آشتیانى، عرفان و تصوّف را مترادف و هممعنى به کار برده و اولیاى آن را هم یکى گرفته است. یعنى عرفان را همان تصوّف و عارفان را همان صوفیان، قلمداد کرده است: «وَ اِنْ کُنتُ فِى رَیْبٍ وَ شَکٍّ فیما حَقَّقْناهُ، فَارْجِعْ اِلى ما حَقَّقَهُ اَولِیاءُ الْعِرفانِ وَالتَصَوُّفِ.»[72] مرحوم آشتیانى پس از تمجید از مقام عزّالدّین محمود کاشانى که از بزرگان تصوّف و عرفان بوده است، او را عارف محقّق، عارف بزرگ، عارف نامدار و... نامیده و به این حقیقت اذعان مىکند که مرحوم امام خمینى براى آن عارف نامدار، احترام خاصّى قایل است و به تفسیر کلام وى پرداخته است: «وَ مِمّا حَرَّرْناهُ اُتُّضِحَ سِرُّ ما اَوْرَدَهُ الاِْمامُ الْمُصَنِّفُ، رَفَعَ اللّهُ دَرَجَتَهُ، عَلى مَقالَةِ الشَّیخِ الْعارِفِ الْمُحَقِّقِ، عِزُّالدّینِ محمود کاشانى. از آنجا که عارف کاشانى از اجلّه ارباب حق و یقین است و حضرت امام (قده) احترام خاصّى براى آن عارف نامدار قایلاند، به توجیه کلام آن عارف بزرگ پرداختند.»[73] مرحوم ملاّ صدراى شیرازى در این عبارت از اسفار اربعه، صدرالدّین قونوى را شیخ محقّق لقب داده و وى را از عرفا دانسته است: «وَ اَمَّا الْعُرَفاءُ، فَفى کَلامِهِم تَصریحاتٌ بِذلِکَ. قالَ الشَّیخُ الْمُحقِّقُ، صَدرُالدّینِ الْقُونَوى...»[74] و استاد آشتیانى نظر خواجه طوسى را درباره صدرالدّین قونوى چنین نقل مىکند: «در آنچه که نوشته است چندان پایه مطلب را بلند گردانیده که کسى را یاراى همسـرى با او نیست. قونوى از خواجه طوسى بسیار تجلیل کرده و حلّ چندین مسأله مهم علمى را از آن حکیم عصر خواسته و خواجه جواب داده است. خواجه نیز از او بهعنوان مرشدى کامل و عارفى بىرقیب یاد نموده است و خواجه احدى را غیر او با آن عناوین یاد نکرده است.»[75] صدرالدّین قونوى، مرید و پسرخوانده محىالدّین بن عربى، از اعاظم و اکابر طریقت تصوّف و عرفان بوده است. اینک این عالم جلیلالقدر عالم اسلام، یعنى خواجه طوسى، یک بزرگ اهل تصوّف و عرفان، یعنى قونوى را مرشدى کامل و عارفى بىرقیب مىنامد. رابطه میان این عالم و عارف و مسایلى نظیر این، دو نکته را نمایان مىسازد. اوّل اینکه در نظر علماى سابق، تفاوتى بین صوفى و عارف نبوده است. دوم آنکه چقدر روابط سالم و دوستانهاى بین علما و عرفا برقرار بوده است. ما براى اثبات این دو نکته، چند نمونه دیگر هم ذکر مىکنیم: اوّل از مرحوم استاد مطهّرى: «اگر شعرهایى که مجتهدها و فقهاى زمان و مراجع تقلید زمان در این زمینهها[76] گفتهاند، همانها را بخواهیم جمع کنیم، مثل شعرهاى مرحوم میرزا محمّدتقى شیرازى و شعرهاى مرحوم نراقى، خودش یک داستانى دارد که دیگر خیلى معطلتان نمىکنم، ولى خوشم مىآید که شعرهایى از استاد خودمان علاّمه طباطبایى سلّمهاللّه تعالى را براى شما بخوانم، ببینید که این مفسّرین مادّى حافظ اینجا چه مىگویند».