Friday, November 9, 2012

قطب ، انسان کامل و مسجود فرشتگان و آدمیان است.باید حوض دل را به دریای وجود وی متّصل کرد




مولانا در توضیح این سوال که چرا قطب و انسان کامل به این لیاقت و شایستگی رسیده است که مورد سجده موجودات و مخلوقات از جمله انسان ها واقع شود مثال هایی بس روشن و گویا می زند تا برای مخاطب روشن کند که قطب و انسان کامل به مقام فناء فی الله بار یافته است و در عین آنکه حیات انسانی دارد.وی می گوید نان مرده یعنی گندمی که حیاتش را از دست داده است وقتی وارد بدن آدمی می شود و باعث تمدید حیات آدمی می شود در حقیقت خود تبدیل به جان آدمی و خود زنده شده است.یا چوب خشکی که مرده است وقتی در آتش می افتد همه وجودش دوباره آتش و نورمی شود و تیره گی را وا می نهد.یا خر و سگی که در شوره زار و نمک زار می افتد دیگر جنس خری و سگی را وا می نهد و به ویژه سگ که گفته می شود نجس است ، نجاستش را وا می نهد و تبدیل به نمکی پاک و قابل خوراک می شود.یا مثلا پارچه ای که لک و پیس دارد وقتی که در خم رنگ افتد تمام لک و پیس هایش از بین رفته و یکرنگ و زیبا و مصفّا می شود.یا آهن تیره ای که در کوره برده می شود و روشن شده و به رنگ آتش در می آید دارد با زبان بی زبانی فریاد می زند «من آتش هستم» گر چه به ظاهر آهن است.یا پارچه ای که گفتیم در خم رنگ فرو می رود وقتی بیرون می آید با زبان بی زبانی فریاد می زند که خم رنگ من هستم.یا سگی که در نمکزار می افتد و تبدیل به نمک می شود وقتی که به ظاهر آن نگاه می شود یک سگ است اما در واقع ، تبدیل به نمک شده واینک حقیقت اوچیزی جز نمک نیست.حضرت مولانااین مثال ها را می آورد و دقایق و نکته های نهفته در آن را می شکافد تا حقیقت «فناء فی الله» را که صوفیّه صافی مشرب شارح آن هستند برای ما تبیین کند.به این معنا که قطب ، گرچه ظاهری انسانی دارد اما به خاطر آنکه سلوک موفق الی الله داشته است و تمام مراتب فقر و فناء را در وجود شریف خود به انتها رسانده است و به مقام فناء ذاتی فی الله بار یافته است دیگر ذات انسانی و بشری خود را وا نهاده و در ذات الهی مستهلک شده و به یگانگی ذاتی با خدای تعالی دست یافته و در مرتبه ذات به مقام فناء فی الله رسیده است.بنابراین وی دیگر ، حیثیّت و هستی مجازی و بشری ندارد و به تمامی از حیثیّت و هستی حقیقی که همان حیثیّت و هستی الهی است بهره مند است.یعنی نگاه او نگاه خدا است.اعمال او اعمال خدا است.حرف او حرف خدا است.امر او امر خدا است.نهی او نهی خدا است.صلح او صلح خدا است.جنگ او جنگ خدا است.پذیرش او پذیرش خدا است.ردّ او ردّ خدا است.مولانا می فرماید این آتش است که در آهن گداخته انا النّار ( = من آتش هستم) می گوید و آهن خاموش و بی سخن است.اگر کسی باور ندارد که وی دیگر آهن نیست و آتشی است می تواند دست یا صورت خود را بر آن بگذارد تا ببیند آن ، آهن است یا آتش!به همان نسبت نیز کسی که در حلّاج علیه الرّحمة انا الحقّ می گفت خدایی بود که در او تجلّی یافته بود نه شخص حلّاج که وجود بشری اش خاموش نشسته بود.پس آن کسی که در وجود قطب فعال است و می گوید و می نویسد و نگاه می کند و امر و نهی می کند و ... نیز خدایی است که وی در وجود او فانی شده و هستی بشری و مجازی خود را در هستی حقیقی او فانی کرده است.
مولانا می فرماید آدمی که از خدا نور دریافت کرده است خود نور شده است و برگزیده خدا شده است و مسجود فرشتگان است.مولانا می فرماید قطب مسجود آدمیان هم هست.آدمیانی که از شک و طغیان رسته باشند و به حقیقت بار یافته باشند و در برابر حقیقت تسلیم شده باشند ، در باطن در حال سجده دایمی در برابر قطب هستند و گاه در حالتی که مستی باطنی و حال بیخودی یعنی حال بی خود شدن و از خود رستن بر آن ها غلبه می کند در ظاهر نیز در برابر او به سجده می افتند.
مولانا می فرماید اگر تاب غرق شدن در دریای عشق الهی را ندارید و تنها بر لب ساحل نشسته اید لب های خویش را بر بندید و به توصیف دریا و بحر نپردازید که توصیفی بسیار نارسا خواهد بود.وی می گوید گرچه من و صدها چون منی تاب و تحمل عظمت و بیکرانگی دریا را نداریم اما من صبر و شکیبایی دوری از دریا را ندارم و خود را در دریا می اندازم و از غرق شدن و مردن در دریا هراسی ندارم.وی می فرماید عقل و جان خود را فدای دریای عشق الهی می کنم.چرا؟ زیرا دریا وبحر ، خون بهای من است.یعنی وقتی در دریا افتم و در آن بمیرم دریا می شوم.بزرگ تر می شوم.اینکه مولانا می فرماید عقل خود را فدای دریا می کنم به این معنا است که عقل جزوی را به ساحت الهی و شناخت و معرفت نسبت به او راهی نیست و تا او را در پای خدا و عشق قربانی نکنیم و دست از اعتماد به او و به کارگیری او در حوزه معرفت الهی بر نداریم جسارت غرق شدن در دریای عشق و دریای بیکران وجود او را نخواهیم داشت و هرگز به معرفت و عرفان دست نخواهیم یافت.