[77] مرحوم مطهّرى صریح و بىپرده حقایق را مطرح مىکند. ایشان بهصراحت مىگوید که مجتهدها و فقهاى زمان و مراجع تقلید زمان هم داخل در سلک تصوّف و عرفان و صوفى و عارف بوده و شعرهاى صوفیانه و عارفانه مىگفتهاند و کار را تا آنجا پیش مىبرد که مىگوید اگر بخواهم همه علما و فقها و مراجعى را که صوفى و عارف بودهاند و شعرهاى عارفانه مىگفتهاند، نام ببرم، خودش یک داستانى مىشود. فقط بهعنوان نمونه شعرى عرفانى از استاد خود، مرحوم علاّمه طباطبایى که از مشایخ طریقه شوشتریّه بودهاند، نقل مىکند با این مطلع: همىگویم و گفتهام بارها بود کیش من مهر دلدارها دومین نمونه را از مرحوم آیتاللّه علاّمه سیّد محمّدحسین حسینى طهرانى نقل مىکنیم. ایشان پس از آنکه نام چندین نفر از علما و فقها و عرفاى سابق عالم تشیّع را ذکر مىکند، مىگوید: «روى این اساس، بحث تفسیرى قرآن کریم و تدریس حکمت و فلسفه و علوم عقلیّه و حوزههاى عرفان و اخلاق از لوازم لاینفکّ این حوزههاى فقهیّه بهشمار مىآمد. شبى مرحوم آیتاللّه آقا سیّد عبدالهادى شیرازى در مجلس خلوت[78] تأسّف مىخورد که: چون من براى تحصیل وارد نجف اشرف شدم، دوازده حوزه رسمى تدریس اخلاق و عرفان وجود داشت و الآن یکى هم وجود ندارد. بارى این حوزهها گرم ابحاث قرآنى و تفسیرى و اخلاقى و عرفانى و حکمى و فلسفى بودند درست تا انقلاب مشروطیّت. در این حال استعمار کافر سعى کرد تا اوّلاً نجف را از پایگاه علمى و فقهىبودن بیندازد و حوزهها را متفرّقا به جاهاى دیگر نقل دهد و ثانیا تدریس قرآن و تفسیر و علوم عقلیّه و فلسفیّه را از حوزههاى شیعه براندازد تا علماى آنان را همچون اشاعره از عامّه و اخباریّون و حشویّون ظاهرگرا و بدون مغز و محتوا بنماید، تا در برابر آنان کسى نایستد و قیام نکند و قدرت بحث و تفکیر و مسایل عقلیّه و علمیّه در حوزهها پایین آید و با نقشهها و دسیسههاى مزورانه فایق شد. تا امروزه در نجف اشرف بحث تفسیر و قرآن و حکمت و فلسفه و عرفان بهکلّى از بیخ ریشهکن شده است و علماى اعلام و فضلاى عظام تدریس آنها را مایه پستى و حقارت مىدانند و ننگ تلقّى مىکنند. مرحوم آیتاللّه شیخ مرتضى مطهّرى از قول حضرت آیتاللّه حاج سیّدرضى شیرازى دامت برکاته براى حقیر نقل نمود که: در یکى از سفرهاى اخیر به عتبات عالیات به یکى از مراجع عظام مشهور و معروف گفتم: چرا شما درس تفسیر را در حوزه شروع نمىکنید؟! گفت: با موقعیّت و وضعیّت فعلى ما امکان ندارد. من گفتم: چرا براى علاّمه طباطبایى امکان داشت که در حوزه علمیّه قم آن را رسمى نمود؟! گفت: او تضحیه کرد. (خود را فدا نمود.) این مطلب را در اینجا آوردم تا همه بدانند: پایه و اساس مکتب تشیّع بر تضحیه است و علماء عظام و فضلاى فخام باید پیشگام در این تضحیه باشند وگرنه حوزههاى ما چه فرقى مىکند با حوزههاى عامّه از حنابله و شافعیّه و مالکیّه و أحناف که بدون اتّکا به ولایت، خود را سرگرم به ابحاث و مسایلى نمودهاند!»[79] همانگونه که ملاحظه مىشود، مرحوم علاّمه طهرانى به این مسأله معترف است که در گذشته، عرفان هم در حوزهها تدریس مىشده است و علمایى که اهل تصوّف و عرفان بودهاند در حوزهها رفت و آمد داشتهاند و "ولایت" وجه تمایز بین حوزههاى علمى شیعه و سنّى بوده است. اینک که اینگونه ناجوانمردانه به تصوّف و عرفان حمله مىشود، کلام دردمندانه ایشان بیشتر قابل درک است. سومین نمونه را از مرحوم ملاّ محمّدتقى مجلسى، پدر مرحوم محمّدباقر مجلسى؛ صاحب کتاب بحارالانوار، نقل مىکنیم: «و همچنین اکابر علماى شیعه از متقدّمین و متأخّرین، جمعى که واقف بودهاند بر طریقه اهل بیت و تتبّع ایشان بیشتر بوده از علماى این زمان، همه این مسلک[80] را داشتهاند و در این فنّ، تصنیفات نمودهاند.»[81] سپس از علمایى که داخل در مسلک تصوّف و عرفان بودهاند و تألیفاتشان و بیاناتشان یاد مىکند. از جمله از خواجه نصیرالدّین طوسى، ورام کندى، سیّدرضى على بن طاووس، سیّدمحمود آملى، سیّدحیدر آملى، شیخ ابنجمهور لحساوى، سیّدالمحدّثین و افضل المجتهدین زین الملة والدین العاملى که سند حدیث علماى عصر اکثر، بلکه همه به او مىرسد و همه به فتواى او عمل مىکنند، امیر نوراللّه که از افاضل علماى شیعه است و در اثبات مذهب شیعه، تصنیفات او مشهور است و علاّمه حلّى و... و از قول سیّدحیدر آملى مىنویسد: «شیعهاى که صوفى نباشد، شیعه نیست و صوفىاى که شیعه نباشد، صوفى نیست.»[82] و بالاخره مىگوید: «پس غرض از این همه تطویل، آن است که معلوم شود اکابر علماى شیعه در هر عصرى معتقد این طایفه[83] بودهاند، با وجود کمال و تبحّرى که در علم اصول و فروع اسلام داشتهاند و با کمال تقدّس ذات.پس اگر جمعى از نادانان که در میان عوام خود را به طالب علم شهرت دادهاند مذمّت این طریقه[84] مىنمایند، معلوم است که از کمال نادانى یا محض حسد و اغراض فاسده نفسانى خواهد بود و عاقل باید که فریب این شیاطین انس را نخورد و از این سعادت عظمى که مقصد اقصى و طریقه انبیا و ائمّه هدى و شیوه اولیا و مردان راه خداست، محروم نماند. هرچند این کارى است بس دشوار و شربتى است بر اکثر طبایع ناگوار و جهاد اکبر و میدان ترک سر است و موقوف بر همّتى عالى است و تأیید ازلى. کار هرکس نیست رفتن همچو عیسى بر فلک کارهاى این چنین، همّت بلندان مىکنند امّا اگر همّت نداشته باشى که به مقام کاملان برسى، در میان این قوم[85] درآ و تقلید ایشان را نموده تشبّه به ایشان نما که در حدیث وارد است که: "مَنْ تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهُوَ مِنْهُم" یعنى هرکه مشابهت به قومى داشته باشد پس او از ایشان است و اگر داخل ایشان نتوانى بود محبّ ایشان باش که در حدیث وارد است که "اَلْمَرْءُ یُحْشَرُ مَعَ مَنْ اَحَبَّه"، یعنى هرکس محشور خواهد شد با آن کس که دوستش مىدارد.»[86] چهارمین نمونه را از قسمت اجوبه مرحوم محمّدباقر مجلسى، پسر محمّدتقى مجلسى که ضمیمه رساله تشویق السالکین چاپ شده است، مىآوریم: «و اما مسأله سوم که از حقیقت و بطلان طریقه صوفیّه سؤال کرده بودند. باید دانست که راه دین یکى است و حقتعالى یک پیغمبر فرستاده و یک شریعت قرار داده ولیکن مردم در مراتب عمل و تقوا مختلف مىباشند و جمعى از مسلمانان که عمل را به ظواهر شرع شریف نبوى صلّىاللّه علیه و آله کنند و به سنن و مستحبّات عمل نمایند و ترک مکروهات و مشتهیّات کنند و متوجّه امور دنیا نگردند و پیوسته اوقات خود را صرف عبادات و طاعات کنند و از اکثر خلق که معاشرت ایشان موجب تضییع عمر است کناره جویند، ایشان را مؤمن زاهد متّقى مىگویند و مسمّى به صوفیّه ساختهاند. زیرا که در پوشش خود، از نهایت فاقه به پشم قناعت کنند که خشنترین و ارزانترین جامههاست. این جماعت زبده مردماند ولیکن چون در هر سلسله جمعى داخل مىشوند که آنها را ضایع مىکنند و در هر فرقه از شیعه و سنّى و زیدى و صاحبان مذاهب باطله مىباشند و همچنین در میان