مولانا می فرماید مقام سالک بی ادبی که با قطب زمان خویش بیعت کرده و در حلقه مریدان وی در آمده است اما ادب معیّت مع الله و ادب حضور در محضر قطب ، که همه عوالم وجود محضر او است ، را رعایت نمی کند و گستاخ و نا فرمان است از مقام به ظاهر با ادبانی که منکر مقام قطب وقت خویش هستند اما به رعایت ظواهر شریعت می پردازند بسیار بالاتر و در حقیقت غیر قابل قیاس است.سالک بی ادب و نا فرمان مانند حلقه ای بر در است که گر چه کژ است اما در هر حال بر در است.
مولانا می فرماید کار اهل شریعت دور زدن بر گرد حوض آب است.تا وقتی بر گرد حوض دور می زنیم و تا وقتی خود را در حوض نینداخته ایم پاک و تمیز نمی شویم.مولانا می فرماید دل آدمی مانند حوضی است که باید خود را در آن بیندازیم و اهل دل شویم.اما این دل یک حوض معمولی نیست.حوضی است که گر چه محدود و کوچک است اما راهی پنهانی به سوی دریای بیکران دارد و تنها کسانی که خود را در آن می اندازند آن راه پنهانی به سوی دریای بیکران الهی را پیدا می کنند و به دریا می رسند.حضرت مولانا از آن جهت دل آدمی را به حوض و وجود الهی را به دریا تشبیه می کند تا پاسخ منتقدانی را داده باشد که می گویند چگونه یک انسانی که ادعای قطبیّت می کند و وجود بشری محدودی دارد می تواند موجودی نامحدود را در خویش جای دهد و نمایندگی آن وجود نا محدود را بر عهده بگیرد؟
مولانا می فرماید پاکی آب حوض محدود است و اگر آلودگی به آن رسد پس از مدتی به گنداب تبدیل می شود.بنابراین باید آب حوض را از آب دریا مدد برسد تا آلودگی هایی که وارد آن می شود آن را تیره و بد بو و گنداب نسازد.یعنی دل آدمی گر چه ابتدا پاک است اما دل آدمی است و وجود محدودی دارد و اگر به وجود بیکران و نامحدود الهی متّصل نشود پس از مدتی که آدمی خود را به طور مرتب درگیر آلودگی و گناه می کند پاکی خود را از دست خواهد داد و ناپاک خواهد شد.اما اگر آدمی از راه بیعت با ولیّ و قطب زمان خویش ، خود را متّصل به دریای با عظمت و بیکران وجود الهی کند هر قدر هم که آلوده شود از دریای بیکران الهی به حوض محدود دل آدمی مدد می رسد و آلودگی ها را از وی می زداید تا با تجمع این آلودگی ها در دل ، دل آدمی به گِلی بد بو و متعفّن تبدیل نشود.
حضرت مولانا می فرماید دل مانند حوض آب و تن مانند پایه خاکی پای حوض است.توجه آدمی به تن و خواهش های نفسانی به مثابه آن است که وی دارد از خاک این پایۀ تن در آب حوض می ریزد و آن را آلوده می کند.و توجه به دل و صاحب دل که حضرت حق است به مثابه آن است که آدمی در حال ریختن آب حوض دل بر تن و جان و آلودگی هایی است که از راه تن به جان رسیده است و به مثابه پاک کردن آن آلودگی ها به مدد آب این حوض متّصل به دریا است.
حضرت مولانا می گوید آب به دنبال آلودگان می گردد تا آن ها را پاک کند و آلوده ها از شرم آلودگی از رفتن به سوی آب شرم دارند و خجالت می کشند. اما در حقیقت نباید اینگونه باشد و هر چه آدمی آلوده تر شده است باید سرعت رفتنش به سوی آب بیشتر شود تا زودتر از آلودگی برهد و از خطر عظیمی که دامان او را گرفته است خلاصی یابد.
حضرت مولانا می فرماید گر چه در خدمت شاه بودن خطراتی دارد اما اگر شاه ، شاهی شیرین وجود باشد باید خطر را به جان خرید و به خدمت او شتافت.زیرا شتافتن به سوی او شتافتن به سوی شیرینی و شیرین شدن و شیرین تر شدن است.
وی می فرماید جان سالک دلسوخته مانند کوره آتش است که تنها با آتش عشق الهی زنده است و مانند کوره ای که اگر خاموش باشد و آتشی در آن شعله نکشد معنای کوره بودن خود را از دست می دهد ، جان سالک نیز اگر در گرفته به آتش عشق الهی و نور و گرمای وجود الهی نباشد معنای انسانی و الهی خود را از دست می دهد و بی خاصیّت می شود.جانی که از آتش و نور الهی کور باشد ، کوره ای خاموش است که دیگر کوره نیست.مولانا می فرماید وقتی که ما برگ بی برگی بیابیم یعنی در هستی الهی نیست و فانی شویم از خود و خودیّت و انّیّت و انانیّت خود و از وجود بشری خود مرده ایم و باقی به بقای جاودان الهی شده ایم.
مولانا مثال می زند.می گوید سالکی که خود را به دریای بیکران ذات الهی زده است مانند مرغ دریایی است که از دریا و طوفان هراسی ندارد.اما کسی که عاقلانه می خواهد به سوی خدا برود نه عاشقانه مانند مرغ خانگی است که اگر در حوض و برکه کوچکی هم بیفتد خفه می شود زیرا ضعیف است :

نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد
صبغة الله(1) هست خمّ رنگ هو
پیسه ها(2) یک رنگ گردد اندر او
چون در آن خم افتد و گوییش قُم(3)
از طرب گوید منم خم ، لا تَلُم(4)
آن «منم خم» ، خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد الّا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی می لافد و خامش وَشَست
چون به سرخی گشت همچون زرّ کان(5)
پس انا النّار است لافش بی زبان
شد ز رنگ و طبع آتش ، محتشم
گوید او : «من آتشم ، من آتشم»
آتشم من ، گر تو را شک است و ظنّ
آزمون کن ، دست را بر من بزن!
آتشم من ، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یکدم بنه!
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک ز اجتبا(6)
نیز مسجود کسی کو چون مَلَک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبّه را مخند
پای در دریا منه کم گوی از آن
بر لب دریا خمش کن ، لب گزان!
گر چه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می نشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم می رود ، رانم در او
چون نماند پا ، چو بطّانم(7) در او
بی ادب حاضر ، ز غایب خوشتر است
حلقه گر چه کژ بود ، نی بر در است؟
ای تن آلوده ، به گِرد حوض گَرد
پاک کی گردد برونِ حوض ، مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بی پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زانکه دل حوض است ، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ور نه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را : «در من شتاب»
گفت آلوده که : «دارم شرم از آب»
گفت آب : «این شرم ، بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟»
ز آب ، هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان(7) بود
دل ز پایۀ حوض تن گِلناک شد
تن ز آب حوض دل ها پاک شد
گِرد پایۀ حوض دل گَرد ای پسر!
هان ز پایۀ حوض تن می کن حذر
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان
در میانشان برزخً لا یبغیان(8)
گر تو باشی راست یا باشی تو کژ
پیشتر می غژ(9) بدو ، واپس مغژ(10)
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند از او با همّتان
شاه چون شیرین تر از شکّر بود
جان به شیرینی رود خوش تر بود
ای ملامتگر ، سلامت مر تو را
ای سلامت جو ، رها کن تو مرا
جان من کوره است ، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانۀ آتش است
همچو کوره ، عشق را سوزیدنی است
هر که او زین کور باشد ، کوره نیست
برگِ بی برگی تو را چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزون گرفت
روضۀ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران ، آن امن توست
بط ، قوی از بحر و مرغ خانه ، سست

(مثنوی معنوی/دفتر دوّم/فرمودن والی آن مرد را .../با حذف ابیاتی)

                      ******************************
1.بقره/138 : رنگ الهی
2.پیسه : لک ، سیاهی و سپیدی ، دو رنگی
3.قُم : بپا خیز!
4.لا تَلُم : سرزنش نکن!
5.زرّ کان : طلای معدن ، طلای ناب
6.اجتبا : برگزیدگی ، برگزیده شدن
7.شرم ، مانع ایمان است.
8.رحمان/19 : فاصله ای است که در هم نمی آمیزند.  
9.غژیدن : میل کردن ، کژ شدن.پیش تر می غژ : رو به جلو میل کن.
10.واپس مغژ : رو به عقب میل نکن!

No comments:

Post a Comment