سلسله صوفیّه، شیعه و سنّى و ملحد مىباشند و چنانکه سلسله شیعه در میان علما از سلسلههاى دیگر ممتاز بوده، همچنین سلسله صوفیّه شیعه نیز از غیر ایشان ممتاز بوده و چنانچه در عصرهاى ائمّه معصومین صلواتاللّه علیهم اجمعین صوفیّه اهل سنّت معارض ائمّه علیهمالسّلام مىبودند که احادیث بسیار در مذمّت آنها وارد شده، در زمان غیبت امام علیهالسّلام نیز صوفیّه اهل سنّت معارض و معاند مىبوده و هستند. صوفیّه اهل حق هم که شیعه باشد مىبوده و هستند و بر این معنى شواهد بسیار است.»[87] سپس در ادامه به این حقیقت اشاره مىکند که بسیارى از علماى دین از جمله خود ایشان و پدرش محمّدتقى مجلسى هم، اهل تصوّف و عرفان بودهاند: «و بسیارى از علماى دین نیز طریقه مرضیه صوفیّه حق را داشتند و اطوار و اخلاق ایشان، مباین طایفه صوفیّه اهل سنّت بوده، مانند شیخ بهاءالدّین محمّد عاملى رضواناللّه علیه که کتب او مشحون است به تحقیقات صوفیّه و والد مرحوم فقیر رضواناللّه علیه از جناب شیخ مزبور تعلیم ذکر و فکر گرفته بودند و هر ساله یک اربعین، دو اربعین و بیشتر بهعمل مىآورد و جمع کثیر از تابعان شریعت مقدّسه را موافق قانون شرع، به ریاضت وامىداشت و فقیر نیز مکرّر اربعینها به سر آوردم و در احادیث معتبره وارد شده است که هر که چهل صباح اعمال خود را براى خدا خالص گرداند حقتعالى چشمههاى حکمت از دل او به زبان او جارى گرداند. پس علاوه بر اینهایى که مذکور شد، شواهد و دلایل دیگر هم هست که ذکر آنها موجب تطویل کلام است. باید که بر شما ظاهر باشد که این سلسله علیه را که مروجان دین مبین و هادیان مسالک یقیناند با سایر سلسلههاى صوفیّه که سالکان مسالک اهل ضلالند، ربطى نیست و باید دانست آنهایى که تصوّف را عموما نفى مىکنند از بىبصیرتى خودشان است. فرق نکردهاند میان صوفیّه شیعه و صوفیّه اهل سنّت، چون اطوار که عقاید ناشایسته از آنها دیده و شنیدهاند گمان مىکنند که همه صوفیّه چنیناند و غافل شدهاند از آنکه طریقه شیعیان خاصّ اهل بیت علیهمالسّلام همیشه ریاضت و مجاهدت و ذکر خدا و ترک دنیا و انزوا از اشرار خلق بوده و طریقه صوفیّه حقّه طریقه ایشان است.»[88] مرحوم محمّدباقر مجلسى در متن فوق، به خود لقب "فقیر" مىدهد و این لقب، احتمال دخول وى در طریقت تصوّف و عرفان را بهدنبال پدرش، قوّت مىبخشد. زیرا این اهل طریقت تصوّف و عرفان بودهاند که از همان ابتدا به کسى که مشرّف به فقر محمّدى مىشد، لقب فقیر مىدادند و این لقب، هنوز هم به کسانىکه مشرّف به فقر محمّدى مىشوند، داده مىشود. این واژه از قرآن گرفته شده و معادل فارسى آن واژه درویش است. گرفتن اربعینهاى مکرّر توسّط وى هم دلیل دیگرى بر مدّعاى ما است. بهویژه که اربعینگرفتن خود را به اربعینگرفتن پدرش و ریاضتکشیدن مریدان، تحت نظر پدر خویش متّصل مىکند. در اینجا هم، مرحوم استاد آشتیانى، در عین آنکه مشرب عرفان و مسلک صوفیّه را مترادف و هممعنى استعمال کرده است، صوفیّه را صافى قلب معرّفى مىکند و این نیست مگر بهخاطر ریاضتهاى شرعیهاى که در مسیر سلوک الىاللّه متحمّل مىشوند: «محقّقان از متألّهان و غوّاصان بحر حکمت و معرفت که از مشرب عرفان و مسلک صوفیّه صافى قلب، اطّلاع دارند...»[89] در متن زیر، استاد آشتیانى بزرگان از صوفیّه و اکابر از عرفا را مترادف و هممعنى گرفته است: «ولى بزرگان از صوفیّه و اکابر از عرفا، این مطلب مهم و دقیق را در آثار خود عنوان کردهاند که در صدر ساقه وجود، عقولى تحقّق دارند که صادر از عقل اوّل مصطلح حکما و عرفا نیستند و در عرض عقل اوّل قرار دارند.»[90] مرحوم استاد آشتیانى، در دو متن زیر، عرفا و صوفیّه را مترادف و هممعنى استعمال کرده و ایشان را ارباب کشف و شهود معرّفى کرده است: «محقّقان از عرفا و کمّل صوفیّه و غوّاصان دریاى معرفت از حکما، متّفقالقولاند که اوّلین صادر و نخستین جلوه حق در مراتب کونیه و درجات وجودیه، واحد است.»[91] «محقّقان از حکما، از اقدمین، یعنى اوایل و متضلّعان در حکمت و معرفت در دوران اسلامى و مشایخ عرفا و صوفیّه (ارباب کشف و شهود) اتّفاقنظر دارند که از مبدأالمبادى که مبرّا از انواع و اقسام ترکیب و متّصف به بساطت حقیقى و وحدت صرف است، جز واحد صادر نشود.»[92] در دو متن زیر هم مشاهده مىشود که استاد آشتیانى تصوّف و عرفان را مترادف و هممعنى گرفته و جاى آن را در حوزههاى علمیه خالى مىبیند: «کلیه اساتیدى که به درس آقامیرزا هاشم حاضر مىشدهاند و افتخار استفاضه از محضر او را داشتند، او را بزرگترین مدرّس اسفار و فرید عصر خود در عرفان و تصوّف دانستهاند.»[93] «اقبال تامّ و مطلق علماى امامیه به فروع (فقه و اصول و بهندرت علم رجال) و از باب اتّفاق و ندرت و فداکارى! تفسیر، مصیبتبار است. توجّه به حکمت الهى که اساس و پایه درک مسایل اعتقادى (توحید و نبوّت و معاد و امامت) و شوؤن آن است، روز بهروز کمتـر مىشود و آنچه که جاى آن در مسایلى که عقل در آنها تصدیق به نارسایى خود مىنماید خالى است، تصوّف و عرفان است. غوامض از روایات و آیات ذات و صفات و افعال و کثیرى از مسایل علوم قرآنى جز از طریق توسّل به علم توحید و دانش و علم حاصل از عمل که مکاشفه لازم آن است، میسور نیست.»[94] امامخمینى، عبدالرّزاق کاشانى را که از مشایخ و اعاظم طریقت تصوّف و عرفان است، عارف حقیقى و مؤمن منزّه از تمام مراتب شرک مىنامد: «فَالْعارِفُ الْحَقیقىُّ والْمُؤمِنُ الْمُنَزَّهُ مِنْ جَمیعِ مَراتِبِ الشِّرْکِ مِنَ الاَْشْراکِ الْعامِیَّةِ وَالْخاصِّیَّةِ مَنْ لَمْ یَرَ غَیْبا و لا شُهُودا و لا ظُهُورا و لا بُطُونا اِلاّ مِنهُ و لَهُ و لَیسَ ماوَراءَهُ شَئٌ حَتّى یَخْتَفِىَ بِه، و لا غَیرَهُ أَحدٌ حَتّى یَکونُ حِجابُ وَجْهِهِ و لا یَکونُ الشَّئُ حِجابُ نَفْسِهِ. سُئِلَ عَن عَبدِالرّزاقِ الکاشانى مِنَ الْحُلولِ وَالاِْتِّحادِ، قال: کِلاهُما باطِلٌ، لَیسَ فى الدّارِ غَیرُهُ دَیّارٌ.»[95] اینک بهنظر شیخ آغابزرگ طهرانى درباره عرفان و تصوّف و عارف و صوفى، در قالب معرّفى مولى عبدالرّزاق کاشانى مىپردازیم: «مراد از شارح قاسانى، مولى عبدالرّزاق کاشانى، متوفّى در سال 735 هجرى است. وى از عرفاى محقّق قرن هشتم هجرى و جامع علوم ظاهرى و باطنى بوده. وى از اجلّه شاگردان شیخ کبیر صدرالدّین قونوى و با علاءالدّوله سمنانى معاصر بوده و مکاتبات عرفانى داشته و شاگردى محقّق همچون شیخ داوود قیصرى (شارح مشهور فصوص ابنعربى) را تربیت کرده است. او را تألیفات بسیار بوده که مشهورترین آنها عبارتند از: شرح فصوصالحکم ابنعربى، شرح منازل السائرین خواجه عبداللّه انصارى، تأویلات آیات قرآن کریم (که به خطا به ابنعربى نسبت داده شده است) و اصطلاحات الصوفیّة.»[96] همان گونه که ملاحظه مىشود، مولى عبدالرّزاق کاشانى صاحب کتاب اصطلاحات الصوفیّة را که از مشایخ و اکابر طریقت تصوّف و عرفان بوده است، از عرفاى محقّق و جامع علوم ظاهرى و باطنى معرّفى مىکند. حال به همین مناسبت، نظر آیتاللّه استاد عبداللّه جوادى آملى را درباره مولى عبدالرّزاق کاشانى نقل مىکنیم، تا تلویحا معلوم شود که آیا ایشان عرفان و تصوّف را از سویى و عرفا و صوفیّه را از سوى دیگر، یکى مىداند یا نه؟: «منبع اصلى این استنباط عرفانى[97] را مىتوان در نوشتههاى عرفاى سلف، نظیر تأویلات مرحوم مولى عبدالرّزاق کاشانى یافت.»[98] و نظر مرحوم مطهّرى درباره این صوفى و عارف بزرگ: «عبدالرّزاق کاشانى. از محقّقین عرفاى این قرن است (قرن هشتم). فصوص محىالدّین و منازل السائرین خواجه عبداللّه را شرح کرده است و هر دو چاپ شده و مورد مراجعه اهل تحقیق است. بنا به نقل صاحب روضات الجنّات در ذیل احوال شیخ عبدالرّزاق لاهیجى، شهید ثانى از عبدالرّزاق کاشانى ثناى بلیغ کرده است. بین او و علاءالدّوله سمنانى در مسایل نظرى عرفان ــ که وسیله محىالدّین طرح شده است ــ مباحثات و مشاجراتى بوده است. وى در سال 735 درگذشته است.»[99] در متنى که نقل مىکنیم، مرحوم مطهّرى، اهل عرفان و تصوّف یا عارفان و صوفیان را مترادف و یکى مىداند و عرفان و عارفان را در متن سلسلههاى تصوّف جستوجو مىکند: «امیرالمؤمنین على(ع) ــ که اکثریّت قریب بهاتّفاق اهل عرفان و تصوّف، سلسلههاى خود را به ایشان مىرسانند ــ کلماتش الهامبخش معنویّت و معرفت است.»[100] در متن زیر هم مىبینیم که مرحوم آیتاللّه حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى که از علما و در عرفان نظرى هم خبره بوده است، عرفا و صوفیّه را مترادف و هممعنى استعمال کرده که گویاى نظر ایشان در وحدت عرفان و تصوّف، و عرفا و صوفیّه مىباشد: «عرفا و صوفیّه گویند که مراتب کلّیه...»[101] امامخمینى در دو متن زیر، عرفا و اهل تصوّف را مترادف و هممعنى بهکار برده است: «و اگر احیانا عرفا و اهل تصوّف از طبیعت، به بدن عقل فعّال تعبیر مىآورند، تسامحى در تقریب مقصود مىباشد.»[102] «البتّه مطالب عرفا فوق برهان بوده و برهان وافى به آنها نیست و اهل تصوّف گویند: تا شهود و کشف، حاصل نشده و بارقه الهى در قلبى متنفّذ نگردد، نمىتوان فهمید که عرفا چه مىگویند و...»[103] و در اینجا هم، صوفى و عارف را مترادف و هممعنى و هم مرام، بهکار برده است: «نظر سوم: نظر وحدت است که در این نظر، صوفى و عارف مىگوید: "لیس فى الدار غیره دیار" و جلوه را در متجلّى، فانى مىبیند.»[104] در کتابها و آثار بزرگان حوزههاى علمیّه و علماى اعلام شیعه که اکثرا خود از سالکان طریقت تصوّف و عرفان بودهاند، آنقدر اشارات و کنایات یا تصریحات، به وحدت عرفان و تصوّف و صوفى و عارف بسیار است که جمعآورى آنها در یک مجموعه، خود متضمّن تألیف یک کتاب مستقل و قطور است. بنابراین ما به همین مقدار بسنده نموده و درنهایت مىگوییم: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.»
No comments:
Post a Comment